پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
به حاشیه آوردن معنای تاریخ
![به حاشیه آوردن معنای تاریخ](/web/imgs/16/147/l02ey1.jpeg)
● نقدی بر رمان «شب مادر» نوشته كورت ونهگات
رمان اولین بار در سال ۱۹۶۳ چاپ شد. آن زمان هنوز واژه پستمدرنیسم، به مفهوم امروزین آن - كه در سال ۱۹۷۹ به وسیله ژان فرانسوا لیوتار در مقیاس وسیعی به كار برده شد عالمگیر نشده بود و ادبیات پستمدرنیستی معنای ملموسی نداشت. اصولاً تا آن زمان فقط فردریكو دوونیس اسپانیایی در دهه ۱۹۳۰ و بعدها ایرونیگ هو، هاری لوین، لزلی فیدلر و ایهاب حسن در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ این واژه را به كار برده بودند. معالوصف صاحبنظران، رمان شب مادر را رمانی پستمدرنیستی ارزیابی میكنند، اما نه به معنایی كه ژان بودیار گفته است؛ یعنی تصویری كه هیچ گونه مناسبتی با هیچ واقعیتی ندارد و فقط وانمودهای ناب از خود است و به نظام جلوهها تعلق ندارد و صرفاً به نظام "وانمودن" محدود میشود؛ بلكه به آن معنای گستردهتری كه بعدها دیوید لاج، ایهاب حسن، جان بارت، جرمی هاثوژن، فرد موراماركو، رالف كوهن و دیگران مطرح كردهاند.
خلاصه داستان این است كه یك تبلیغگر فعال فاشیسم هیتلری، كه در ظاهر یك نمایشنامهنویس و خطابهنویس امور تبلیغات دستگاه عریض و طویل نازیهاست، جاسوس آمریكاست. او بعد از پایان جنگ مدتی در آمریكا زندگی گیاهی دارد، بعد داوطلبانه برای محاكمه به اسرائیل میرود.
شخصیت اصلی داستان چهار وجه دارد، یكی انسانی كه گرایش شدیدی به زندگی شخصی و خوشبختی فردی و به دور از سیاست دارد، و به ملت دو نفره خود و زنش هلگا فكر میكند، دوم كسی كه در خدمت فاشیسم آلمان است و كم كم خود نیز باورش میشود كه هیتلر حقانیت دارد، سوم جاسوسی كه فكر میكند در عین حال به كشورش (آمریكا) خدمت میكند و بالاخره نمایشنامهنویس [سناریونویسی] كه همه را بازی میدهد؛ اما خود نیز میداند كه در عین بازی دادن دیگران بازیچه عدهای از بازیخوردههایِ خود هم شده است.
در چهار فصل اول، خواننده با چهار نگهبان رو به رو میشود؛ یكی جوانی كه رابطهای با جنگ نداشته است و به زندگی فردیاش میاندیشد، دومی كه در دوره جنگ فقط "قربانی" بود، سومی كه در عملیات كماهمیت - مثلاً حمل و نقل اجساد - به نازیها خدمت میكرد و چهارمی كه حتی به نازیها پیوسته بود و "جزئی" از آنها شده بود. این چهار نفر تقارنی معنایی با شخصیت چهار وجهی راوی دارند.
چهل فصل این كتاب، شرح ژورنالیستی شخصیتها و رخدادهایی است كه بندرت به صورت فرایند، با هم تقاطع پیدا میكنند. نویسنده در هر فصل، فرد یا افرادی را وارد داستان میكند، از پرش زمانی سود میبرد تا آینده یا گذشتهای را روشن كند، اما در فصول پنج تا چهل و پنج خواننده با روایت متعارفی (متعارف در ادبیات كلاسیك، سوررئالیسم، مدرنیستی) رو به رو نیست؛ بلكه با قطعاتی از یك تاریخ مواجه است، تاریخی كه به صورت "جزئی نگری" و تكیه روی فرد روایت میشود. به بیان دیگر در این رمان، خودِ تاریخ از طرحهای (پیرنگها) در هم تنیده شدهای تشكیل شده است كه ظاهراً مستقل از تصاویرِ خواست و اراده افراد، وجود دارند. اما نویسنده مركزیت تاریخی مرسوم را هم محو میكند تا به حاشیهها و كنارهها ارزش بدهد. اگر حاشیهها و كنارهها متعلق به بازیخوردهها باشد، ظاهراً این پارادوكس فقط با ارجاع به عوامل حضور غیریت نخبهگرا از یك سو و نیروی همسانكننده فرهنگ عوام ار سوی دیگر میتواند توجیه شود. همین معنا، در ساختار و فرم داستان، به صورت نوعی التقاط و پیچیدهسازی عمومی عقاید ساده عوام و سادهسازی ایدههای نخبهها به چشم میخورد و داستان را به اعتبار عوامل زیر به عرصه ادبیات پستمدرنیستی میكشاند:
۱) عدول افراطی از شیوههای داستان نویسی مرسوم؛ برداشتن مرز زبان معیار، زبان فرهیخته، مردمان متوسط و عامی در امر نوشتن.
۲) طرح صدایهای سركوبشده، به حاشیه راندهشده، خفهشده و به صورت زمزمه درآمده(اقلیتهای نژادی، مذهبی، سیاسی و اجتماعی) و رد هر گونه صدای مسلط و نیز متناقص بودن صدای راوی با خودِ متن (وجود تضاد و چند گانگی در لایههای زیرین داستان.)
۳) طرح سوژه جنون به مثابه سوژه اصلی حیات قرن بیستم كه هم حیات انسانهای ساده و هم رهبران سیاسی جوامع را سامان میدهد یا در واقع از سامان میاندازد، و واكنش "جنونآمیزتر" بیشتر انسانهای داستان به این جنون در قالب بیماریهای روحی (شخصیتهایی مثل جونز،كرافت، كیلی، كراپتاور) به همین دلیل شخصیتها اساساً دچار بیماریهای اسكیزوفرنیك هستند و با عملكرد خود پایههای جنون را بازتولید و حتی بیشتر میكنند.(به قول سعدی: در آغاز رذالت اندك بود، هر كس بیامد بر آن مزید كرد تا بدین غایت رسید.)
۴) روایت تاریخ، اما نه مركز تاریخ، بلكه حاشیه و كناره آن و رد افراطی "تاریخ نویسی" مورخان.
۵) استفاده از تكنیك متن در متن؛ چه به لحاظ تاریخی و معنایی و چه در فرم و ساختار. برای مثال تسخیراریحا به وسیله آوای شیپورها و فریادها و فروریزی دیوارهای آن و مابازاء قرن بیستمی آن در دستگاه تبلیغات نازی (فروریزی دیوار توهم مردم جهان نسبت به صلح و پیشرفتهای بعد از جنگ جهانی اول)، استفاده از سنگهای دوران عتیق در زندانهای جدید اسرائیل، استفاده از ماشین تحریر نازیها در اسرائیل، استفاده افراطی استالین از شیوههای منسوخ هیتلری (خصوصاً در استفاده از نویسندهها و شاعران.)
۶) كنار هم قرار گرفتنراست و دروغ، حقیقت و ضد حقیقت، واقع و ناواقع.
۷) تكه تكه كردن روایت و خودِ شخصیتها (هم در معنا و هم در ساختار) و چند پاره كردن همه چیز، و احتراز از فرایندسازی داستان.
۸) احتراز از تقاطع زمان، مكان، شخصیتها و رخداد برای آفرینش اثر ادبی (از نوع كلاسیك و مدرن)
۹) ایجاد خلاء و گسستهای غیرمنتظره و غافلگیركننده در امر روایت، شخصیتپردازی و فضاسازی.
۱۰) كاربرد طنز، هزل و هجوی افراطی كه كلیت "جامعه كاتولیكی - امپریالیستی" امریكا را از یك سو و كلیت "نخبهگرا - امپریالیستی" آلمان هیتلری را از دیگر سو به مسخره و مضحكه میگیرد و ناچیزی "مولفه و برآیند نقش فرد" را در داستانی گزارشگونه، در لایه فوقانی داستانی نمود میدهد. این هجو بالاخره متوجه "كلیت وحدت توتالیتاریستی" شوروی دوره استالین و دست و پا زدن "پدرِ خلق" برای به دست آوردن پسماندههای جنگ ضدانسانی هم میشود.
به لحاظ معنایی، راوی شخصیتی است "ایدهساز" یا به اصطلاح "نرمافزار" مقوله جنگ ؛ هر چند كه خود نیز "پیچ و مهره" بیارزش ماشین جنگ نیز میباشد؛ شخصیتی كه "خط سیر تجربه آیندهاش" را از یك مأمور برجسته دایره جاسوسی آمریكا كسب میكند، حتی در ذهن خود به صورت "نماد" فاشیسم هیتلری در میآید؛ آن سان كه "هوس" فرمانده اردوگاه آشویتس به او میگوید: «نمیدانید چه قدر به كسانی مثل شما كه خلق میكنند، حسودیم میشه. كار خلاقیت موهبت الهیه« (ص ۳۱)
البته پیش از آن، پیش از تجربه نمادینشده(موضوعی كه سخت مورد توجه ژاك لاكان بود) شخص راوی در صفحه ۵۰ میخواهد منِ خویشتن را در تقابل تجربه جهانی جنگ قرار دهد، پس در مقابل پیشنهاد مأمور برجسته دایره جاسوسی میگوید: «من خونه كه میرسم با زن قشنگم غذا میخورم، موزیك گوش میكنم، عشقبازی میكنم و بعد میگیرم میخوابم. من كه سرباز و سیاستمدار نیستم. هنرمندم. اگه جنگ بشه، كاری به كار جنگ ندارم. میخوام به همین حرفه مسالمتآمیزم، نمایشنامهنویسی، ادامه بدهم.»مأمور برجسته میگوید: «جنگی كه داره شروع میشه نمیگذاره كسی به حرفه مسالمتآمیز خودش مشغول باشه.»
راوی به حدی "مشغول" جنگ میشود كه پدر زنش، رئیس پلیس برلین، در صفحه ۱۰۰ به او میگوید: «توی جنگ جایی واسه خوشبختی نیس. همیشه خدا خدا میكردم یه روزی به جرم جاسوسی دستگیرت كنن، بعد هم تیربارونت كنن.» همین پدر زن یكی از داهیانهترین حرفها را خطاب به راوی میزند و میگوید منظورش نفس جاسوسی برای آمریكا نیست بلكه: «من متوجه شدم تقریباً همه عقایدی كه دارم، اون چیزی كه باعث شد از نازی بودنم، از رفتار و كردارم به عنوان نازی خجالت نكشم، نه از هیتلر یاد گرفتهام، نه از گوبلز یاد گرفتهام و نه از هیملر یاد گرفتهم، نه، از هیچ كدوم - همه رو از تو دارم. فقط این تو بودی كه نمیگذاشتی فكر كنم آلمان دیوانه شده.»
اهمیت نقش كارگزاران فرهنگی، یا به عبارتی "فرهنگ سازان" پشتپرده، به خوبی در همین جمله نمایان میشود. تبلیغاتِ مستقیم نبود كه موسولینی، استالین و هیتلر را به "محبوب مردم"، "پدر خلق" و "پیشوای ملت" تبدیل كرد، بلكه جلوههای غیرمستقیم یعنی "داستان" و "نمایشنامه" و "موسیقی" و به طور كلی "هنر القا" بود كه آنها را به چنان جایگاهی رسانید.
راوی به عنوان هنرمند، برای تمرین تیراندازی، هدف متحركی با شكل و شمایل یهودیها میسازد(كه خود صهیونیستها نیز در دهه هفتاد میلادی برای تمرین تیراندازیشان هدفی با شكل و شمایل اعراب میسازند) این هنر در عمل بهتر از مباحث انسانشناسی و اثبات برتری جمجمههای نژاد آریایی بر نژاد سامی میتواند ضدیت با قوم بنیاسرائیل را تحریك كند. هیملر در صفحه ۱۴۵ خطاب به راوی، این هنر را چنین توصیف میكند: «این هدف ساختِ شما باعث شده مهارت من در تیراندازی صد در صد پیشرفت كند. كدام آریایی پاكنژادی است كه هدف شگفتانگیز را پیش رو داشته باشد و میل كشتن در وی بیدار نشود؟»
كل داستان را به لحاظ نقد و ارزیابی فرهنگی، میتوان با انگارهها و گرایشهای مكتب فرانكفورت بهتر توضیح داد؛ به ویژه با نظریات تئودور آدورنو و ماكس هوركهایمر؛ مبنی بر این كه عنصر فرهنگی، حتی تبلیغات جنگ، به صورت نوعی كالای عامهپسند و سرگرمكننده در میآید؛ از یك سو باعث انفعال مردم و مصرفگرایی آنها میشود و از سوی دیگر، به وسیله آنها باز تولید میشود و دوباره به مثابه یك فراورده فرهنگی، یك كلیشه همهپسند، وارد بازار "مبادله" میشود و در مجموع، باعث بازتولید وضع موجود و كل ساختار حكومتی و بقای آن میشود. ناگفته نباید گذاشت كه غایت چنین بازتولیدهای مكرری، به هژمونی یك ایدئولوژی عامیانه منجر میشود كه از نظر آنتونیو گرامشی عامل استمرار نظام موجود است. این نظام، "انسانی تودهای" میسازد؛ انسانی كه به قول خوزه ارتگا كاست، از شخص خود انتظار خاصی ندارد و اگر مثل همگان نباشد، خذف میشود. این "انسان تودهای" همچون راوی این رمان، در مقام نویسنده و گوینده رادیو، همیشه سعی میكند "برنامههایش جنبه تفریحی داشته باشد و مردم را بخنداند.« (ص ۱۴۹). البته هدف راوی با این توجیه شكل میگرفت كه «مردم خودشان میخواستند، خودشان اراده كرده بودند حرفهای مرا باور كنند!»
ترجمه علیاصغر بهرامی - نشر روشنگران و مطالعات زنان
فتحالله بینیاز
![](/imgs/no-img-200.png)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست