شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
پیری به قامت تو نمی آید
«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است که ناخواسته تو را به
حال و هوای عجیبی میکشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان کودکی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی کرده بودم
شده است کسی را ندیده باشید، اما با نام او زندگی کرده باشید؟ حس عجیبی است. نادیده نام او با ذهن و جان شما الفتی غیرقابل توصیف پیدا میکند. مثلا نام «فروغ» برای نسل ما تداعیکننده چه حس و حالهایی است؟ ما که او را ندیدهایم. البته با شعرهایش زندگی کردهایم، ولی این حس، چیزی فراتر از شخصیت شاعری اوست. خود نام «فروغ» برای هر یک از ما تداعیکننده احساس تعلقی وصفناشدنی است. یا مثلا نام «سهراب» جدای از اشعار او، به گونهیی دیگر از جنسی دیگر ذهن و جان ما را درگیر میکند.
«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است که ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی میکشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان کودکی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی کرده بودم. شاید اولین دلیل آن، مادرم بود. زندهیاد پرویندخت ملکمحمدی نوری که آموزگار شاعریام بود. معلمی بود که هم طبع شعر و هم صدایی خوش داشت. بسیاری از تصنیفهای ماندگار و ترانههای نوستالژیک نسل خودم را قبل از آن که از کاست یا رادیو شنیده باشم، در قالب لالاییهای شبانه مادر میشنیدم. همانگونه که صبحها و عصرها، صوت خوش تلاوت قرآنش را. مادر، دست کوچک مرا در دست شاعران هم گذاشت. پروین اعتصامی را هم قبل از آنکه سواد خواندن داشته باشم با مادر یاد گرفتم. و از زندگان، سیمین بهبهانی را. مادر، گاهی در حال انجام کارهای خانه، غزلهای سیمین را دکلمهوار با خودش زمزمه میکرد: یا رب مرا یاری بده،تا خوب آزارش کنم...
آن وقت بود که گوشهای من تیز میشد و کلمات را مثل جرعههای گوارای شیر، از مادر میگرفتم و در کام جانم میریختم. به این ترتیب، نام سیمین، یکی از پارههای جدا نشدنی ذهن و جانم شد.
بعدها هم که در آستانه نوجوانی، به طور جدی وارد عرصه ادبیات شدم، با وجود گرایش به شعر کودک و نوجوان، غزلهای سیمین رزق روحم شده بود. دیگران را هم دوست داشتم، از پروین گرفته تا شهریار و رهی معیری و امیری فیروزکوهی و... اما سیمین، چیزی بود شبیه مادرم. مادری نادیده که بعدها در سالهای جوانی هم به دلایل گوناگون، امکان دیدارش برایم میسر نشد. این بود که دیدن سیمین بهبهانی تبدیل به آرزویی دوردست برای من شد.تا آنکه چندی پیش به طور تصادفی به منزل خانم پوران فرخزاد عزیز دعوت شدم و در کمال خوشوقتی، بانو سیمین بهبهانی را از نزدیک ملاقات کردم. هر چند که آن قامت تکیده و چشمان کمفروغ و صدای ضعیف، تمام تصوراتی را که از سیمین همیشه جوان و پرشور و حال در ذهنم ساخته بودم، یکباره فرو ریخت. اما چیزی از عظمت و گیرایی شخصیت کمنظیرش، نکاسته بود. با شوق و هیجان، به دستبوسش شتافتم و غزلی را که مدتها پیش برایش سروده بودم، خواندم:
سرودند، از کفر و از دین، غزلها / ز بیش و کم و تلخ و شیرین، غزلها / ز کام و ز ناکامی و وصل و هجران / سرودند چندان و چندین غزلها / ز توصیف زلف و لب و چشم و ابرو / رسیدند تا چین و ماچین غزلها/ به تشریح اندامها چون طبیبان / نشستند هرشب به بالین، غزلها / ز بالای خوبان و از کول یاران/ پریدند بالا و پایین غزلها/ دریغ از غزل، گوهر ناب معنی / که خود، آن کجا و کجا این غزلها / سپاس آفریننده را زانکه دارد/ هنوز اعتباری ز سیمین غزلها/ از این شیرزن شاعر بهبهانی/ هنوزند غرق مضامین، غزلها/ نگهدار او باش یا رب، که با من/ ز هر گوشه گویند: آمین! غزلها.
بدیهی است که ادب به خرج داد و در کمال فروتنی، خود را لایق آن همه تکریم ندانست. اما من حرف دلم را گفته بودم. بعد از آن صحبت از شعری شد که در سوگ مادرم سروده بودم. خانم بهبهانی با وجود ضعف شدید ناشی از بیماری، مهربانانه از من خواست آن شعر را بخوانم و من که از دیدار بانوی غزل ایران سرذوق آمده بودم، آن شعر نیمایی بلند را برایشان خواندم. سیمین به وضوح منقلب شده بود و این، برای من عجیب بود. حتی یکی دو بار حالت گریه پنهان او را هم دیدم. بزرگی کرد و بسیار تشویقم نمود. آن روز گذشت. یک روز عصر، شماره ناآشنایی را روی صفحه موبایلم دیدم. با آنکه در جلسه هیات مدیره انجمن شاعران ایران بودم، نمیدانم چرا احساس میکردم باید جواب بدهم. پسر خانم بهبهانی بود. با صدایی دلنشین و جملاتی پر مضمون میگفت مادر برای شما یادداشتی نوشته، اگر میتوانید همین حالا به منزل ما بیایید. چون معلوم نیست بعدها وضعیت حالشان چطور باشد. باورکردنی نبود. اصلا زبانم نچرخید که عذر بیاورم. سر از پا نشناخته به دیدارشان شتافتم. استادان بزرگوارم ساعد باقری و فاطمه راکعی هم گفتند: افشین! درنگ نکن. سلام ما را هم برسان... درنگ نکردم. با جعبه شکلاتی به آپارتمان خانم بهبهانی رفتم. مدتی طول کشید تا بانوی کهنسال، خود را از اتاق به سالن برساند. اما علی آقای بهبهانی که از قبل، کتاب مرا در دست داشت پیرامون نکتههای مختلف در شعرهایم صحبت کرد. ایشان را بسیار عمیق، فرهیخته و آدابدان یافتم. بانو سیمین که آمد، انتظار نداشتم با آن همه ضعف و بیماری، باز هم نکتههای فنی و دقیق بشنوم. به سختی سخن میگفت اما پیدا بود که تمام صفحات کتاب را تورق کرده است. حتی با دستهای خسته و لرزانش حاشیههایی بر بعضی از غزلهایم نوشته بود. چه کسی گفته است که آدمهای بزرگ، کم حوصلهاند؟! سیمین با وجود کهولت سن و بیماری احساس تکلیف کرده بود که حسن و ضعف کارهایم را به من بگوید.حتی یادداشتی به دستم داد که کاملا پیدا بود با زحمت و مرارت نوشته است. اما از سر بزرگی و کرامت، میخواست با دستخط خودش باشد. شاید میدانست این یادگار چقدر برایم عزیز خواهد بود...
آن روز هم گذشت. حالا دیگر نام سیمین بهبهانی، در تمام روزهایم حضور پررنگتری داشت. میتوانستم هرازگاه با ایشان تماس بگیرم و جویای حالش بشوم یا با آقای علی بهبهانی، دقایقی به گپ و گفت بپردازم. یک عادتی هم دارم که برای کسانی که دوستشان دارم بلافاصله شعر میگویم. به خاطر همین هر چند روز یک بار زنگ میزدم و علی آقا گوشی را به مادر میداد تا شعر جدیدم را بخوانم. واکنش سیمین، بسیار دوستداشتنی است. با خندهیی شیرین، اظهار تواضع و خرسندی می کند. گاهی هم که قربان صدقهاش میروی، صدای ضعیفش بلند میشود که: خدا نکند! یک بار این شعر را برایش خواندم:
ای کاش شریک غم دیرین تو باشم / هم صحبت و هم درد و هم آیین تو باشم/ یک واژه ز یک مصرع یک بیت غزلهات/ یک لفظ، میان لب شیرین تو باشم / تو گرچه طبیب منی اما چو پرستار/ بیپلک زدن در پی تسکین تو باشم/ آب خنکی بهر عطشهای شبانه/ خواب سبکی در تب سنگین تو باشم/ هر کس که بدی گفت و ستم کرد به حقت/ بر دامن او آتش نفرین تو باشم/ یا مثل چراغی که تو را غرق تماشاست/ شبها همه تا صبح، به بالین تو باشم/ کو جرات گفتن که: تو سیمین خودم باش؟/ میشد ولی ای کاش که افشین تو باشم! و هرگز فراموش نمیکنم که در پایان، با چه خنده شیرینی و چه مادرانه گفت: هستی عزیزم! و من مثل بچهیی که از محبت سرشار شده باشد، باز هم نشستم و برایش شعر گفتم. یکی از این شعرها، حاصل یک گفتوگوی تلفنی بود که در آن، بانو سیمین توان حرف زدن نداشت. اما گوشی را از علی آقا گرفت و کلماتی مبهم را زمزمه کرد. گریهام گرفته بود. علی آقا میگفت مادر لرزش دارد و نمیتواند خوب حرف بزند. این شعر را سرودم:
تنت مباد بلرزد که استوانه شعری/ عمود محکم این خیمهیی، نشانه شعری/ مباد قد بلندت خمیده بینم و لرزان/ که شوکت غزلی، روح جاودانه شعری/ هزار جان گرامی فدای یک سر مویت/ که گیسوان تغزل، به روی شانه شعری/ بخوان، بلند بخوان، تا غزل عقیم نماند/ تو مادرانهترین جلوه زنانه شعری/ غمین مباش دو روزی تنت به لرزه گر افتد/ که در تصادم عشقی، در آستانه شعری/ غزال من! غزلی نو دوباره تا بنویسی/ بلند شو، بنشین، تو ستون خانه شعری/ به آه خود جگرم را مسوز گرچه سراپا/ شرار آتش شیدایی و زبانه شعری/ دوباره قد بکش ای سرو در کنار جوانان/ که صد بهارت اگر بگذرد جوانه شعری/ برای ماندن و خواندن، بهانهای چه به از این؟ / که خود برای هزاران چو من بهانه شعری...
این شعرها را که برایشان میخواندم، گاهی میپرسیدم نکند با این کارها، اسباب خستگی و ملالت ایشان را فراهم کنم یا خدای نکرده فکر کنند خواستهام خودشیرینی کرده باشم! اما مهربانی سیمین و تاکید فرزندشان بر تاثیر این ابراز علاقهها در روحیه مادر، باز هم تشویقم میکرد که به حرف دلم گوش کنم و تمام آنچه را در سالیان دراز ناگفته گذاشته بودم، به پای سیمین بریزم.یک بار حال سیمین بسیار بد بود، علی آقا گفت مادر را بستری کردهایم. بعد که با سیمین صحبت کردم از سختی بستری شدن در بیمارستان، دستگاه تنفس، چسبها، سرمها و سوزنها مینالید. دلم به درد آمده بود. چهار پارهیی را برای همان روزها سرودم: چابکتر از همیشه زجا برخیز/ چون آتشی که از دل خاکستر/ پیری به قامت تو نمیآید/ برخیز ای نگار من از بستر/ از نکتههای نغز، هنوز ای خوب/ داری هزار شعبده در مشتت/ بنگر قلم چگونه به خود پیچد/ در انتظار لمس سرانگشتت
پر بارتر ز پیش - چو بگشایی - / کندوی دفتر تو عسل دارد/ صبح است، عاشقانه ز جا برخیز/ صبحانه با تو طعم غزل دارد
بگشا کتاب خویش به چالاکی / با شعر تازه غلغله بر پا کن/ درهم بپیچ چسب و سرمها را/ این بند را ز پای غزل وا کن
باید به جای این همه زخم، ای سرو/ پیچک بروید از سر و بالایت / بنشین کنار پنجره با شادی/ تا ایستد جهان به تماشایت...
افسوس که باز هم سیمین غزل ایران، گرفتار بیمارستان و بستر است و این بار، دیگر به هوش نیست تا با صدای ضعیف یا تکان پلکی، این فرزند کوچک خود را به تشویقی بنوازد. بانو سیمین، در کماست. فرزندان و خانواده و دوستدارانش با بیم و امید دست و پنجه نرم میکنند. من هم در خلوت خودم بیصبرانه از خدا میخواهم، مادر مهربان غزل را به ما بازگرداند. آخرین غزلی که گفتم، شعر نیست. دعای غزل گونهیی است که با شنیدن گریههای پرستار مهربان و وفادار سیمین، خانم وطنخواه که عاجزانه تقاضای دعا میکرد، سرودم. باشد که خداوند، سایه این درخت کهنسال غزل ایران را بر سر ما مستدام دارد.
خدایا عطا کن، شفای غزل را/ مداوای سیمین، دوای غزل را/ در این کشتی پر تلاطم، خدایا/ نگهدار خود، ناخدای غزل را/ گره واکن از بغض او بار دیگر/ مگر بشنود دل، صدای غزل را/ در این شام غربت نگیر از غریبان/ تو شمع و چراغ سرای غزل را/ ز خردی گرفتم من از شیر مادر/ به اشعار سیمین، غذای غزل را/ خدایا نکن مبتلا بار دیگر/ به بیمادری، مبتلای غزل را/ ز شعرش شد آغاز، این شور شیرین/ به تلخی نکش انتهای غزل را...
افشین علا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست