جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
توفیق اجباری
چشمهایم گرم شده بود. وقتی بوی عطر(محبوبهشب) به مشامم خورد، فهمیدم كه رسیدیم. اززیرچشم به خانه آجری و قدیمی پدربزرگ، نگاهكردم. آقا جون، تسبیح دانه درشتش را به زور،لای انگشتانش جا داده و جلوی درب ایستادهبود. كسبه و بچههای محل، همگی مشغول كمككردن بودند. عدهای دیگها را از پشت وانتپیاده میكردند، عدهای كپسولهای گاز را تویحیاط میبردند، عدهای كیسههای گندم را...صدای (بله حاج آقا، به روی چشم حاج آقا) ازیك طرف،و صدای بعبع گوسفندانی كه در انتظاررفتن به دیار باقی بودند، از طرف دیگر به گوشمیرسید. پدر، كه اصلا تمایلی به ماندن در خانهآقا جون نداشت، به اصرار مادرم فقط ما را بهآنجا رساند و بعد از عرض ادب به محضر آقاجونو عزیزجون، مشغله كاری را بهانه كرد و در رفت.
عزیزجون نذر داشت برای افطار شب اول ماهرمضان، حلیم بپزد. خودش میگفت نذرش را باسه كیلو گندم شروع كرده و هر سال مقداری بهآن اضافه شده تا اینكه امسال، به هفت گونی گندمرسیده است. برای مراسم حلیمپزون، همهفامیلها از خدا خواسته، دوسه روزی را در منزلآقاجون كه از حجرهداران قدیمی بازار بود، لنگرمیانداختند.
از ماشین پیاده شدم. میدانستم كه آقا جوندوباره به سر و ریختم گیر میدهد. به خاطر همینسعی كردم پشت مردمی كه مشغول كمك بودند،قایم شوم و خود را به داخل حیاط برسانم.همینكار را هم كردم ولی گویا او متوجه حضورم شد،چون (استغفرا...) آمیخته با آهی از نهادشبرآمد.
وارد حیاط شدم. آنقدر شلوغ پلوغ بود كه جایسوزن انداختن نبود. با این كه اصلا حال وحوصله این جور مراسمات را نداشتم ولی ازبودن در خانه قدیمی آقاجون لذت میبردم. ازدیدن حوض بزرگی كه دورتا دورش گلدانهایشمعدانی چیده شده بود، از استنشاق عطرشببوها; همه اینها خاطرات كودكیام را برایمزنده میكرد. آن روزهایی كه همه نوههای آقاجون با صمیمیتی پاك، گرگم به هوا بازیمیكردند. آن روزهایی كه هیچ كدام بچهها بهدیگری حسادت نمیكرد و لغز ولیچاری رد و بدلنمیشد.
آن سوی حیاط، فرشی پهن شده بود و خانمهایفامیل، در حالیكه به پشتی تكیه داده بودندمشغول چای خوردن بودند. در حالیكهدخترهای جوان، چادرهای توری خود را مدامباد میدادند، عزیز جون رویش را محكم گرفتهبود! تا مرا دید، به طرفم پر كشید. شش ماهی بودكه ندیده بودمش. چنان سفت در آغوشم كشید كهدندههایم به درد آمد. اصرار داشت كه رویماهم را ببوسد! مجبور شدم تا كمر خم شوم تا بهخواستهاش برسد. گفت: (تصدقت بشم كه چهاروجب قدت هم زیر زمینه!) انتظار داشتم به شیوهدیگری قربان صدقهام برود. نگاهم به پسرخالهامافتاد، موهای نازك روی صورتش بلند شده بود.او هم مرا دید ولی وانمود كرد كه ندیده است. اززمانی كه وضع پدرم از اینرو به آنرو شده بود ومن دانشگاه قبول شدم، احمد كه همبازی ودوست دوران كودكیام بود، با من مثل كارد وپنیر شده بود. حلیم را ساعت یك نیمه شب، بارگذاشتند. من از پنجره اتاق، ناظر هیاهوی حیاطبودم. حوصلهام سر رفته بود. هدفون واكمن رادر گوشم فرو كرده بودم و (مدرن تاكینگ) زمزمهمیكردم، ناگهان آقاجون وارد اتاق شد. تسبیحدانه درشتش هنوز لای انگشتهایش بود، هرچند ثانیه یكبار، یكی از دانهها را به پایین هلمیداد و به همین خاطر هم فقط، خود را مستحقورود به بهشت میدانست! با چشمان برجستهاشسراپای مرا ورانداز كرد و گفت: (استغفر ا... توچرا اینجایی؟ مثل این كه از ثواب گریزانیپدرجان؟ وقت كردی یك سری هم به حمام بزن.فردا هیئت میآید اینجا، زشته كه تو را با این سروكله چرب ببینند. مردم كه نمیگویند این شازده،پسر فلانی است; استغفرا... میگویند نوه حاجاكبرآقا است! برو توی حیاط بچه جون، دلت راصاف كن وحلیم را هم بزن، شاید خدا بهت نظركند و به راه راست هدایت شوی) این را گفت و ازاتاق بیرون رفت. از پنجره دیدمش كه در گوشعزیزجون، چیزی زمزمه كرد. چند دقیقه بعد،عزیزجون مرا به زور، پای دیگ حلیم كشاند وگفت: (همبزن مادر، نیت كن. حتما حاجتت رامیدهد؟ نیت كن كه مادرت، سال دیگه یكعروس مومن و خوب گرفته باشد) گفتم: (كیحاجتم را میدهد؟ دیگ یا حلیم؟!) عزیزجونگفت: (زبانت را گاز بگیر پسر، پاك كافر شدهای!تازه بابات میخواهد بفرستدت فرانسه. لابد پایتبه آنجا برسد منكر خدا و پیغمبر میشوی!) من كهبه حرفهای درشت عزیزجون عادت داشتم، درحالیكه نفمیدم منظورش چی بود، خود را بهكوچه علی چپ زدم، به اتاق رفته و خوابیدم. نیمهشب، سفره سحری مفصلی پهن شده بود. مادروارد اتاق شد و در حالیكه به شدت تكانم میدادفریاد زد: (بلند شو دیگر! الان اذان میگویند،همه سراغت را میگیرند) گفتم: (آخه من كهروزه نمیگیرم. مامان، برو میخواهم بخوابم.)گفت: (خدا ذلیلت نكند، اگر بلند نشوی میدونیكه آقا جون چه قشقلقی راه میاندازه) به هرمشقتی بود بلند شدم و سرسفره رفتم. با چشماننیمه باز، آنقدر غذا خوردم كه نزدیك بود منفجرشوم. آخر، فردا ظهر از ناهار خبری نبود. خلاصههر طوری كه شده بود تا نزدیك افطار دوامآوردم. فقط توانستم طی یك عملیات متهورانه ومخفیانه چند لیوان آب و یك ساندیس، بخورم.دلم داشت از گرسنگی قیلیویلی میرفت. وقتیكه توی اتاق، به بهانه چرت بعدازظهر، زیر پتوپنهان شده و مشغول خوردن ساندیس بودم،احمد سر رسید. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم اماگویا لب و لوچهام هنوز خیس بود. احمدخواست تا ادای آقاجون را دربیاورد، گفت:(استغفرا... پسرجون، تو از صبح تا حالا جز دو تالیوان آب و یك ساندیس چی خوردی؟ خوبروزه بگیر تا گناه هم نكنی. میدونی چقدر...)گفتم: (بله میدونم هم كه جایم وسط جهنمه. ولیمن تحمل گرسنگی را ندارم. داغ شكم واسه مناز داغ عزیزان بدتره! حالا توجیه شدی؟ موعظهتموم شد؟ به سلامت) و درب خروجی را نشانشدادم.
نزدیك افطار بود. حلیمها را در كاسه كشیدهبودند و دخترخانمها با روغن كرمانشاهی ودارچین مشغول تزئین و هنرنمایی بودند. مادر،وارد اتاق شد. دید كه من هنوز دارم آهنگ گوشمیكنم. گویا چند بار جملهای را تكرار كرده بودولی من نشنیده بودم. هدفون را از گوشم بیرونكشید و با چشمانی كه خشم از آن بیرون میجهیدگفت: (اگر بدت نمیاد، پاشو دو تا كاسه كمك اینزبون بستهها كه از صبح تا حالا روزه بودند، به در وهمسایه بده) وارد حیاط شدم، عزیزجون كاسهمملو از حلیم را به دستم داد. گفتم: (آخ، سوختم)گفت: (پس چطور میخواهی آتش جهنم راتحمل كنی؟) گفتم: (اگر خدا هم نخواهد ما راتوی جهنم بفرستد، شما آنقدر بگوئید كه تویرودربایستی بماند!) گفت: (خوبه دیگه، این كاسهرا بگیر و ببر درخونه حاج عبدالرضا، همینهمسایه دست راستی) كاسه را گرفتم. روحم دركاسه حلیم سیرمی كرد. اول تصمیم گرفتم یكگوشه دنجی پیدا كنم و ترتیب حلیم را بدهم امازمانی به خودم آمدم كه زنگ درخانه حاجی رافشرده بودم. زنگ گیر كرده بود. دست راستمداشت از حرارت كاسه حلیم میسوخت. دستچپم هم با زنگ، بازی میكرد تا شاید درستشود. دخترجوانی كه انگار منتظر كسی بود،هیجان زده در را گشود. نگاهم به صورتش افتاد.یك آن، برق چشمانش تمام جانم را خشكاند.سوزش دستم یادم رفت از بس كه یخ كرده بودم،وقتی كه خانم جوان، متوجه شد به صورتش زلزدهام، چادر گلدارش را روی صورت كشید. اماخیلی دیر شده بود، چون نقش ابروهای پیوسته،چشمان سیاه و مژههای بلندش در خاطرم ماندهبود!به تته پته افتادم:( خانم، ببخشید. زنگ گیركرده) و با دست دیگر حلیم را به سویش بردم.تمام نگاهم به دستانش بود تا ببینم حلقه به دستدارد یا نه. اما با تردستی فراوان، دستانش را زیرچادر پنهان كرد و كاسه را از دستم گرفت. گفتم:(داغه، نسوزید میخواهید براتون بیاورم داخلمنزل؟!) گفت: (نه، خیلی ممنون. خدا نذرتون روقبول كنه) دلم میخواست یك كم دیگه صحبترا لفت بدهم كه ناگهان در رابست. از بخت بد،زنگ هم خودش درست شد و دیگر بهانهای برایماندن نداشتم. به خودم گفتم: (از تو بعیده فرزاد!این همه دختر رنگ و وارنگ توی این شهرریخته، تو هم روی دیوار كی میخواهی یادگاریبنویسی؟!) اما نه. اینها همه شعار بود. یك چیزی تهدلم فرو ریخته و لپهایم گل انداخته بود. مثلاینكه عاشق شده بودم! یاد نیت عزیزجون درحال هم زدن دیگ حلیم افتادم. باورم نمیشدكه اینقدر زود حاجتش را گرفته باشد! با اینكهچند قدم تا خانه آقاجون بیشتر راه نمانده بود اماپیمودن مسیر برایم اندازه یك سال طول كشید.سفره افطار پهن شده بود. همه متوجه شدند كهمن یك چیزیم شده است.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست