جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

هگل و ایده آلیسم مطلق


هگل و ایده آلیسم مطلق

گئورگ ویلهلم فریدریش هگل ۱۸۳۱ ۱۷۷۰ به دنیا آمد, نوشت و مرد هیچ چیز دیگری که قابل توجه باشد, در زندگی او رخ نداده است البته این گفته چندان هم درست نیست او پسری نامشروع داشت, و دوست صمیمی شاعر بزرگ رمانتیک فردریش هولدرلین بود

گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۸۳۱-۱۷۷۰) به دنیا آمد، نوشت و مرد. هیچ چیز دیگری که قابل توجه باشد، در زندگی او رخ نداده است. (البته این گفته چندان هم درست نیست. او پسری نامشروع داشت، و دوست صمیمی شاعر بزرگ رمانتیک فردریش هولدرلین بود.)

خوانندگان فلسفه هگل در مورد اینکه در کدام اثر از توده عظیم آثار او، هگل «واقعی» را باید یافت، آرای متفاوتی دارند. من به تبع مارکس و سارتر معتقدم هگل واقعی را باید در اثری نسبتاً آغازین، یعنی پدیدارشناسی روح یافت. اثری که در سال ۱۸۰۶ در ینا و در زیر سر و صدای توپ های ارتش پیشروی کننده ناپلئون به پایان رسید. هگل آنچه را جامعه بورژوایی روزگار خود می نامد (جامعه یی که همان طور که خواهیم دید، جامعه شهروندی جمهوری روم نوید ظهور آن را می داد) به شدت مورد انتقاد قرار می دهد. او جامعه بورژوایی را به عنوان جامعه یی توصیف می کند که در آن افراد خود را «رعیت های» نهایی می دانند که با انتخاب دلبخواهانه غایات به زندگی خود معنا می دهند و دولت فضای شخصی آنها، یعنی آزادی برای دنبال کردن آن غایات را تضمین می کند. به نظر هگل مشکل یک چنین اتم گرایی اجتماعی (یا به اصطلاح امروزی آن«لیبرالیسم») آن است که به چیزی دامن می زند که او در پیشگفتار پدیدارشناسی آن را «بیگانگی» می خواند (PS۱۹)، یعنی فقدان یکپارچگی با دیگر همنوعان در اجتماع، که سبب می شود رقابت جای همکاری را بگیرد. هگل می گوید هدف اصلی او پرداختن به مشکل بیگانگی است و راه انجام چنین کاری، همان فلسفه او، که «ایده آلیسم مطلق» می نامد، است.

ایده آلیسم مطلق چیست؟ نظر به اینکه پدیدارشناسی تنها ۲۵ سال پس از انتشار نقد عقل محض کانت، و تنها دو سال پس از مرگ کانت نوشته شده، طبیعتاً تلقی ما این خواهد بود که «ایده آلیسم» در اینجا به معنای آن است که فلسفه هگل در چارچوب دوپارگی کانت میان پدیدارهای وابسته به ذهن و برساخته آن و «شی ء فی نفسه » مستقل از ذهن شکل می گیرد. اما این تلقی به اعتقاد من نادرست است. نظر هگل به رغم نام ایده آلیستی فلسفه اش درباره جهان مکان و زمان اصلاً نظری ایده آلیستی نیست، بلکه در واقع نظری رئالیستی است. نزد او جهان طبیعی به هیچ وجه یک رویا یا برساخته ذهن انسان نیست. معاصران و افرادی کمابیش معاصر هگل، نظیر شوپنهاور به خوبی واقف بودند که هگل عملاً یک رئالیست است. (شوپنهاور به عنوان یک کانتی این امر را ایرادی قاطع بر هگل می دانست.) به گفته شوپنهاور، هگل پدیدار را به عنوان وجود فی نفسه جهان لحاظ می کند.

(WR II p.۴۴۲) به عبارت دیگر تمایزی میان جهان طبیعی و واقعیت بنیادین قائل نمی شود. پس به نظر من هگل کانتی نیست. همین موضوع دلیلی شد برای اینکه من نخست از شوپنهاور و نیچه متقدم که به لحاظ تاریخی نسبت به هگل متاخرند، اما از لحاظ متافیزیک شان پیروان راستین کانت به شمار می آیند، بحث کنم و اکنون به هگل بپردازم، که در واقع از بنیاد با فلسفه کانتی درمی افتد. «ایده آلیسم مطلق» در واقع نظریه یی است درباره «مطلق»، درباره واقعیت بنیادین. اما همان گونه که خواهیم دید این مطلق نزد هگل «ورای» مکان و زمان نیست بلکه دقیقاً داخل مکان و زمان است. اینکه هگل خود را در کنار فیشته، شلینگ و دیگران ایده آلیست می خواند، احترامی است به نیروی جادویی کانت. سایه دراز کانت چنان بود که هر فرد، در روزگار به اصطلاح «ایده آلیسم آلمان»، دست کم باید به هر صورت به عنوان فیلسوفی ایده آل به نظر آید. در ادامه من باز از «ایده آلیسم مطلق» هگل سخن خواهم گفت، اما باید در خاطر داشت که از بسیاری جهات «رئالیسم مطلق» عنوانی کمتر گمراه کننده است.

پس «ایده آلیسم مطلق» درباره مطلق چه می گوید؟ به گمانم می توان این نظریه را بر مبنای پنج گزاره زیر روایت کرد.

۱) مطلق یک «سوژه»، یک «من» است.

(PS۲۳۳) مطلق، هستومندی شخص گونه است، چرا که تعقل می کند، مقاصد و اهداف خود را دارد. (استفاده هگل از نام گایست (Geist)، به معنای «ذهن» یا بهتر بگوییم «روح»، حاکی از خصلت شخص گونه مطلق است.)

۲) «غامرف حقیقی کل است، اما کل چیزی نیست جز ذاتی که خود را در سیر بسط و تحولش به کمال پایانی می رساند.» (PS۲۰) مطلق یک چیز نیست، بلکه یک فرآیند است؛ فرآیند «ارگانیک» (PS۲) بسط و تحول خود. هدف این فرآیند، و مسیر رسیدن به آن، از آغاز در مطلق به صورت یک گونه طرح کلی یا «ذات» درج شده است، همان طور که سیر تکوینی یک گیاه از همان آغاز در هسته آن گویی نقش شده است.

۳) افراد صرفاً جزء این فرآیند ند، جزءهایی که فرآیند در و از طریق آنها رخ می دهد. (برای روش کردن نظر هگل می توان گفت) نسبت این بخش ها با کل همچون نسبت مولکول های تشکیل دهنده بدن من با خود بدن من است که در و از طریق این جریان مولکول های پیوسته در تغییر وجود دارد.

۴) افراد به عنوان اجزای صرف «سوژه ها»ی اصیل نیستند. آنها «هیچ وجود فی نفسه یی ندارند».

(PS۱۷۱) بنابراین مطلق، فقط یک سوژه نیست؛ مطلق تنها سوژه اصیل است. نتیجه اینکه تمایز معمول میان خود و دیگران، تمایزی سطحی و از لحاظ هستی شناختی، فاقد اعتبار بنیادین است. (این بار برای روش شدن بحث هگل، مثال دیوید بکام را در نظر بگیرید. همان طور که مشهور است، بکام زندگی در بیرون فوتبال دارد. اما فرض کنید او این زندگی را نداشته باشد. در این صورت او چیزی جز یک بازیکن فوتبال نخواهد بود که نقشش در تیم منچستریونایتد کل وجود یا ماهیت او را تعریف می کند. در این وضعیت، آرزوها، آمال، اهداف و در کل «خواست و اراده» او همان «خواست» منچستریونایتد خواهد بود. به عبارتی می توان گفت منچستریونایتد خود حقیقی او و هر کس دیگری را که به همین ترتیب خود را وقف تیم کرده است، تشکیل خواهد داد. در این مورد تمایز میان خود و دیگران، در اساس معتبر نیست.)

۵) غایت telos یا هدف مطلق، صرفاً غرسیدن به ف این شناخت است که مطلق سوژه بنیادی یگانه است، بنابراین «همه واقعیت» است (PS۲۳۲)، هر چیز (جزیی از) خودش است. هگل تصاحب چنین شناختی را «شناختن مطلق» می نامد. (PS۷۸۸-۸۰۸) فرآیند خود- بسط و تحولی مطلق، فرآیندی در جهت نزدیکی بیشتر با شناختن مطلق است. شناخت مطلق وقتی حاصل می شود که همه (یا تقریباً همه ) افراد حقیقت ۴-۱ را تشخیص دهند، غیعنیف وقتی که شناختن مطلق، «روح زمانه» شود.

اما هگل چگونه بر این نظریه متافیزیکی گیج کننده استدلال می کند؟ هگل می کوشد با ارائه تاریخ «جهان» تا به امروز (در واقع تاریخ غرب)، به عنوان فرآیند بسط و تحول به سوی شناختن مطلق، و نیز استدلال بر اینکه «تاریخ» تنها وقتی که روح به شناختن مطلق نائل آید «به پایان می رسد»، نظریه متافیزیکی اش را روشن سازد. به بیان دیگر، پدیدارشناسی، بازگویی «تاریخ جهان» به عنوان گونه یی Bildungsroman است. (Bildungsroman، داستانی است که طی آن قهرمان با پشت سر نهادن یک رشته «تجربه های آموزنده» از آن ساده انگاری اولیه به در آمده و تا سرحد فرزانگی پیش می رود.) به نظر هگل، تاریخ از «شکل های آشکارا متفاوت آگاهی» (که هرکدام معرف عصر خودند)، «جهان نگری ها» یا شیوه های اساسی فهم جهان که هر یک با دیگری اختلاف داشته، و معرف عصر خود است، تشکیل یافته است. انتقال از یک «شکل» خاص به شکل جایگزین آن، نشانگر «پیشرفتی» از مسیر آموزشی غرب است؛ به عبارت دیگر این پیشرفت از دیدگاه ایده آلیسم مطلق پیشرفتی است در مسیر آموزشی روح به سوی شناختن مطلق به سوی شناخت اینکه آن «همه واقعیت» است.

البته «بیوگرافی » که هگل از غرب به دست می دهد با داستان های آموزشی تفاوتی بارز دارد. پیشرفت تاریخ بنا به منطقی سخت و دقیق، صورت می گیرد، به این معنا که سرشت یک شکل آگاهی رابطه یی منطقاً ضروری با سرشت شکل پس از خود دارد. به عبارت دیگر نابسندگی های یک «شکل»، که سنجشگری عقلانی آن را آشکار ساخته، بالضروره به ایجاد تغییراتی در آن منجر می شود که آن را به شکل جانشین خود مبدل می سازد. با این حساب، نیروی پیش برنده (رانشی) تاریخ، سنجشگری سازنده (یا به تعبیر خود هگل «نفی») است. تاریخ ذاتاً دیالکتیکی است. (دیالکتیک از ریشه یونانی دیالکتوس به معنای گفت وگو است.) تاریخ دیالوگ سنجشگرانه روح با خودش است. وقتی چیزی برای سنجش و نقد باقی نمانده باشد، وقتی «شناختن مطلق» شکل آگاهی می شود و معرف یک عصر؛ عصری که در آن تاریخ، به عنوان توالی دیالکتیکال شکل های آگاهی به غایت خود می رسد و پایان می یابد.

آنچه گفتیم دست کم نظریه یی است، آنچنان که هگل در پیشگفتار بیان داشته، در خصوص اینکه امور بناست چگونه پیش بروند. متاسفانه همواره آسان نیست آنچه عملاً در کتاب واقع می شود را با آنچه بنا بوده واقع شود، سازگار ساخت. دلیل این واقعیت بخشی به خاطر نثر فوق العاده مبهم هگل است که همچون گل و لای مانع حرکت خواننده می شود. (شوپنهاور مدعی بود خواندن هگل مایه تباهی مغز می شود.) اما دلیل اصلی آن است که بر خلاف سیر تحولی به دقت سازمان یافته و خطی که پیشگفتار کتاب قولش را می دهد، آنچه ما عملاً به دست می آوریم، پاره یی از تاریخ است در جایی، پاره بی ربط دیگری در جایی دیگر، و در میان آنها چیزی که به هیچ وجه به تاریخ شباهتی ندارد. ظاهراً هگل بی جهت از موضوعی به موضوع بی ربط دیگری می پرد، به نحوی که برخی خوانندگان کتاب را با آثار جیمز جویس مقایسه می کنند- یعنی پدیدارشناسی را کتابی می دانند محصول «جریان» بی واسطه «آگاهی».

اما در واقع وضعیت تا این حد هم بد نیست. اثر دارای ساختار و اصلی برای سازماندهی است که البته کم و بیش با ساختار مورد انتظار ما تناسب دارد. فکر می کنم می توان این ساختار را به صورت زیر توضیح داد.

به نظر من مقصود هگل فراهم آوردن سه تاریخ متفاوت از غرب است که هر کدام آنها به جنبه متفاوتی از هستی انسانی مربوط می شود، یعنی جنبه متفاوتی از «شکل های آگاهی» که دوران های تاریخ جهان را تعریف می کنند و مشخص می سازند. (بنابراین شکل های آگاهی، پیچیده و دارای جنبه های گوناگون اند.) این تاریخ ها عبارتند از؛

۱) تاریخ شناخت طبیعت توسط بشر

۲) تاریخ روابط شخصی، رابطه فرد با «دیگری» در قالب اشخاص. در مرکز این تاریخ رابطه فرد با والاترین همه شخص ها یعنی خداوند قرار دارد.

۳) تاریخ دولت، یا به تعبیر دیگر، تاریخ علم سیاست، مقصود از هرکدام از این تاریخ ها نشان دادن سیر تحول رو به پیش بشر غربی به سوی «شناختن مطلق» در قلمرو خودش است. با ساده کردن بیش از اندازه مطلب می توانیم هر یک از این تاریخ ها را به ترتیب تاریخ علم، تاریخ روابط شخصی و تاریخ علم سیاست بنامیم.

نخستین تاریخ، تاریخ علم است. یقین حسی، آن صورت آگاهی است که هگل به عنوان سرآغاز شناخت بشر از طبیعت تصویر می کند. شناخت طبیعت در این صورت آگاهی، آن گونه شناختی لحاظ شده که عبارت است از آگاهی حسی بی واسطه به دور از هر تفسیر.



همچنین مشاهده کنید