دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

عریان


عریان

لشکر احزاب در کنارة کوه احد فرود آمده و انتظار مسلمانان رامی کشید گهگاه جنگاورانی از طوایف هم پیمان نیز از دور رسیده بدیشان ملحق می گشتند

لشکر احزاب در کنارة کوه احد فرود آمده و انتظار مسلمانان رامی‌کشید. گهگاه جنگاورانی از طوایف هم‌پیمان نیز از دور رسیده بدیشان ملحق می‌گشتند. ع‍ِکر‌ِمه، پسر ابوجهل، که آمده بود تا انتقام پدرش را در روز بدر بگیرد، از دور هویدا شد و یک راست به نزد ابوسفیان فرماندة سپاه رفت و خبر داد که تا دوردستها از مسلمانان خبری نجسته است. و افزود، بر ماست که اکنون به شهر درآییم و از مسلمانان هیچ یک را زنده نگذاریم. زخمی شدن عمرو بن عبد‌َو‌ُد در جنگ بدر، او را از مقاتلة احد بازداشته بود و اینک او با نشاندار کردن اسبش، بیش از دیگران خود را آمادة جنگیدن نشان می‌داد. تکه‌ای فلز براق در پیشانی اسب می‌درخشید و چشم همگان را خیره می‌ساخت. ابوسفیان فریاد داد که راحله‌ها را به سمت یثرب حرکت دهند.

همان وقت، ح‍ُی‍َی بن ا‌َخطب، بزرگ قبیلة بنی‌نضیر، که به سبب شکستن عهد با مسملانان، به همراه قبیله‌اش از آنجا نفی بلد شده بود، در قلعة کعب‌بن اسد، رئیس قبیلة بنی ق‍ُریظه، نشسته بود تا که این آخرین قبیلة یهودیان یثرب را نیز بسان خودشان به عهدشکنی با محمد برانگیزد. کعب می‌گفت: «آخر من با او عهد دارم و از وی جز وفا و احسان ندیده‌ام».

اما حیی مژده‌اش می‌داد که ده هزار مرد از قبایل یهود و قریش و غ‍‍َط‍َفان و هفت طایفة دیگر، بر براندازی محمد و یارانش هم‌سوگند شده‌اند. اگر قصور ‌ورزی پشیمان خواهی شد. در آن وقت، کعب می‌توانست گذشته‌ها را به خاطر آورد که چطور دعوت محمد را نپذیرفته و به کیش وی در نیامده بود. اما اگر این همان پیامبر موعودی باشد که موسی و انبیاء وعده‌اش داده بودند، پیروزی بر او ممکن نخواهد بود. اکنون او چه بایست می‌کرد؟ کعب داشت توان فکر کردن را هم از دست می‌داد. شاید بهتر بود که دیشب ابدا‌ً درب را به روی حیی نمی‌گشود. هر چند او با مکری وارد شد.

دوش، وقتی کعب حیی را به قلعه نپذیرفت او از آن سو فریاد کرده بود: «تو در را نمی‌گشایی چون می‌ترسی که لقمه‌ای از نان تو بخورم!»

این سخن، کعب را بر سر غیرت آورده و درب را گشوده بود. و اکنون مدتی بود که صدایی از کعب برنمی‌خاست. ساعتی بعد، حیی به مقصود خود رسید و کعب بیعت محمد را شکست و بدو و لشگر احزاب عهد سپرد.

مسلمانان دست از کار بداشته و به تماشای لشگر احزاب شده بودند که از سمت شمال بدانان نزدیک می‌گشت. وقتی پیش‌تر آمدند، خیل کثیرشان و شکوه و جلال ایشان، قرار از دل آنها ربود. مسلمانان بیش از سه هزار نفر نبودند و غالبا‌ً هم بی‌زره و اسب و حتی شمشیر و پای‌پوش. و در این شمار، منافقان هم بودند که جانشان را از هر چیز بیشتر دوست می‌داشتند و در هر جنگی بهانه‌ای می‌جسند تا بگریزند. از سمت لشکر احزاب پیش قراولان بازگشته و متعجبانه از ک‍َنده‌ای سخن می‌گفتند که حایل ایشان برای ورود به شهر است. وقتی رسیدند، همگی متعجبانه باز ایستاده می‌گفتند این نیرنگی است که عرب آن را نمی‌دانست. پس با اسبهایشان به سرعت به اطراف تاختند تا راهی بیابند، اما راهی نبود. به ناچار در همانجا رحل اقامت افکندند و منتظر نشستند.

کوههای اطراف مدینه، مسلمانان را کفایت کرده بود تا فقط سمت شمال شهر را در آن شش شبانه روز کار طاقت‌فرسا حفر کنند. اما عظمت سپاه دشمن، ضعفای ایشان را در دل بیمناک کرده بود. مرگ را در پیش چشم می‌دیدند و زیر لب زمزمه می‌کردند که محمد، ایشان را فریفته است. نجواهای منافقان نیز اندک اندک شدت می‌یافت. کمی بعد، هاتفی برای رسول خدا خبر آورد که یهود بنی‌قریظه نیز پیمان شکسته‌اند. آن حضرت سعد‌بن م‍َعاذ و ابن‌ع‍ُباده را که از رؤسای قبایل مدینه بودند و دوستی دیرینه با یهود بنی‌قریظه داشتند برای سؤال از احوال ایشان و یادآوری پیمانشان بدان سو فرستاد. پس سفارش کرد که اگر خبر بدی آوردید در خفا بگویید.

جهودان گفتند؛ ما محمد را نمی‌شناسیم و عهدی نیز با او نداریم. کار به دشنام کشیده بود و ابن‌عباده به سعد گفته بود برخیز تا برویم که میان ما و ایشان بیش از سخن است. با ایشان به شمشیر می‌بایست گفتن. به نزد سیدشان جواب به کنایت آوردند اما رسول‌الله به جهر فرمود: «الله اکبر! دل خوش دارید ای مسلمانان که چون از همه جا بلا روی نمود، حق تعالی به خیر آورد و هر چه زودتر گشایشی فرماید.»

شیوع خبر بیعت‌شکنی جهودان و ناامنی داخل شهر، عموم مسلمانان را هراسان کرده بود و هر که برای خود چاره‌ای می‌جست. گرچه زنها و کودکان را در قلعه‌هایی چند، که برخی مسلمانان در شهر داشتند سپرده بودند. اما منافقان، اولین کسانی بودند که از حضرت اذن می‌خواستند تا به خانه‌هایشان بپردازند. پیامبر در این پنج سالة حکومت مدینه، بسیار صبر می‌ورزید و ابا می‌کرد که کفر منافقان را علنی کند، مباد که طرد و رسوا گردند. اما ایشان به صلاح نمی‌آمدند. و حال، یک به یک نزد حضرت آمده بهانه جسته، اذن می‌خواستند تا برگردند. رسول خدا نیز به فراخور حال هر کس اذن می‌داد.

خدای تعالی از این حال و روز ایشان بعدها برای رسول و یارانش خبر داد و در سورت احزاب فرمود که آنگاه که چشمهایتان خیره مانده و جانتان به گلوگاه رسیده بود و به خداوند گمانها بردید، ما شما را به سختی آزمودیم. منافقین می‌گفتند که خدا و رسولش ما را فریفتند و مؤمنان می‌گفتند که این همان وعدة خدا و رسول اوست که صادق آمد و بر ایمان و تسلیمشان افزود.

شهر مدینه آرام بود و زنان و کودکان بر بام قلاع و خانه‌ها ماجرا را از دور تماشا می‌کردند. صفی‍ّه، خواهر حمزة سیدالشهدا و عمة رسول خدا، با زنانی چند، در قلعة حس‍ّان‌بن ثابت، شاعر اهل مدینه، درآمده بودند که ناگاه یکی از جهودان بنی‌قریظه را دیدند که در حوالی قلعة ایشان می‌گشت. صفی‍‍‍ّه، حس‍ّان را که از جنگ غایب شده بود، مخاطب ساخته گفت: «برخیز و این جهود را بکش، مبادا راهی جسته به اندرون آید و متعر‌ّض زنان گردد.»

حس‍ّان جواب گفت: «این نه کار من است.»

صفی‍ّه خود عمودی برداشته و به زیر آمد و جهود را بکشت و بازگشت. سپس به حس‍ّان گفت: «برو و سلاح و جامة رزمش برگیر که اگر او مرد نبود خود این کار می‌کردم.»

حس‍ّان گفت: «رهایم کن. مرا به اسباب او نیازی نیست.»

چند روز بعد، یاران ابوسفیان، از یکی از معابر ورودی خندق حمله آوردند. اما مسلمانان آنها را دفع کردند و او کامیاب نشد. خالد‌بن ولید و عمرو بن عاص و ضرار بن‌خط‍ّاب نیز هر یک چون او سهم خویش را آزمودند. لیکن مسلمانان به خوبی از راههای خندق محافظت می‌کردند و همه شب بیدار می‌ماندند. زمستان سردی بود. روزهایی می‌گذشت که فقط تیرهایی چند از لشکر احزاب پرتاب می‌شد و گاهی کسی را مجروح می ساخت و مسلمانان نیز از این سوی پاسخشان می‌دادند. لشکر احزاب نه راه پیش داشت و نه راه پس. نمی‌خواستند به این زودی از میدان به در روند. پس جز صبر کردن و ماندن راهی نبود.

ابوسفیان کاتبی خواست و این طور انشاء کرد: «ای محمد! به لات و عز‌ّی سوگند که من با جمیع سپاه خویش به سوی تو آمدم و سر آن داشتم تا که ریشه‌ات برنکنم باز نگردم. اما می‌بینم که رویارویی با ما را خوش نداری و در پیش خود تنگناها و خندقهایی نهاده‌ای. ای کاش می‌دانستم که این حیلت را که به تو آموخت. اگر ما از این جای بازگردیم لاجرم روزی دیگر بسان روز احد خواهد آمد که در آن زنان شما در سوگتان گریبان بدرند.»

با گذشت بیست روز، جنگاورانی از قبیل قریش آماده شدند تا از خندق عبور کنند؛ عمرو بن عبد‌َو‌ُد، ع‍ِکر‌ِمه پسر ابوجهل، ضرار بن خط‍ّاب و دو نفر دیگر. چرخی زدند و موضع کم‌عرضی در سمت شمال غربی یافتند و از آن سو بر اسبان خود نهیب زده و بدین سوی خندق در آمدند. زمین شوره‌زار نزدیک کوه س‍َلع، محل تاخت و تاز ایشان شده بود. عمر و بن عبد‌َو‌ُد نزدیک‌تر آمد. رجزی خواند و مبارز طلبید. در آن سرزمین، هیچ شجاعی شهرت عمرو را نداشت. بدان سان که عرب او را با دویست مرد جنگی برابر می‌دانست. عمرو فریاد کشید: «کجاست آن بهشتی که می‌گفتید چون بمیرید بدان درآیید؟ کسی از شما هست که بخواهد من او را به بهشت بفرستم؟»

مسلمانان بیم کرده بودند و مرگ را خیلی نزدیک می‌دیدند. رسول خدا پرسید: «کسی هست که به جنگ او برخیزد؟»

علی به تندی برخاست و لبیک گفت. رسول خدا دستور داد تا بنشیند. علی در مرتبة دوم نیز نگذاشت سخن رسول خدا بر زمین بماند. ایستاد و اذن خواست. سکوتی سنگین حاکم شده بود و کسی حرکتی نمی‌کرد. آن‌گونه که گویا بر سرشان پرنده‌ای نشسته باشد. در نوبت سوم، رسول خدا به علی این طور پاسخ داد: «او عمرو است!» و علی گفت: «اگرچه عمرو باشد!»

رسول خدا او را به نزد خود خواند و دستار خویش بر سر او بست و شمشیرش را نیز به دست او داد و فرمود: «پیش برو!»

و بعد در تعاقب او دعا کرد، تا خدای تعالی محفوظش بدارد.

جابربن‌ عبدالله نیز از پی علی روان شد تا از نزدیک، نظاره‌گر جنگ باشد. علی رجزش را این طور خواند: «شتاب مکن که پاسخ‌دهندة فریادت آمد.»

عمرو پرسید: «تو کیستی؟»

گفت: «علی‌بن ابی‌طالب.»

گفت: «خوب بود عموهایت به جنگ من می‌آمدند. خوش ندارم خون تو بریزم. من با پدرت رفیق بوده‌ام.»

علی گفت: «اما مادامی که تواز حق روی گردانی، من مایلم خون تو بریزم.»

عمرو غضبناک بدو حمله آورد. علی خود را کنار کشیده گفت: «یادت هست که به لات و عز‌ّی سوگند خورده بودی که هر که سه حاجت از تو بخواهد لااقل یکی را برآوری؟»

گفت: «آری، هنوز هم بر همان پیمانم. بگو اگر خواسته‌ای داری.»

گفت: «به خدای عالمیان و رسول او ایمان بیاور.»

جواب داد: «از این درگذر.»

علی گفت: «این برایت بهتر است اگر بپذیری.»

عمرو گفت: «دومی را بگو.»

گفت: «از راهی که آمدی بازگرد.»

گفت: «زنان قریش از این پس چه خواهند گفت؟»

علی گفت: «و سوم آنکه از اسب به زیر آیی و با من بجنگی.»

عمرو خنده‌ای کرد و گفت: «گمان نمی‌بردم کسی از عرب مرا به چنین کاری بخواند.»

گرد و خاکی به هوا برخاست و اسب نشاندار عمرو از او دور شد و دیگر به کارش نیامد. علی ضربت شمشیر عمرو را با سپرش دفع کرد. اگرچه سپر شکافت و پیشانی علی آسیب دید اما در همان وقت با دست دیگر ضربتی از پشت بر گردن او نشاند و بر زمینش انداخت. صدای تکبیر علی که بلند شد، شادی و آرامش به یک‌باره به قلوب مسلمانان سرازیر گشت. پس آنگاه، علی عمرو را کشت و شمشیرش را با زره پر بهای او که در میان اعراب نظیر نداشت پاک کرد. یاران عمرو به سرعت از معرکه گریختند و از راه آمده بازگشتند. اما نوفل‌بن عبدالله نتوانست از خندق بگذرد و در آن میان افتاد. علی به زیر آمده با او جنگید و او را نیز کشت.

تکبیر مسلمانان از همه سو برخاسته بود. علی با روی شکفته به نزد رسول خدا آمد. ابوبکر و ع‍ُمر سر این جوان بیست و هشت ساله را بوسه می‌دادند. عمر پرسید: «چرا زرهش را نخواستی؟»

علی پاسخ گفت: «شرم کردم او را برهنه سازم.»

علی راست می‌گفت. عمرو بن عبدود در میان قریش آبرومند بود.

رسول خدا به خرسندی علی را در آغوش کشید و سپس ضربت او را از عبادت جن و انس برتر دانسته فرمود: «با کشتن عمرو در خانة مشرکان ذلت و خواری داخل گردید و در جمیع بیوت مسلمانان عزت وارد شد».

سپس افزود که ایشان دیگر به جنگ ما نخواهند آمد و این ما هستیم که از این پس به جنگ آنها می‌رویم. سه سال بعد، رسول خدا با ده هزار مسلمان شهر مکه را فتح کرد و ابوسفیان و پسرانش را امان داد و سه سال بعدتر، رحل اقامت از این سرای به جهان باقی برد.

پنجاه سال بعد از رحلت رسول الله، روزی از روزها در شهر مدینه می‌خواستند از نوادة او برای نوادة ابوسفیان و حکومتش بیعت بگیرند. حسین بن علی بن ابی‌طالب با خاندانش از شهر بیرون آمد و راهی بیابان طف شد. آن روز معهود، وقتی آفتاب در زوال افتاده بود، دیگر از یاران و فرزندان حسین کسی باقی نبود که خود را فدای او کند. میان حسین و خدایش نیز چیزی حایل نبود. او همه را به قربانگاه آورده بود. و حال خودش مانده بود که یکه و تنها به سپاه دشمن می‌زد و آنها چون شکارشدگانی از مقابل شیر گریخته فریاد می‌کردند: «او پسر علی است. هماوردی ندارد.»

لذا لشکر را گرد آورده چاره‌ای جستند. پس آنگاه به همراه تیرهایی که پرتاب می‌کردند به یک‌باره و با هم بدو حمله آوردند.

وقتی اسب حسین به خیمه‌گاه بازگشت زینب خواهرش بیرون دوید و از تل‍ّی بالا رفت. فرماندة سپاه، عمر فرزند سعد ابی‌وق‍ّاص ایستاده بود و به اجرای فرمانش می‌نگریست؛ سعد ابی‌وق‍ّاص، همان صحابی رسول خدا و فاتح ایران!

زینب فریاد کرد: «حسین را می‌کشند و تو می‌نگری؟»

ع‍ُمر پاسخش نگفت. زینب لشکریان را مخاطب کرد: «وای بر شما! آیا یک مسلمان در میان شما مردم نیست؟»

باز کسی پاسخش نداد. از آن سو شمر‌بن ذی‌الجوشن به سوارگان و پیادگان نهیب می‌زد: «مادرانتان به عزایتان بگریند! دربارة این مردم چشم به راه چه هستید؟»

کمی بعد سپاهیان زره را برمی‌داشتند و انگشتری را با انگشت.

وقتی در شوال سال پنجم هجری ع‍َمره خواهر عمرو ابن عبد‌َو‌ُد بر سر جنازة برادر آمد و زرة بی‌همتای او را بر تنش دید پرسید: «برادرم را که کشته؟»

گفتند: «ابن ابی‌طالب.»

گفت: «چه هماورد کریمی! ما ق‍َت‍َل‍ُه‌ُ إل‍ّا ک‍ُفو‌ٌ کریم‌ٌ. اگر کشندة عمرو جز علی بود تا ابد بر او می‌گریستم.»

ع‍َمره تسکین یافته بود.

دهم محرم سال شصت و یک هجری، وقتی زینب خواهر حسین‌بن علی بدان زمین پست فرود آمد بدنی دید با زخمهایی بسیار که تیرهایی فراوان بدو رسیده بود. گویا که او را نمی‌شناخت. نه تنها از آن رو که سر در بدن نداشت، بل همچنین بدان سبب که او هیچگاه برادر را عریان ندیده بود. زینب هیچگاه برادرش را عریان ندیده بود؛ عریان.

امیر اهوراکی

منابع

الارشاد / شیخ مفید ـ زندگانی حضرت محمد(ص) / سید هاشم رسول محلاتی ـ سیرت رسول‌الله(ص) / رفیع‌الدین اسحاق همدانی ـ اطلس تاریخ اسلام/ ترجمة آذرتاش آذرنوش ـ اطلس تاریخ اسلام/ صادق آیینه‌وند.

و با سپاس وافر از حجت‌الاسلام علی‌رضا پناهیان که طرح این قصه از ایشان است.