پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تجارت آزاد از زاویه ای دیگر


تجارت آزاد از زاویه ای دیگر

رابینسون کروزو و جمعه در جزیره شان چه می کردند

- محدودیت چیست؟

- محدودیت کلی.

- ممنوعیت جزئی.

- ممنوعیت چیست؟

- پس هرچه درباره یکی صادق باشد درباره دیگری نیز هست؟

- بله، تفاوت تنها در شدت آن‌ها است. بین این دو همان رابطه‌ای است که بین دایره و کمان آن.

- پس اگر ممنوعیت بد است، محدودیت هم نمی‌تواند خوب باشد؟

- اگر دایره‌ای از ریخت افتاده باشد، کمان آن می‌تواند درست باشد؟

- اصطلاح رایج برای محدودیت و ممنوعیت چیست؟

- حمایت.

- حمایت چه اثر مشخصی دارد؟

- برای نتایجی یکسان کار بیشتری از انسان‌ها می‌کشد.

- پس چرا انسان‌ها مجذوب نظام حمایتی می‌شوند؟

- چون آزادی به ‌ما امکان می‌دهد که با کار کمتر به نتایج یکسانی برسیم، این کاهش ظاهری اشتغال آنها را می‌ترساند.

- چرا می‌گویی ظاهری؟

- چون نیروی کاری که در جایی به کار نمی‌روند می‌توانند در بخش دیگری مشغول شوند.

- کدام بخش؟

- نمی‌توان به طور مشخص گفت، نیازی هم به این کار نیست.

- برای چه؟

- برای اینکه اگر با یک دهم نیروی کار کنونی بتوان نیازهای موجود کشوری را برآورده ساخت، هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند که چه دنیای عظیمی از خوشی‌ها را با نیروی کار باقی‌مانده می‌توان تصرف کرد. یکی ممکن است لباس‌های فاخر‌تر را ترجیح بدهد، یکی خوردنی‌های بهتر، دیگری آموزش بیشتر و یکی دیگر سرگرمی‌های تازه‌تر.

-‌ساز و کار و آثار نظام حمایتی را برای من توضیح بده.

- چندان آسان نیست. قبل از ورود به مسائل پیچیده‌تر باید یک مثال خیلی خیلی ساده را بررسی کنیم.

- هرچه تو بگویی.

- خاطرت هست که رابینسون کروزو چطور بدون اره الوار می‌ساخت؟

- بله، درختی را می‌شکاند و بعد با تیشه‌اش شاخه‌های ریز و درشت آن را می‌زد و آنقدر این کار را ادامه می‌داد تا تنها تخته باریکی از درخت باقی می‌ماند.

- و این کار چقدر وقت می‌برد؟

- شاید پانزده روز تمام.

- و در طول این پانزده روز با چه روزگار می‌گذراند؟

- با سور و ساتی که از قبل آماده داشت.

- بعد سر تیشه‌اش چه آمد؟

- از شدت کار کند شد و از بین رفت.

- آره، اما به نظر این را نمی‌دانی: همان لحظه که رابینسون می‌خواست کار را شروع کند، تکه الواری شناور روی آب به چشمش خورد.

- چه بختی! حتما دوید و آن را برداشت؟

- اول همین خیال را داشت؛ اما بعد ایستاد و اینطور با خودش فکر کرد: اگر من این اولوار را بردارم، تنها زحمت بردنش بر دوشم خواهد بود و زمانی که لازم است از بالای این صخره پایین بروم و آن را بیاورم. اما اگر خودم این تخته را بسازم، اولا پانزده روز کار برای من جور خواهد کرد؛ بعد هم تیشه‌ام را کند می‌کند که خودش یک روز کار می‌برد برای تیز کردن و تا آن موقع موجودی خوراکی‌هایم را هم مصرف کرده‌ام که باید دنبال غذای جدید بگردم. کار ثروت است. پس روشن می‌شود که بهتر است خودم الوار را آماده کنم. باید قدر نیروی کار خودم را بدانم و اصلا حالا که خوب فکرش را می‌کنم، می‌بینم بد نیست که بعد از آماده شدن الوار هم دوباره توی دریا بیندازمش.

- اما اینکه احمقانه است.

- شکی نیست. ولی این همان استدلال ملتی است که از نظام حمایتی دفاع می‌کند. الواری را که با کار کم به‌دست می‌آید، دور می‌اندازد تا مجبور شود بیشتر کار کند. حتی اگر این کار و اشتغال برای کارمندان اداره گمرک باشد. این مثل همان تخته‌ای است که رابینسون بعد از ساختن به دریا پرتابش می‌کند. کشور را به عنوان یک کل در نظر بگیر و آن‌وقت هیچ فرقی بین استدلال آن با استدلال رابینسون نخواهی دید.

- یعنی رابینسون نمی‌فهمید که زمان اندوخته شده را می‌تواندصرف کار دیگری کند؟

- چه کار دیگری؟

- تا زمانی که انسان نیازهایی دارد و زمان برآورده ساختن آنها هم در اختیارش هست، کاری برای انجام دادن وجود دارد. نمی‌توانم به طور مشخص بگویم که چه جور کاری.

- کاملا می‌بینم که می‌توانسته خودش را از چه مشقاتی نجات دهد.

- فکر می‌کنم که رابینسون با غفلت باورنکردنی‌اش کار را با نتیجه آن و هدف را با وسیله اشتباه‌گرفته است. می‌خواهم به تو ثابت کنم که...

- نیازی نیست. این همان نظام حمایتی به ساده‌ترین شکل خود است. اگر وقتی چنین برایت طرح می‌شود به نظرت احمقانه می‌رسد به این دلیل است که در آن دو شخص مصرف‌کننده و تولید‌کننده در کالبد یک نفر ادغام شده‌اند.

- پس به سراغ مثال پیچیده‌تری برویم.

- با کمال میل. چند وقت بعد رابینسون، جمعه را می‌بیند و آنها نیروی کارشان را در اقدامی مشترک به هم پیوند می‌زنند. فرض کن صبح شش ساعت به شکار پرداخته‌اند و چهار سبد شکار با خود به خانه آورده‌اند و بعد از ظهر هم در باغ کار کرده و چهار سبد سبزیجات جمع کرده‌اند. یک روز قایقی به ساحل جزیره می‌آید. غریبه‌ای خوش ظاهر از آن پیاده شده و به میز غذای دو قهرمان ما دعوت می‌شود. او از محصولات باغ می‌خورد و خیلی مورد پسندش می‌افتد، قبل از اینکه برود به میزبان‌های خود می‌گوید: «میزبانان محترم، من در سرزمینی زندگی می‌کنم که در آن شکار از اینجا خیلی فراوان‌تر است. ساده‌ترین کار برای من خواهد بود که هر بعد از ظهر چهار سبد شکار برایتان بیاورم، اگر شما در مقابل روزی دو سبد سبزیجات به من بدهید.»

با این سخنان رابینسون و جمعه اجازه مشورت خواستند و بحث بسیار جالبی بین‌شان درگرفت که حیف است مستقیما نقلش نکنیم:

- جمعه: خب، چی می‌گی؟

- رابینسون: اگر قبول کنیم، بیچاره می‌شیم.

- ج: مطمئنی؟ بذار ببینیم!

ر: خیلی واضحه. در رقابت با این یارو شکارگری ما به کلی از بین می‌ره.

ج: خب، وقتی حیوانات شکار شده دست مان باشد، فرقش چیه؟

ر: فرقش در تئوریه! شکارها دیگر حاصل دسترنج خودمان نیستند.

ج: متوجه نیستی، برای داشتن شکار باید بیشتر سبزیکاری کنیم.

ر: خب نفعش چیست؟

ج: هزینه چهار سبد شکار برای ما شش ساعت کار است. غریبه به ازای دو سبد سبزی آن را به ما می‌دهد، که یعنی فقط سه ساعت کار. این جوری سه ساعت وقت اضافه پیدا می‌کنیم.

ر: بگو از تلاش مان کم می‌شود. زیان ما هم دقیقا همین است. کار ثروت است، اگر یک چهارم زمان اشتغال مان را از دست بدهیم؛ یعنی به همان اندازه فقیرتر شده‌ایم.

ج: زیادی در اشتباهی. همانقدر شکار خواهیم داشت و همانقدر سبزیجات و تازه سه ساعت هم وقت اضافه داریم. اگر پیشرفتی در دنیا وجود داشته باشد، این همان است.

ر: خود را در کلیات گم کرده‌ای. با این سه ساعت وقت اضافه چه کنیم؟

ج: هرکار که بخواهیم.

ر: آها! حالا فهمیدم. نمی‌توانی مشخص حرف بزنی، مدام می‌گویی یک کار دیگر، هرکار که بخواهیم. گفتنش آسان است.

ج: ماهی‌گیری می‌کنیم، پنبه می‌کاریم، انجیل می‌خوانیم.

ر: چقدر آرمان‌گرایی تو! می‌شود دقیقا بگویی باید کدامشان را انجام بدهیم؟

ج: خیلی خب، اگر هیچ نیاز دیگری نداری می‌توانیم استراحت کنیم. استراحت هم خوب نیست؟

ر: استراحت کنیم ممکن است از‌گرسنگی بمیریم.

ج: دوست عزیز من، تو در چرخه‌ای احمقانه‌گرفتار شده‌ای. من از استراحتی حرف می‌زنم که هیچ چیز از خورد و خوراک و تولید ما نمی‌کاهد. متوجه نیستی که با این تجارت نه ساعت کار همانقدر محصول به ما می‌دهد که حالا ازما دوازده ساعت زمان می‌گیرد.

ر: جمعه جان، خیلی واضح است که تو اروپا نبوده‌ای و روزنامه‌های مشهور آنجا را نخوانده‌ای. اگر خوانده بودی می‌فهمیدی که: زمانی که صرف کار نشود به هدر رفته است. واقعیت اصلی این نیست که بخوری یا بیاشامی، بلکه باید کار کنی. هرچه که مصرف می‌کنیم اگر نتیجه مستقیم کارمان نباشد، به هدر رفته است. می‌خواهی بدانی که چقدر ثروتمندی؟ لذت‌هایی که کسب می‌کنی را حساب نکن، بلکه کاری که انجام می‌دهی را در نظر بگیر. روزنامه‌های اروپایی همین را بهت می‌آموزند. برای منی که هیچ علاقه‌ای به

تئوری پردازی ندارم، تنها نکته‌ مهم از بین رفتن شکارمان است.

ج: واقعا که چه نقیضه‌گویی هستی! اما...

ر: اما بی اما. به علاوه رد پیشنهاد این غریبه دلایل سیاسی هم دارد.

ج: دلایل سیاسی؟!

ر: پیشنهاد او تنها به این دلیل است که برایش نفع دارد.

ج: چه بهتر، چون برای ما هم به همان اندازه پرمنفعت است.

ر: خاطرت باشد که با این توافق به او وابسته هم می‌شویم.

ج: او هم به ما وابسته می‌شود. ما شکار او را می‌خواهیم و او سبزیجات ما را، پس هردو با هم دوست می‌مانیم.

ر: عزیز من! می‌خواهی با یک جمله دهانت را ببندم؟

ج: تا ببینیم. تا حالا که یک کلمه استدلال خوب هم به گوشم نخورده.

ر: فکر کن که شریک مان خودش سبزیکاری یاد بگیرد و حتی معلوم شود زمینش از ما هم حاصل‌خیز‌تر است. می‌فهمی نتیجه‌اش چه می‌شود؟

ج: آره روابط‌مان با او سرد می‌شود. دیگر از ما سبزی نمی‌خرد؛ چون خودش ارزان‌تر تولیدش می‌کند و چون ما دیگر چیزی برای عرضه به او نداریم او هم دیگر به ما شکارهایش را نمی‌دهد و تازه در موقعیتی قرار می‌گیریم که تو همین حالا می‌خواهی.

ر: ‌ای وحشی بی سواد! نمی‌بینی آن‌وقت همان‌طور که شکارمان را‌ گرفت، با عرضه سبزیجات سبزیکاری مان را نیز از دستمان می‌گیرد؟

ج: اما این تنها تا وقتی دوام خواهد داشت که ما چیز دیگری برای معاوضه با او داشته باشیم؛ یعنی تا زمانی که ما بتوانیم کالای دیگری را مقتصدانه تولید کنیم.

ر: چیز دیگر، چیز دیگر! همیشه همین را می‌گویی. تو اینجا وسط دریا تک افتاده‌ای دوست من، هیچ چیز خاصی در دسترس‌ات نیست.

بحث خیلی بالا‌ گرفت و همان‌طور که اغلب اتفاق می‌افتد، هیچ یک از دو طرف حاضر به کوتاه آمدن از موضعش نبود؛ اما از آنجا که رابینسون نفوذ زیادی بر جمعه داشت، حرف او غالب شد و وقتی غریبه برای‌گرفتن پاسخ آنها آمد جواب شنید که:

«ای غریبه! برای اینکه حاضر به پذیرش پیشنهاد تو بشویم باید ما را از دو چیز مطمئن کنی. اول، سرزمین تو در زمینه شکار از ما غنی‌تر نباشد، چون آن وقت نبرد نابرابر خواهد شد و دوم، اینکه در این مبادله تو باید بازنده باشی. از آنجا که در هر مبادله‌ای یک برنده و یک بازنده هست، اگر تو بازنده نباشی؛ یعنی سر ما کلاه رفته است. حالا چه می‌گویی؟»

غریبه گفت: هیچی و درحالی که از خنده به زحمت راه می‌رفت به قایق‌اش برگشت.

- این قصه‌ای که گفتی تنها به این دلیل طعنه آمیز بود که رابینسون خیلی احمقانه استدلال می‌کرد.

- استدلال او احمقانه‌تر از کمیته تجارت نیست.

- مساله خیلی فرق می‌کند. گاهی تو یک نفر را در نظر می‌گیری و گاهی دو نفر را که باهم زندگی می‌کنند. این با وضعیت واقعی امور همتراز نیست. تقسیم کار و مداخله تجار و کارکرد پول خیلی از مسائل را تغییر می‌دهد.

- ممکن است مبادلات را پیچیده‌تر کند؛ اما ماهیت شان را تغییر نمی‌دهد.

- تجارت چیزی جز چند مبادله تهاتری نیست. تهاتر در ذات خودش با تجارت همسان است، درست همان‌طور که کار در مقیاس بزرگ و کوچک دارای اساسی یکسان است. قانون جاذبه برای همه اجسام یکسان عمل می‌کند.

- پس تو می‌گویی که این استدلالات همان قدر که از زبان رابینسون احمقانه بودند، فی‌نفسه هم احمقانه‌اند.

- بله، فقط در شرایط پیچیده‌تر خطاها را بهتر می‌توان پوشاند.

- پس بیا یک موقعیت واقعی را آزمایش کنیم.

- حتما! در فرانسه به دلیل آب و هوا و عادات مردمانش پوشاک همواره دغدغه‌ای مهم بوده است. نکته اصلی این است که لباس داشته باشیم یا آنکه خودمان تولیدش کنیم؟

- سوال خیلی خوبی است. برای اینکه لباس داشته باشی باید تولیدش کنی.

- نه الزاما! کسی باید تولیدش کند در این بحثی نیست، اما لازم نیست که تولیدکننده و مصرف‌کننده‌اش حتما یک‌نفر باشد. همین لباس‌هایی که پوشیده‌ای را هم تو خودت تولید نکرده‌ای. فرانسه هم قهوه مصرفی شهروندانش را تولید نمی‌کند.

- اما قهوه و لباس مان را به هرحال می‌خریم.

- دقیقا و با چی؟

- با پول!

- مواد اولیه چاپ پول را فرانسه تولید نمی‌کند.

- می‌خریمش.

- با چی؟

- با محصولاتی که به پرو می‌فرستیم.

- بنابراین کارتان را با لباس و قهوه مبادله می‌کنید.

- بی‌شک.

- پس حتما لازم نیست که تولید‌کننده‌اش هم خودتان باشید؟

- نه، اگر بتوانیم چیز دیگر برای مبادله در مقابل آن تولید کنیم.

- به عبارت دیگر، فرانسه دو راه برای کسب کالاهایش دارد. تولیدشان کند، یا چیزی با مبادله به دست شان بیاورد. از این دو کدام یک بهتر است؟

- درست نمی‌دانم.

- آیا آنکه به ازای مقدار مشخصی کار پوشاک بیشتری به دست می‌آورد نیست؟

- فکر می‌کنم.

- برای هر ملتی بهتر نیست که هر دو گزینه را داشته باشد، یا اینکه قانون باید یکی از آنها را ممنوع کند؟

- به نظرم تا آنجا که یک کشور بتواند درست تصمیم‌گیری کند؛ هرچه گزینه‌های بیشتری داشته باشد بهتر است.

- بنابراین قانونی که واردات لباس را منع می‌کند به جای فرانسوی‌ها تصمیم می‌گیرد که چه تولید کنند و چه نکنند.

- بله.

- و چون قانون ما را از تولید چیز دیگری جز لباس درست به این دلیل باز می‌ دارد که تولید برایمان آسان‌تر است، به طور تلویحی می‌گوید درحالی که می‌توانیم به ازای یک مقدار مشخص کار مقدار بیشتری پارچه داشته باشیم نباید این کار را بکنیم.

- اما این سوال همچنان مطرح است که چه چیز دیگری به جای پارچه تولید کنیم؟

- جوابش هم همین است که «چه اهمیتی دارد؟» وقتی گزینه‌هایی در اختیار ما باشند، هرچیزی که برای مبادله با پارچه مفیدتر باشد، همان را تولید خواهیم کرد.

- درست است، اما من نمی‌توانم از این خیال دست بردارم که اگر کشور خارجی حاضر به پذیرش کالای تولیدی ما در قبال پارچه‌هایش نباشد، ما به دام افتاده‌ایم. حتی با دیدگاه خود تو هم این مساله به قوت خودش باقی است. تو می‌گویی که فرانسه می‌تواند چیز دیگری به جز پارچه را با هزینه کمتر تولید و سپس با آن معاوضه کند.

- دقیقا.

- پس بخشی از نیروی کار بیکار خواهد شد.

بله؛ اما چیزی از پارچه‌ در اختیار او کاسته نمی‌شود. حمایت‌گرایان درست مثل رابینسون این را نمی‌بینند، یا اینکه خودشان را به ندیدن می‌زنند. تخته چوب پیدا شده او را از پانزده روز کار معاف می‌کرد، اما زمانش را از او نمی‌گرفت. اینها دو موضوع کاملا مجزا است. در پیچیده‌ترین حالت هم درست مانند مثال ساده‌ ما خطای یکسانی در کار است. کار را به خاطر سختی و زمانبری‌اش مفید شمردن، نه برای آنچه که تولید می‌کند. سیاستمداران هم همین کار را می‌کنند، نتیجه را کاهش می‌دهند، تا مدت زمان و سختی کار بیشتر شود.

فردریک باستیا

مترجم: مجید روئین پرویزی