دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا

كیستی در زبان و اندیشه مولوی


مولانا با آن بی خویشتنی سخن می گوید و آن را از جهان فزونتر می بیند و نكته مركزی و اصلی عالم می شناسد , جهان را تصویری می بیند كه آن را در عین ناپیدایی می نگارد

از آن عرصه بی چون ، جنبش موسیقیایی و اركستراسیون كلام جریان یافته ، علیرغم ساختار شكنی های معهود خود ریتم سجع و قافیه و بدیع می سازد اما نه به گزینش اختیاری واژه ها (صامت ها و مصوت ها) بلكه در نهایت بی خویشتنی واژگان به جریان می افتند .

مولانا با آن بی خویشتنی سخن می گوید و آن را از جهان فزونتر می بیند و نكته مركزی و اصلی عالم می شناسد ، جهان را تصویری می بیند كه آن را در عین ناپیدایی می نگارد .

تو كه ای در این ضمیرم كه فزونتر از جهانی تو كه نكته جهانی ز چه نكته می جهانی ؟

تو كدام و من كدامم ، تو چه نام و من چه نامم تو چه دانه من چه دامم ؟ كه نه اینی و نه آنی

تو قلم به دست داری ، و جهان چو نقش پیشت صفتیش می نگاری و صفتیش می ستانی

وقتی كه به دولت دیدار شمس ، از خویشتن اعتباری به بی خویشتنی بالنده ره جست و ذوق درك عرصه بی خویشی را در خود یافت زان س به تحریك بی خودی ، از منزلت بی خودی سخن ها گفت و از بی خویشتنی خود سپاس ها به جای آورد و در دیوان كبیر از با خودی و بی خودی چنین می گوید :

آن نفسی كه با خودی ، یار چو خار آیدت وان نفسی كه بی خودی یار به كار آیدت ؟!

آن نفسی كه با خودی ، خود تو شكار پشه ای وان نفسی كه بی خودی ، پیل شكار آیدت

آن نفسی كه با خودی ، بسته ابر غصه ای وان نفسی كه بی خودی ، مه به كنار آیدت

آن نفسی كه با خودی ، یار كناره می كند وان نفسی كه بی خودی ، باده یار آیدت

آن نفسی كه با خودی ، همچو خزان فسرده ای وان نفسی كه بی خودی ، دی چو بهار آیدت

او شان بی خودی را چنان می ستاید كه گویی در تمام عمر ، گمگشته مرموز او همین بی خودی بوده است كه در زیر طاق و رواق مدرسه و در مطاوی قیل و قال علم و در كسوت ملایی و موعظه و پند و منبر و افتاء و فقاهت در جستجو آن بوده است كه با دیدار شمس كار از كار خاسته و به بی خودی ره جسته و مطلوب مرموز و پنهانی خود را یافته كه :

گفت مقصودم تو بودستی نه آن لیك كار از كار خیزد در جهان

آخر الامر ، سر مولانا كه حتی بر خود وی نیز پوشیده بود از این پرسش شمس ، (كیمسن) هویدا شد كه شمه ای از آن نهان ، در این دو اثر بزرگ به نمایش درآمده است . در واقع راز در آن حصه از وجود آدمی مكنون و مكتوم است كه در معرض پدیده های عادی قرار نمی گیرد ، آنگاه كه حادثه ای عظیم و طوفانی آن قسمت از هستی را كه راز نهایی وجود در آن نهفته است مورد اصابت قرار داد ، آدمی در هر مرحله از شان و وقار و تمكین هم كه باشد ، از این انفجار به عالمی دیگر و فضایی مقتضی آن حادثه ، منتقل شده به طوری كه همه پیشینه خود را زیر پای می گذارد . موجودیت و ثقل هستی او به جهت نیستی بالنده انتقال می یابد كه این نیستی ، از وجود اعتباری پیشین بسی ارجمندتر و جاذبتر است ، چندان كه تمام هستی را در یك نفس می بلعد و از این انقلاب ، شادمانی پاینده و جاوید ، به شخص می بخشد كه مولوی در بیت زیر از این عدم سپاسگزار و فرهمند است :

سپاس آن عدمی را كه هست ما بربودز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود

به هر كجا عدم آید ، وجود كم گردد زهی عدم كه چو آمد ازو وجود فزود

به سال ها بر بودم من از عدم هستی عدم به یك نظر آن جمله را ز من بربود

جستجوی عدم در نهاد انسان رازی است كه جز با چنین حوادثی ابراز نمی گردد . مولوی از كیستی خود دریافت كه او راهی عدم و عاشق آن است . باید ثقل موجودیت اعتباری را فرو نهد و سبك بار ، راهی عدمستان گردد . این انقلاب تمام حیثیت مولانا را متحول ساخت و زبان و بیان و بلاغت او را از دیگران ممتاز نمود و او را به حوزه فردیت خود رهنمون شد كه تظاهرات حوزه فردی او به قرآن و خطاب الهی شباهت یافت ، به طوری كه بلاغت مثنوی را می توان برگرفته از بلاغت قرآن دانست . تمامی مثنوی مولانا از جریان نو و نااندیشیده و بدیعی گزارش می كند كه مولانا فی المجلس و به مقتضای مخاطب و به تقاضای حال و خیال به تقریر آورده است .

عصر مولانا حكم می كرد كه اولاً اندیشه پایه گفتار باشد ، ثانیاً گوینده و معنی ای كه گوینده اراده كرده است ، اصالت داشته و مخاطب و كلام ، فاقد اصالت به حسال آیند ، اما مولانا از این اصل تبعیت نكرده و مخاطب و كلام را ارج نهاد و متكلم و معنی را درگیر و پیرو كلام و مخاطب قرار داد . مثنوی او همه حكایت از اعتبار مخاطب و به تبع او ارجمندی كلام دارد . او در اعتبار مخاطب اندیشه خود را هم به تقاضای مخاطب می سپارد .


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 5 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.