چهارشنبه, ۹ خرداد, ۱۴۰۳ / 29 May, 2024
مجله ویستا

پرواز کردن هم عالمی دارد


پرواز کردن هم عالمی دارد

پرواز کردن هم عالمی دارد آن هم پرواز سوی تو. این روزها و شب ها دلم بدجوری احساس دلتنگی می کند. دلم می خواهد به سوی تو بیایم و آن وقت من در زیر سایه ات احساس غرور کنم.
شب را به انتظار …

پرواز کردن هم عالمی دارد آن هم پرواز سوی تو. این روزها و شب ها دلم بدجوری احساس دلتنگی می کند. دلم می خواهد به سوی تو بیایم و آن وقت من در زیر سایه ات احساس غرور کنم.

شب را به انتظار صبحی می نشینم تا چشمانم را رو به سویت باز کنم.

این روزها پرواز کردن سوی تو را خواهم آموخت و تو مرا بال و پر خواهی داد برای اوج گرفتن برای رسیدن.

تو را در ذهن می پرورانم و در قلب نگه می دارم. بیرون نروی از محفل دلم که برای تو می تپد.

می دانم که رها نمی کنی دستانم را، پس به وسعت خوبی هایت دستانم را بلند می کنم و تو هر کجا که باشم دستان مرا می فشاری و من احساس می کنم. گرمای دستان تو را.

آمده ام تا آسمان آبی تر از همیشه ات را نگاه کنم و تو مرا نگاه کنی.

شب ستاره های خوبی های تو را می شمارم و صبح به امید دیدار خورشید وجودت برمی خیزم.

چگونه مرا صید کردی که نگاهم را به چشمان تو گره کرده ام.

او را خود التفات نبودی به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

این روزها و شب ها که عده ای با بال هایی گسترده و دل هایی مملو از عشق به سویت پر می کشند و در سرزمین خوبی ها قدم می گذارند غبطه می خورم به حالشان و به جایگاهشان که چه بلند است و من هنوز دستانم لمس نکرده اند تو را از نزدیک اما خوب می دانم که تو همین نزدیکی هایی درست کنار من و من عاجزم از دیدار تو.

به قول قیصر امین پور:

«... تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر...»

حالا که رسیده ام به میانه های راه منزلت، دلم می گوید مرا می پذیری هر چند من بدترین باشم.

سختی راه تو ذره ای از عشق من نکاست. رسیدن به تو آسان نیست. من دلم را به نامت زدم.

من مجنون شدم تا مرا بپذیری. با تو عاقل ترینم و در نظر خلق مجنون ترین.

اصلا در ره خانه لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

و من قدم به قدم پیش آمدم تا آن جا که دل هایمان را به هم گره بزنیم و تو ناظر به شوق پرواز من باشی.

لذت نگاهت را با لحظه ای دیگر عوض نخواهم کرد.

تمام حرفم یه کلام است و آن هم تو می دانی پس من چرا می نویسم؟!

قلم ناتوان است برای نوشتن از تو.

کاغذ کم می آورد در مقابل مهربانی ات.

تو را چه به نامم که همه دلم را گرفته ای؟

چه گویم من از خویش که ناگفتنش بهتر است.

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

و این گونه مرا مقهور کردی و دلبرانه می آیی و می روی و مرا به دنبال خویش می کشانی.

معشوق بودن و ماندن تنها تو را سزاست و دیگر هیچ کس را نتوان معشوق خواند که تو بالاترینی و من عاشق ترین.

گاه پرواز سوی آسمان را ترجیح می دهم به ماندن و ساکن شدن.

گاه دلتنگ گذشته می شوم و گاه شوق آینده قلبم را سخت می رباید...

تو نگام را نبین که می چرخد میان تو و غیر

دلم با توست تو خوب می دانی.

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا نفهمند رقیبان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...

زهرا کریمی (باران)