سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

بی وفایی و خیانت


بی وفایی و خیانت

من هم آن روزها را پشت سر گذاشته ام روزگار الزام ها و بایدها, روزهای زندگی دوگانه در خانه به گونه ای بودن و بیرون از خانه تظاهر به آنچه دیگران می پسندند

من‌ هم‌ آن‌ روزها را پشت‌ سر گذاشته‌ام‌.روزگار الزام‌ها و بایدها، روزهای‌ زندگی‌ دوگانه‌:در خانه‌ به‌ گونه‌ای‌ بودن‌ و بیرون‌ از خانه‌ تظاهر به‌آنچه‌ دیگران‌ می‌پسندند.

امروز اگر خسته‌ام‌، امروز اگر تحمل‌كوچك‌ترین‌ ناملایمتی‌ را ندارم‌، امروز اگرزندگی‌ دیگران‌ برایم‌ مهم‌ است‌ و تنهایی‌ خسته‌ام‌كرده‌ تنها راه‌ آرامشم‌ نوشتن‌ است‌، پس‌ ای‌ افكارآشفته‌ نظم‌ گیرید، زیرا درد شاگردان‌ و دوستانم‌درد من‌ است‌:

دیشب‌ نیز دخترم‌ ترانه‌ مانند چند هفته‌ گذشته‌شام‌ میهمان‌ خانواده‌ نامزدش‌ بود. سكوت‌ وخاموشی‌ خانه‌ كلافه‌ام‌ كرده‌،

تصمیم‌ گرفتم‌، قدم‌بزنم‌. برای‌ فرار از تنهایی‌، در آن‌ شب‌ بلندزمستانی‌ و هوای‌ سرد، لباس‌ گرمی‌ به‌ تن‌ كرده‌ ازمنزل‌ خارج‌ شدم‌. از همان‌ ساعات‌ اولیه‌ روز هواگرفته‌ و ابری‌ بود. سوز سردی‌ می‌ورزید و نویدبارش‌ برف‌ زمستانه‌ را می‌داد، ولی‌ من‌ هم‌ مثل‌دیگران‌ فكر نمی‌كردم‌ به‌ این‌ سرعت‌ همه‌ جا سفیدپوش‌ شود.

برف‌ خشك‌ و ریزی‌، مانند غم‌ و غصه‌ كوچك‌دردمندان‌ روی‌ هم‌ انباشته‌ می‌شد تا زیاد و زیادترشود و زمانی‌ برسد كه‌ از گرمی‌ یار مهربانی‌ مثل‌خورشید، گرم‌ شده‌ و زندگی‌ بخش‌ و روشنی‌ راه‌آینده‌ گردد. برعكس‌ دیگر عابران‌ كه‌ برای‌رسیدن‌ به‌ منزل‌ عجله‌ داشتند من‌ آهسته‌ وبی‌هدف‌ یقه‌ پالتوی‌ بلندم‌ را بالا زده‌ و دست‌هایم‌را در جیبم‌ مخفی‌ كردم‌ و در حالی‌ كه‌ از فشرده‌شدن‌ برف‌ در زیر قدم‌هایم‌ لذت‌ می‌بردم‌ از كنارپیاده‌ رو، جایی‌ كه‌ برف‌ بیشتری‌ برروی‌ هم‌ انباشته‌می‌شد در خطی‌ مستقیم‌ شروع‌ به‌ قدم‌ زدن‌ كردم‌.ساعتی‌ بعد سردی‌ كه‌ به‌ جانم‌ نشسته‌ بود به‌ من‌فهماند مثل‌ گذشته‌ قدرت‌ مبارزه‌ با هوای‌ سرد راندارم‌ و باید جایی‌ را برای‌ كمی‌ استراحت‌ ونوشیدن‌ قهوه‌ و یا چای‌ داغ‌ انتخاب‌ كنم‌.كافی‌شاپی‌ در همان‌ حوالی‌، با شیشه‌های‌ بخارگرفته‌ مرا به‌ سمت‌ خود می‌خواند. جلوی‌ درب‌ورودی‌ كه‌ رسیدم‌ برف‌های‌ روی‌ لباس‌ و سرم‌ راتكانده‌ و دستكش‌هایم‌ را از دست‌ خارج‌ كردم‌.پس‌ از ورود و نظاره‌ خود در آینه‌ قدی‌ كنار درب‌،از برنداشتن‌ چتر پشیمان‌ شدم‌ یك‌ لحظه‌ از تصورنگاه‌ ملامت‌ بار ترانه‌ در رویایی‌ با من‌ در آن‌ لحظه‌كه‌ شباهت‌ زیادی‌ به‌ آدم‌ برفی‌ داشتم‌ و لحن‌صدای‌ گرم‌ و نگرانش‌ كه‌ می‌گفت‌: (بابایی‌، دوباره‌بچه‌ شدی‌! شاید هم‌ كسی‌ دل‌ فرزاد مرا زیرو روكرده‌ كه‌ یاد جوانیش‌ افتاده‌!<

صورت‌ یخ‌ زده‌ام‌ با لبخندی‌ از هم‌ باز شد هم‌زمان‌ به‌ دنیای‌ واقعی‌ برگشته‌، نگاهم‌ در آینه‌ به‌صورت‌ خانمی‌ میانه‌ سال‌ و برازنده‌ افتاد كه‌ منتظرخوشامدگویی‌ و راهنمایی‌ من‌ بود. صورت‌ جدی‌او لبخندم‌ را خشكاند، مشغول‌ در آوردن‌ پالتوم‌شدم‌.

نزدیك‌تر آمد و با صدای‌ آهسته‌ای‌ كه‌ آرامش‌زوج‌های‌ جوانی‌ كه‌ مشغول‌ صحبت‌ با هم‌ بودند رابرهم‌ نزند گفت‌: آقا، خوش‌ آمدید، لطفا از این‌طرف‌... سعی‌ می‌كنم‌ شما را به‌ جایی‌ راهنمایی‌كنم‌ كه‌ زودتر گرم‌ شوید. تشكر كردم‌، او درست‌تشخیص‌ داده‌ و میزی‌ كه‌ برای‌ من‌ در نظر گرفته‌بود، كاملا مناسب‌ احوالم‌ و جسم‌ یخ‌ زده‌ام‌ بود.

پس‌ از نشستن‌، شعله‌های‌ رقصان‌ شومینه‌ای‌ كه‌در نزدیكم‌ می‌سوخت‌ به‌ من‌ آرامش‌ بخشید وكم‌كم‌ گرم‌ شدم‌. سردی‌ و سستی‌ از بدنم‌ خارج‌شده‌ با هوشیاری‌ بیشتری‌ به‌ اطراف‌ نگاه‌ كردم‌.خود نیز نمی‌دانستم‌ در بین‌ این‌ زوج‌های‌ جوان‌ بادل‌هایی‌ سرشار از امید چه‌ می‌كردم‌. نگاهم‌ بروی‌جوانی‌ با لباس‌ فرم‌ كه‌ (Meno< بدست‌ به‌ سمتم‌می‌آمد ثابت‌ ماند. خیلی‌ از دوستان‌ هنوز هم‌ ازحضور ذهنم‌ در رابطه‌ با شناخت‌ شاگردان‌گذشته‌ام‌ در شگفتند. جلوی‌ میزم‌ كه‌ رسید سری‌فرود آورد و گفت‌: استاد كیانی‌، درخدمت‌گذاری‌ حاضرم‌. دستم‌ را به‌ سمتش‌ درازكردم‌ و گفتم‌: سلام‌، مجید عزیز، از دیدارت‌خوشحالم‌، اینجا چه‌ می‌كنی‌؟ نكنه‌ عشق‌ لیلی‌ تو رابه‌ این‌ كار واداشته‌؟! مجید پاسخ‌ داد: از بد روزگارحدستان‌ درست‌ است‌! ابتدا اجازه‌ بدهید. از شماپذیرایی‌ كنم‌، پس‌ از آن‌ اگر كاری‌ نبود شایدبتوانم‌ مدتی‌ در خدمتتان‌ باشم‌.

مرا تنها گذاشت‌، چند لحظه‌ای‌ با آن‌ خانمی‌ كه‌لحظه‌ ورود با او روبرو شده‌ بودم‌ صحبت‌ كرد.وقتی‌ نگاه‌ او را متوجه‌ خود دیدم‌ سری‌ برایش‌تكان‌ دادم‌ كه‌ او نیز متقابلا پاسخم‌ را داده‌ و بعد بایكی‌ از همكارانش‌ صحبت‌ می‌كرد كه‌ نگاهم‌ را ازآنها برگرفتم‌ و سعی‌ نمودم‌ مجید را در سال‌های‌گذشته‌ و زمانی‌ كه‌ دانشجوی‌ جوانی‌ بود بیادآورم‌. از صدای‌ برخورد فنجان‌ با میز و بوی‌ قهوه‌تازه‌ سرم‌ را بلند كردم‌ و او را دیدم‌ كه‌ لبخند بر لب‌مرا دعوت‌ به‌ نوشیدن‌ می‌نمود. خود نیز مقابلم‌نشست‌. مدتی‌ از خاطرات‌ مشتركمان‌ صحبت‌كردیم‌، وقتی‌ متوجه‌ شدم‌ از لیلا جدا شده‌ناراحت‌ شدم‌ و از او خواستم‌ علتش‌ را برایم‌توضیح‌ دهد.

او نیز برایم‌ اینچنین‌ تعریف‌ كرد: سال‌ آخردبیرستان‌ كه‌ بودم‌ تمام‌ دبیران‌ و اطرافیانم‌ معتقدبودند برای‌ ورود به‌ دانشگاه‌، هیچ‌ مشكلی‌ ندارم‌ وخیلی‌ راحت‌ در رشته‌ مورد علاقه‌ام‌ پذیرفته‌خواهم‌ شد ولی‌ مرگ‌ پدر و مادر ضربه‌ بزرگی‌ به‌من‌ وارد نمود.

دائما صحنه‌های‌ آن‌ تصادف‌ دردناك‌ جلوی‌نظرم‌ بود و فقط به‌ فكر سروسامان‌ دادن‌ به‌ زندگی‌خود و خواهر بودم‌. او پنج‌ سال‌ از من‌ كوچك‌تربود خانه‌ هشتاد متری‌ دو طبقه‌ای‌ در محله‌ای‌قدیمی‌ داشتیم‌ كه‌ برای‌ گذران‌ راحت‌تر زندگی‌یك‌ طبقه‌ را اجاره‌ دادیم‌. با آمدن‌ مادربزرگ‌كمی‌ خیالم‌ راحت‌ شده‌ و دوباره‌ درس‌ خواندن‌را آغاز كردم‌. پدرم‌ كارمند دولت‌ بود و با حقوقی‌كه‌ بعد از مرگش‌ به‌ من‌ و خواهرم‌ تعلق‌ می‌گرفت‌به‌ راحتی‌ زندگی‌ می‌كردیم‌. یك‌ سال‌ بعد ازگرفتن‌ دیپلم‌ با رتبه‌ خیلی‌ خوب‌ در رشته‌الكترونیك‌ قبول‌ شدم‌.

لیلا، نوه‌ یكی‌ از همسایگان‌ قدیمی‌ بنام‌ آقای‌رشیدی‌ بود، یك‌ سالی‌ می‌شد كه‌ بخاطر اوضاع‌نابسامان‌ زندگیشان‌، پدر معتاد و بیكارش‌، نداشتن‌سرپناهی‌ با چهار خواهر و برادر كوچكتر به‌ منزل‌پدربزرگشان‌ آمده‌ و با آنها زندگی‌ می‌كردند.(مونا< خواهرم‌ با او دوست‌ شده‌ و بیشتر وقتشان‌را با هم‌ می‌گذراندند. در خانه‌ همیشه‌ صحبت‌زجر كشیدن‌ او در برابر واقعیت‌های‌ تلخ‌ زندگیش‌بود و اینكه‌ او دختر سختی‌ كشیده‌ای‌ است‌ و برای‌آینده‌ای‌ بهتر تلاش‌ می‌كند. سال‌ دوم‌ دانشگاه‌بودم‌ كه‌ به‌ لیلا احساس‌ دلبستگی‌ پیدا كردم‌ او باچهره‌ای‌ معمولی‌ و ساده‌، قد متوسط و برخوردآرامش‌ چنان‌ جایی‌ در دل‌ من‌ باز كرد كه‌ از مادربزرگم‌ خواستم‌ او را برای‌ من‌ خواستگاری‌ كند.چند روزی‌ گذشت‌ ولی‌ مادر بزرگ‌ پا یپش‌نمی‌گذاشت‌ علتش‌ را جویا شدم‌ گفت‌: پسرم‌ توموقعیت‌ خوبی‌ داری‌ بعد از پایان‌ تحصیل‌ وگرفتن‌ مدركت‌ شغل‌ خوبی‌ خواهی‌ داشت‌ و باجذابیتی‌ كه‌ داری‌ به‌ راحتی‌ بهترین‌ و زیباترین‌دخترها آرزوی‌ همسریت‌ را خواهند داشت‌.حتی‌ حالا هم‌ كسانی‌ را سراغ‌ دارم‌ كه‌ آرزو دارنددامادشان‌ به‌ خوبی‌ و نجابت‌ تو باشد لیلا خانواده‌خوبی‌ ندارد و مادرش‌ زن‌ نرمالی‌ نیست‌ او نیزتربیت‌ شده‌ همان‌ مادر است‌. وقتی‌ زنی‌ به‌همسرش‌ بگوید، پول‌ به‌ خانه‌ بیاور، از هر راهی‌ كه‌می‌توانی‌ اصلا برایم‌ مهم‌ نیست‌ از كجا؟! چه‌انتظاری‌ باید داشت‌.

همسر معتادش‌ نیز برای‌ تامین‌ خانواده‌ و خوددست‌ به‌ فروش‌ مواد مخدر و یا هر كار دیگری‌می‌زند از قدیم‌ گفته‌اند این‌ زن‌ است‌ كه‌ مرد رامی‌سازد. ما در لیلا اگر نتواند همسرش‌ را به‌ راه‌راست‌ هدایت‌ كند می‌تواند او را مجبور به‌ خلاف‌بیشتر نكند.

پول‌ حلال‌ و تربیت‌ سالم‌ در آینده‌ هر كودكی‌موثر است‌ خیلی‌ها هستند كه‌ ظرفیت‌ محبت‌ وآزادی‌ زیاد را ندارند. كمی‌ فكر كردم‌ و به‌ مادربزرگ‌ گفتم‌: به‌ همان‌ نسبت‌ افرادی‌ هم‌ هستند كه‌قدر زندگی‌ راحت‌ و با محبت‌ را می‌دانند. لیلادختر سختی‌ كشیده‌ای‌ است‌ او می‌تواند درساخت‌ آینده‌ای‌ بهتر مرا كمك‌ كند. درسته‌ كه‌وضعیت‌ مالی‌ مناسب‌ و پدر و مادر خوبی‌ ندارد.ولی‌ من‌ عاشق‌ پاكی‌ و نجابت‌ او هستم‌ و قصد دارم‌با او ازدواج‌ كنم‌ و آرزویم‌ این‌ است‌ كه‌ بتوانم‌ هرچه‌ او می‌خواهد برایش‌ فراهم‌ كنم‌.

مادر بزرگم‌ به‌ ظاهر قانع‌ شد و بعد از آن‌ همه‌چیز خیلی‌ سریع‌ پیش‌ رفت‌. با خانواده‌اش‌ به‌توافق‌ رسیدیم‌ كه‌ با مهریه‌ای‌ معمولی‌ و مراسمی‌ساده‌ به‌ عقد هم‌ در آییم‌ تا پس‌ از پایان‌ تحصیلم‌زندگی‌ مشتركمان‌ را آغاز كنیم‌. مادربزرگم‌ سعی‌می‌كرد مخالفت‌ خودش‌ را به‌ طریقی‌ اعلام‌ كند تاشاید باعث‌ بر هم‌ خوردن‌ این‌ ازدواج‌ شود. یكی‌از كارهایش‌ كه‌ آن‌ زمان‌ باعث‌ كدورت‌ من‌ شد،این‌ بود زمانی‌ كه‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ صیغه‌ عقدكردند مهریه‌ را به‌ نصف‌ مبلغ‌ توافق‌ شده‌ رساند.ولی‌ لیلا و خانواده‌اش‌ باز هم‌ مخالفتی‌ نكردند.لیلا قانونا همسرم‌ شد و من‌ در برابر او احساس‌مسئولیت‌ می‌كردم‌ و هر چه‌ می‌خواست‌ برایش‌می‌خریدم‌. مدتی‌ بعد، آشنایان‌ و اقوام‌ قدیمی‌اگر او را می‌دیدند، نمی‌شناختند آرایش‌ صورت‌ ومو و لباس‌های‌ رنگارنگ‌ از او آدم‌ دیگری‌ ساخته‌بود هر روز فرمایش‌ جدیدی‌ داشت‌ و این‌ باحقوق‌ ناچیزی‌ كه‌ به‌ من‌ می‌رسید همخوانی‌نداشت‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.