چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

ارثیه اجدادی


ارثیه اجدادی

شباهت های محمدعلی به هدایت

۱ «چقدر واژه نقب زدن را دوست دارم! همچنین خزینه را که سال‌هاست ندیده‌ام و این اواخر ناخودآگاه به یادم می‌آید... آیا... وقت می‌کنم راهی به درون خود بیابم؟»۱ نقب زدن برای رسیدن به آب اما درواقع برای دستیابی به راه تاریک زیرزمینی به منظور پیدا کردن نیمه‌های گمشده اما دگرسان‌شده خویش در اعماق تاریخ، ناصر صبوری و همکارش شیبانی را به تقی‌آباد می‌رساند تا با پیدا کردن ۱۰ حمام‌دار، مقنی‌باشی را به کمک طناب و دلو از قنات‌های تودرتوی تاریخی به لحظه حال احضار کنند. ناصر صبوری قهرمان اصلی رمان باورهای خیس مرده حس می‌کند خودش نیست و چهره‌های دیگری دارد، گاه حس می‌کند شازده قاجار است و گاهی خیال می‌کند در دوران گذشته تاریخی‌اش عاشق زنی اثیری است که رقیب عشقی‌اش هم کسی نیست جز همان مقنی‌باشی دربار قاجار. در رمان باورهای خیس مرده نوشته محمد محمدعلی تنها یک چهره واقعی وجود دارد و آن مانا صمیمی‌پور همسر ناصر صبوری است. دیگر چهره‌ها در تاریخ دگرسان می‌شوند و به دنبال نیمه‌های گمشده خویش از واقعیت می‌گذرند و به خواب و خیال می‌رسند. «نقب زدن» و «استحاله» مشخصه داستان‌های محمدعلی است. این دو چندان بی‌ارتباط با هم نیستند. باید به گذشته نقب زد تا سرگشتگی، نفرین‌شدگی و بی‌هدفی آدم‌های محمدعلی را دریافت و نهیلیسم قوی درونشان را کشف کرد؛ نهیلیسمی که بیانگر استحاله و فرسودگی مداوم جهان است.

۲ «شاید از آنجایی که همه روابط من با دنیای زنده‌ها بریده شده، یادگارهای گذشته جلوم نقش می‌بندد-گذشته.»۲ هدایت در بوف کور، بیشتر گذشته را می‌بیند تا ایران زمان خودش را، علاوه بر آن او نوستالژی دارد. اتاقی که راوی بوف کور در آن زندگی می‌کند یک پستوی تاریک و دو دریچه به خارج دارد «...یکی از آنها رو به حیاط خودمان باز می‌شود و دیگری رو به کوچه است و از آنجا مرا مربوط با شهر ری* می‌کند شهری که عروس دنیا می‌نامند و هزاران کوچه و پس‌کوچه و خانه‌های توسری خورده و مدرسه و کاروانسرا دارد. شهری که بزرگ‌ترین شهر دنیا به شمار می‌آید و پشت اتاق من نفس می‌کشد و زندگی می‌کند.»۳ علاوه بر نوستالژی که حاوی بدبینی به «حال» و عشق به «گذشته» است، اساسا هدایت هیچ چیز را جز در حالت مسخ شده یا همان استحاله‌شده‌اش نمی‌بیند «... چشمی که خودش آنجا نزدیک کوه، کنار تنه درخت سرو، پهلوی رودخانه خشک به خاک سپرده شده بود. زیر گل‌های نیلوفر، در میان خون غلیظ، در میان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ریشه گیاه‌ها به‌زودی در حدقه آن فرو می‌رفت که شیره‌اش را بمکد.»۴این آغاز استحاله است. به این‌سان ذرات هستی دختر وارد بدن گیاهان و جانوران می‌شود و به شکلی دیگر به زندگی خود ادامه می‌دهند. در اینجا مقوله «مرگ» مطرح می‌شود مرگی که در آثار هدایت همواره حضور دارد. مرگ از نظر هدایت شوکی اگزیستانسیالیستی نیست که احیانا سبب خودآگاهی شود، بلکه مرگ امری طبیعی و حاضر است، نوعی استحاله و دگردیسی است. ذرات هستی دختری وارد بدن جانوران و گیاهان می‌شود تا سیکل «تداخل آلی چیزها در یکدیگر» متناوبا انجام‌ پذیرد.

۳ «به دیوار ایستگاه چند پرچم سیاه نصب است و کنار پرچم ورقه سفیدی می‌بینی که اعلامیه فوت است و مرگی را در برهوت خبر می‌دهد. فکرش را بکن، سوزنبانی، کارمندی، کسی بی‌آنکه خواسته باشد به لحظه شادی زودگذر من چشم دوخته است و من نباید دمی بی‌اندیشه مرگ زندگی کنم.»۵ مرگ در نوشته‌های محمدعلی حضوری دایمی دارد تا به آن حد که ناصر رزاقی شخصیت اصلی رمان نقش پنهان به خود می‌‌گوید: نباید دمی بی‌اندیشه مرگ زندگی کرد، او زندگی را لحظه شادی زودگذر می‌بیند که مقدمه مرگ در برهوت است، آگاهی بر برهوت مرگ و کوتاه بودن زمان آن هم درحد یک چشم به هم زدن یا همان لحظه، به ناگزیر بعدی تراژیک** دارد. این نوع نگاه حال و هوای خیامی دارد. به نظر خیام زندگی زیستن کوتاه‌مدت در میان دو نیستی درازمدت است. نخستین نیستی هنگامی است که انسان هنوز به دنیا نیامده و نیستی دوم آن‌گاه است که کالبدش در استحاله مدام به کالبدهای دیگر دخول می‌یابد. «مرگ» و «استحاله مدام» را به وضوح در قسمت‌های پایانی رمان نقش پنهان می‌بینیم. رمان با خواب ناصر در غسالخانه پایان می‌پذیرد، خوابی که نمی‌شود آن را از بیداری تشخیص داد. ناصر در آن لحظه احمد کدخدامنش قاتل پدرش را در لحظه «دوباره زیستنش»۶ می‌بیند که بر شانه‌های او سوار شده تا پدر را که از سقف آویزان است به پایین بیاورد اما احمد به جای پایین آوردن جسد از سقف دایما گوشت پدر ناصر را می‌خورد تا به یک تعبیر چرخه «تداخل آلی چیزها در یکدیگر» تداوم پیدا کند.

۴ «شاید «روح نقاش کوزه» در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او درآمده بود. آنها را نمی‌شد از هم تشخیص داد فقط نقاشی من روی کاغذ بود در صورتی که نقاشی روی کوزه، لعاب شفاف قدیمی داشت که روح مرموزی، یک روح غریب غیرمعمولی به این تصویر داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش می‌درخشید... فهمیدم که یک نفر همدرد قدیمی داشته‌ام.»۷ هدایت که خود متاثر از خیام است دو ویژگی خیام را در بوف کور بسط می‌دهد: تراژیک بودن جهان و استحاله مدام در چرخه‌ای دایمی که پیوسته در گردش است. چرخ گردون انتها ندارد و زندگی آدمی را زیر قانون ابدی خود قرار می‌دهد. این قانون دگرسانی مدام است.

مرگ در نظر هدایت نقطه عطف نیست که تغییری کیفی را محقق کند بلکه امری طبیعی و لازمه دگرسانی است. منتها دیگر مرزی میان زندگی و مرگ، خواب و بیداری، گذشته و حال و اساسا هیچ دوگانه دیگری وجود ندارد. به بیانی ساده‌تر آدمی به تصادف به جهان پامی‌گذارد، آن‌گاه یادگارهای گذشته در پیش چشمش جان می‌گیرند و او را بازیچه بازی‌های خود می‌کنند. آدمی تنهاست و هستی‌اش تاثیری بر چرخ گردون ندارد و نه حتی مانعی بر سر راه چرخش مداوم و استحاله‌کننده این چرخ دارد. او تنها می‌تواند به گذشته پیشینیان خود نقب بزند اما نه از آن‌رو که تاثیری بر سرنوشت خویش بگذارد بلکه از آن رو که او چاره‌ای ندارد که به تعبیر محمدعلی «ما همه وارث سرنوشت خویشان خویش هستیم.»۸

نادر شهریوری (صدقی)

پی‌نوشت‌ها:

۱- باورهای خیس یک مرده، محمد محمدعلی، ص ۱۶.

۲، ۳، ۴، ۷- بوف کور صادق هدایت.

۵، ۶، ۸- نقش پنهان، محمد محمدعلی، صص ۳۶، ۲۲۲، ۱۳.

* شهر ری به دست مغولان ویران شد و در زمان هدایت تنها شهری بسیار کوچک بود.

** موقعیت تراژیک گاه موقعی به وجود می‌آید که آدمی در تنش میان واقعیت و آرزو از آرزو برای تغییر در چرخ گردون سر باز می‌زند.



همچنین مشاهده کنید