جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

تا صد بشمار


تا صد بشمار

قدیم ترها که بچه بودیم هر وقت منتظر کسی یا چیزی می شدیم مادر می گفت تا صد بشمار، می آید. و ما هم شروع می کردیم به شمردن... باور می کنی هنوز به پنجاه نرسیده، زنگ در زده می شد.
انگار دوباره …

قدیم ترها که بچه بودیم هر وقت منتظر کسی یا چیزی می شدیم مادر می گفت تا صد بشمار، می آید. و ما هم شروع می کردیم به شمردن... باور می کنی هنوز به پنجاه نرسیده، زنگ در زده می شد.

انگار دوباره بچه شده ام که و رد زبانم شده شمارش روزگار، اما این بار هرچه می شمرم نمی رسی! نمی دانم این اعداد بی خاصیت شده اند یا من شمردن را فراموش کرده ام! کاش مثل بچگی ها، همه چیز با شمردن حل می شد و کاش اگر تا پنجاه نشد دیگر به صد نرسیده شما هم می رسیدی!

امروز دوباره هوای کودکی به سرم زد و دیدم باز هم سر کلاس دینی نشسته ام و معلم برایمان شعر امامان را می خواند و به دوازدهم که می رسد می گوید آن روز همه چیز خوب می شود، هیچ کس کار بد نمی کند و من سرم را سمت خاکپور می چرخانم و به این فکر می کنم که یعنی آن روز خاکپور دیگر تغذیه مرا به زور از من نمی گیرد! یا رجبی که همیشه از من تراش قرض می گیرد و هیچ وقت به من برنمی گرداند؛ یعنی آن روز همه تراش هایم را می آورد!

عمق فکر ما به همان تراش و تغذیه ختم می شد و حالا با کلی ادعای مردی و انسانیت فهمیده ام ما هنوز خیلی هم بزرگ نشده ایم. زمان همان زمان است و فقط دیگر کسی آفتابه و لگن نمی دزدد، تراش باشد برای خودتان امروز آمده اند جانتان را قرض بگیرند! آنها اطفال کوچکی هستند که یا نان می دزدند یا احترام. اینجا زمین بازیشان است و ظاهراً همه بازی را جدی گرفته اند که امان به کسی نمی دهند، وگرنه شکم آن کودک جهان سومی از فقر به استخوان نمی چسبید و گردن آقای توسعه یافته را می شد با تبر زد اما چه عرض کنم که حالا اره برقی هم جواب نمی دهد!

می خواهم باز هم بچگی کنم. چشمانم را می بندم و شروع به شمردن می کنم، نه تراش می خواهم، نه تغذیه، فقط لطفا تا صد نشده... بیا!

سیدمحمد عماد اعرابی