دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
نمیدانی بیشتر عارف است یا شاعر، شاید هم بهتر است بگویی عارفی است که از فرط شیدایی بیشتر به زبان شعر سخن میگفته است. «تذکرالاولیا» کتابی است که بر عارف بودن او گواهی میدهد و «اسرارالتوحید» مجموعهای است که در آن از شعر گفتن شیخ بر منبر حکایت شده است. در هر حال در تاریخ ادبیات فارسی نام او در کنار مولوی و خیام قرار میگیرد، بیآنکه خود شعر چندانی سروده باشد. در تاریخ اندیشههای عرفانی در صدر متفکران این حوزه در کنار حلاج، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار میرود. او خود میگوید: «آن وقت که قرآن میآموختم پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه شیخ ابوالقاسم که از مشایخ بزرگ بود پیش آمد، پدرم را گفت که ما از دنیا نمیتوانستیم رفت زیرا که ولایت را خالی دیدیم و درویشان ضایع میماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.» نخستین آشنایی ابوسعید با راه حق با ارشاد همین شیخ بود. چنانکه خود ابوسعید نقل میکند که شیخ به من گفتند: «ای پسر خواهی که سخن خدا گویی؟ گفتم خواهم. گفت در خلوت این شعر میگویی:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر سر من زبان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد»
با هم چند حکایت را که از او در تذکرهالاولیا و اسرارالتوحید آمده است میخوانیم:
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید ابوالخیر بود، گفت: روز، کس از من خواست تا از حکایتها شیخ چیز برا او بنویسم. مشغول نوشتن بودم که کس آمد و گفت: تو را شیخ مخواند. رفتم. چون نزد شیخ رسیدم، گفت: عبدالکریم! در چه کار؟ گفتم: درویش چند حکایت از حکایتها شیخ خواست. در کار نوشتن آن حکایات بودم. شیخ گفت: ا عبدالکریم! حکایتنویس مباش؛ چنان باش که از تو حکایت کنند.
روز، مردی نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت: ا شیخ! آمدهام تا از اسرار حق، چیز به من بیاموز. شیخ گفت: بازگرد تا فردا! شیخ گفت تا آن روز موش گرفتند و در جعبه پنهان کردند و سر آن محکم بستند. دیگر روز آن مرد بازگشت و گفت: ا شیخ آنچه دیروز وعده کرد، امروز به جا آر. شیخ فرمان داد که آن جعبه را به او بدهند. سپس گفت: «مبادا که سر این جعبه راباز کن. مرد جعبه را گرفت و به خانه رفت. در خانه نتوانست صبر کند و با خود گفت: آیا در این حقه چه سر از اسرار خدا است؟ هر چه سعی کرد، نتوانست که جعبه را باز نکند. چون جعبه را باز کرد، موش بیرون پرید. مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ا شیخ! من از تو سر خدا تعالخواستم، تو موش به من داد؟! شیخ گفت: ا درویش! ما موش در جعبه به تو دادیم، تو پنهان نتوانست کرد؛ سر خدا را چگونه با تو بگوییم؟
ابوسعید را گفتند: کس را مشناسیم که مقام او آنچنان است که بر رو آب راه مرود. شیخ گفت: کار دشوار نیست؛ پرندگان نیز باشند که بر رو آب پا میگذارند و راه مروند. گفتند: فلان کس در هوا مپرد. گفت: مگس نیز در هوا بپرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهر به شهر مرود. گفت: شیطان نیز در یک دم، از شرق عالم به مغرب آن مرود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمت نیست. مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخوابد و با مردم داد و ستد کند و با آنان معاشرت کند، اما یک لحظه از خدا غافل نباشد.
همهجا صحبت از پیشبین منجمان بود که امسال هوا چگونه خواهد بود و کشت و زرع به چه حال و باغها چه اندازه میوه خواهند داد و راهها آیا امناند یا نه... شیخ ابوسعید روز بر منبر رفت و گفت: سخن منجمان را شنیدید و درباره سال آینده، چنین و چنان گفتید. اکنون بشنوید تا من اوضاع سال آینده را برایتان پیشبین کنم و یقین بدانید که پیشبین من درستتر از همه باشد و هیچ خطا نکنم. مردم، یک صدا گفتند بگو. گفت: سال آینده چنان خواهد بود که خدا مخواهد؛ چنانکه پارسال آنسان بود که خدا مخواست و هر سال همانگونه است که او مخواهد؛ نه کم و نه بیش. و صل ا... عل محمد و آله اجمعین. این را گفت و از منبر پایین آمد.
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقاد به شیخ ابوسعید نداشت. روز در جمع گفت: کار ما با شیخ ابوسعید آنچنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باق منم. مرید از مریدان شیخ آنجا حضور داشت. چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت. شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگو که آن یک دانه هم توی، ما هیچ چیز نیستیم.
ابوسعید ابوالخیر وارد مجلس شد و به صحبت پرداخت. در ضمن صحبت گفت: وقتی وارد مجلس شدم جواهرات بسیاری ریخته بود، چرا جمع نکردید؟ گروهی برخاستند تا جواهرات را جمع کنند، ولی چیزی نیافتند. عرض کردند: ما چیزی نیافتیم! گفت: منظورم گوهرهای معنوی است و آن به خدمت به دست میآید. وقتی شما به آنهایی که به مجلس عاشقان خدا میآیند خدمت کردید، آن گوهرهای معنوی را بهدست میآورید.
خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن میگفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند؛ بعد از سه شبانهروز خواجه بوعلی رفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم او میبیند؛ و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ آمدند، از شیخ سؤال کردند که ای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او میداند!
نویسنده: اعظم عامل نیک
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
اسرائیل ایران آمریکا شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی انتخابات دولت حسین امیرعبداللهیان حجاب جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی
فضای مجازی قتل هواشناسی تهران شهرداری تهران شورای شهر تهران سیلاب سامانه بارشی آموزش و پرورش سازمان هواشناسی باران شهرداری
خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو دلار یارانه مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان تورم
تلویزیون مهاجرت مدرسه نمایشگاه کتاب سینمای ایران دفاع مقدس صدا و سیما مسعود اسکویی صداوسیما موسیقی سریال مهران غفوریان
معماری
رژیم صهیونیستی غزه حماس فلسطین جنگ غزه روسیه اوکراین امیرعبداللهیان طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا نوار غزه جنگ اوکراین
فوتبال استقلال لیگ برتر جواد نکونام رئال مادرید عبدالله ویسی سپاهان بارسلونا بازی لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس
باتری گوگل آیفون اینستاگرام مایکروسافت سامسونگ اپل عکاسی ناسا
ویتامین چای کاهش وزن توت فرنگی سیگار فشار خون کبد چرب