پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

برای آنکه ببینید در کجای طیف اقتصادی قرار می گیرید


برای آنکه ببینید در کجای طیف اقتصادی قرار می گیرید

یک حکایت چینی

توضیح: فردریک باستیا به دفاع از اقتصاد بازار و سرسختی در برابر سیاست‌های حمایتی تجاری مشهور است. نیمچه داستانی که در ادامه از او می‌آید طرفداران این مکتب را در تقابل با مدافعان محدودیت‌های تجاری نشان می‌دهد، بی‌آنکه خود دارای نتیجه‌گیری قطعی باشد. با خواندن آن می‌توانید ضمن قضاوت درباره سیاست درست، سمت و سوی اندیشه اقتصادی‌تان را نیز بسنجید.

روزی روزگاری دو شهر بزرگ در چین بودند، به نام‌های تیچین و تیچان. «راه آبی» عظیم این دو شهر را به هم متصل می‌کرد. پادشاه با خود اندیشید بد نیست دستور بدهد با ریختن تخته سنگ‌های غول پیکر این راه آب را مسدود کنند. مشاور با فراست او «کوآنگ»، وقتی متوجه تصمیم شاه شد به خدمت او رسید و گفت:

«اعلی حضرت! اشتباه می‌کنید.»

پادشاه پاسخ داد:

«مزخرف نگو، کوآنگ!»

من اینجا فقط نقل به مضمون می‌کنم. پس سه ماه بعد پادشاه مجددا به سراغ او فرستاد و گفت: «نگاه کن، کوآنگ!»

کوآنگ چشم‌هایش را گشود و نگاه کرد.

کمی دورتر از راه آب چند مرد به سختی مشغول کار بودند. برخی می‌کندند و دیگران پر می‌کردند و زمین را هم تراز می‌ساختند. مشاور، که انسان بسیار بافرهنگی هم بود، با خودش گفت: انگار دارند جاده می‌سازند.

باز سه ماه گذشت. و پادشاه مجددا به سراغ کوآنگ فرستاد. گفت: کوآنگ، ببین!»

و کوآنگ نگاه کرد. کار جاده سازی به پایان رسیده بود و اینجا و آنجا در هر گوشه و کنار مهمانخانه‌هایی برای مسافران ساخته شده بود. رهگذران، گاری‌ها و ارابه‌ها، می‌آمدند و می‌رفتند و جماعت زیادی از اهالی هر دو شهر بسته‌های بزرگی را از تیچین به تیچان و برعکس بر دوش می‌کشیدند. کوآنگ با خودش اندیشید: خرابی راه آب برای این مردم اشتغال ایجاد کرده. اما به فکرش نرسید که این‌ها صرفا از مشاغل دیگری که می‌توانسته‌‌اند انجام بدهند بازمانده و به این کار گماشته شده‌‌اند.

سه ماه گذشت و پادشاه کوآنگ را خواست و گفت: «ببین!»

کوآنگ دید. مهمانخانه‌ها پر از مسافر بودند و برای برآوردن نیازهای آنها در اطراف همه جور حرفه از قصابی گرفته تا نانوایی و خواربارفروشی بوجود آمده بود. همچنین دید که به خاطر نیاز به لباس، اطراف آنجا خیاطی و کفاشی و بادبزن فروشی و همه جور کسب و کارهای جنبی هم راه افتاده است. و از آنجا که این جماعت نمی‌توانستند زیر آسمان بخوابند نجار و بنا و باغبان هم کارهای جدیدی پیدا کردند. بعد نوبت به ماموران نظم و امنیت، قضاوت و دیگر مقامات رسمی رسید. در یک کلام، خیلی زود در هر گوشه از این جاده شهرستانی با تمام متعلقات‌اش از زمین رویید.

پادشاه از کوآنگ نظرش را درباره تحولات جدید پرسید. کوآنگ گفت هیچوقت فکر نمی‌کرده مسدود کردن راه آب بتواند این همه اشتغال جدید ایجاد کند؛ اما باز به ذهن‌اش خطور نکرد که این اشتغال جدید نیست بلکه تنها نیروی کار از بخشی به بخشی دیگر منتقل شده‌‌اند و نیاز مردم به خوردن و نوشیدن در زمان راه آب هم وجود داشته است.

روزگار گذشت و در برابر دیدگان متحیر ملت چین پادشاه گرانقدرشان جان باخت و جای او فرزند خلفش بر تخت تکیه زد.

این فرزند فورا به سراغ کوآنگ فرستاد و دستور داد که هرچه سریع‌تر راه آب را راه‌اندازی کنند. کوآنگ به پادشاه جدید گفت:

«اعلی حضرت! اشتباه می‌کنید.»

پادشاه پاسخ داد: «مزخرف نگو، کوآنگ!»

این بار اما کوآنگ اصرار کرد و خواست حرفش شنیده شود. گفت: «قربان، هدف شما از این کار چیست؟»

پادشاه جواب داد: «هدف من این است که هم نقل و انتقال کالاها و مسافران را میان تیچین و تیچان تسهیل کنم و هم هزینه حمل‌و‌نقل را پایین بیاورم تا خوراک و نوشیدنی ارزان‌تر به دست مردم برسد.» اما کوآنگ از پیش پاسخش را آماده داشت. او که شب پیش چندین شماره روزنامه صنعتی چین را خوانده بود، درسش را خوب می‌دانست و درخواست فرصت برای سخن گفتن کرد. پس از آنکه نه بار این درخواست را مطرح کرد، فرصت یافت و گفت:

«قربان! شما می‌خواهید حمل‌و‌نقل آسان و کالاهای ارزان برای این مردم به ارمغان بیاورید؛ اما در عمل با اولین قدم خود دارید تمام مشاغلی را که تخریب همین راه آب به آنها داده است، ازشان می‌گیرید. قربان در اقتصاد

سیاسی می‌گویند که...»

پادشاه به وسط سخنش پرید: «انگار داری متن از پیش آماده شده‌ای را می‌خوانی.»

«بله قربان! و اگر اجازه بدهید همان را برای شما هم بخوانم.» و به این ترتیب چنین ادامه داد: «در اقتصاد سیاسی، ارزانی اسمی کالاهای مصرفی تنها موضوعی ثانوی است. مساله این است که میان قیمت نیروی کار و قمیت ابزار معاش تعادلی برقرار شود. ثروت ملت‌ها در گرو فراوانی نیروی کار است و بهترین نظام اقتصادی آن است که بیشترین کار را برای مردم‌اش فراهم کند. مساله این نیست که برای یک لیوان چای یا پیرهن چهار تائل می‌پردازید یا هشت تائل (واحد پول امپراتوری چین). این مسائل ناچیز ارزش فکر کردن ندارند. هیچ کس مخالف پیشنهاد شما نیست. پرسش این است که بهتر است قیمت کالایی بالا باشد و در عوض با فراوانی اشتغال و دستمزد بالا شما توانایی خریدش را داشته باشید یا اینکه با تسهیل حمل‌و‌نقل و واردات، کالاهای مصرفی را ارزان‌تر عرضه کنید؛ اما در مقابل بسیاری از افراد ملت را بیکار کنید که حتی توان پرداخت آن قیمت‌های پایین را هم نداشته باشند.»

کوآنگ که می‌دید پادشاه قانع نشده است، اضافه کرد: «عالیجناب، لطفا با کمال سخاوتی که در شما سراغ دارم حواستان را لحظه‌ای بیشتر به من بدهید. باید روزنامه‌ای را که دیروز خوانده‌ام، به نظر مبارکتان برسانم.»

اما پادشاه گفت: «من به روزنامه‌های چینی تو احتیاج ندارم تا بفهمم ایجاد هر نوع مانع و محدودیت تنها موجب منحرف کردن نیروی کار از بستر مناسب و منفعت بخش‌تر خودش می‌شود. برو دنبال کارت و راه آب را راه‌اندازی کن؛ بدان که بعد از آن هم نوبت اصلاح قوانین گمرکی است.»

کوآنگ از حضور شاه مرخص شد درحالی که ریشش را می‌کند و مویش را چنگه می‌کرد. با خودش می‌گفت: «آه‌ای فو (نام خدای بودایی‌ها)! بر این مردم رحم آور، چون پادشاه جدید ما پیرو مکتب اقتصاد انگلیسی است. مثل روز بر من روشن است که به زودی همه جور میل و آرزو بر نفس ما چیره خواهد شد؛ چون دیگر نیازی به ریاضت‌کشی نخواهیم داشت!»

فردریک باستیا

مترجم: مجید روئین پرویزی