جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

مولف دیکتاتور مخاطب سر به راه


مولف دیکتاتور مخاطب سر به راه

چرا ما نمی توانیم با کاراکترهای تیپیک همذات پنداری کنیم, اما انسان هایی پیش تر از ما می توانستند چرا تماشای نمایشی که مولف آن پیش تر از ما نسخه تمامی قهرمانانش را پیچیده است, خسته کننده, توهین آمیز و بی مزه است

چرا ما نمی‌توانیم با کاراکترهای تیپیک همذات‌پنداری کنیم، اما انسان‌هایی پیش‌تر از ما می‌توانستند؟ چرا تماشای نمایشی که مولف آن پیش‌تر از ما نسخه تمامی قهرمانانش را پیچیده است، خسته‌کننده، توهین‌آمیز و بی‌مزه است؟

چرا مخاطب امروز از تولید نتیجه نهایی متن، سهم‌خواهی می‌کند؟ من در این گزاره بر لغت «امروز» تاکید ویژه دارم؛ چرا که نقطه فصل و کل مدعای این نوشتار را بر دوش دارد.

چنانچه معتقد به وجود مقوله‌ای به نام «تراژدی» در عصر حاضر باشید و همچون «جرج اشتاینر» آن‌را چیزی از جنس آثار باستانی تصور نکنید، آنگاه پرسش بعدی من می‌تواند آن باشد که فارغ از تفاوت‌های ماهوی که مابین قهرمانان تراژدی‌های قدیم و جدید قائل هستیم از جمله کثرت بعد شخصیت، فردیت‌یافتگی، متوسط‌شدن، تغییر در مناسبات زندگی‌اش و در کل رویکردش به زندگی و کاهش فاصله‌اش با سایرکاراکترها و...، چه چیز مخاطب «امروز» را از قهرمانان تیپیک دلزده و گریزان می‌کند؟ آیا مگر نه آنکه متخصصی که نسخه پیچیده شده به دستمان می‌دهد، ما را بی‌نیاز از کسب دانش و تجربه به راه راست هدایت می‌کند و بار مسوولیت اندیشیدن را از شانه‌هامان بر می‌دارد و دغدغه‌هایمان را می‌کاهد، قانونا می‌باید دلپذیرتر و خواستنی‌تر جلوه کند؟

پس چرا دائما به دنبال چالش و مسائل حل ناشده و مسوولیت‌های سنگین و دغدغه‌آور کشیده می‌شویم؟ تراژدی مدرن به دلیل کوتاه شدن قامت و در مواردی محو شدن قهرمانانش، دیگر آنچنان سوگنامه‌ای نیست که سودای تحریک شفقت و ترس و کاتارسیس داشته باشد. قهرمان آن (چنانچه اساسا قهرمانی در بین باشد) یا بهتر است بگوییم بار گناه ناخواسته آنکه دوش قهرمان سنتی تراژدی را سنگین می‌کرد و پایان سوگمندی برایش رغم می‌زد، همچون همه چیزی در این عالم دموکراتیزه شده است. مفهوم «قهرمانیت» همچون اوراق سهام به مساوات در میان همه کاراکترها تقسیم شده است. «با از کف رفتن ارزش‌ها و اعتبارهای اجتماعی که به زندگی جمع و حل شدن منافع فرد در منافع جمع مربوط می‌شد، امکان ظهور فرد به عنوان قهرمان از میان رفته است.

افراد دریافت خود از آرمان را تغییر داده‌اند. دیگر امری اجتماعی وجود ندارد که بتوان از جان گذشتن قهرمانانه را توجیه کرد.»(۱) همه گناهکارند و همه بی‌گناهند. آنچه برای ما می‌ماند که توشه راه بازگشت از تئاتر به خانه و مخل آسایش شباهنگام‌مان باشد، دیگر درک آنکه کدامیک مقصر بود و کدام شایسته سرزنش، نیست. آنچه فی‌المثل ذهنمان را پس از دیدن «مرگ دستفروش» می‌انبارد، بی‌گمان پیدا کردن خطاکاری که بار مسوولیت را بر دوش کشد و خیال همه را راحت کند، نیست. ما به همراه ویلی لومن، همسر و فرزندانش رنج می‌کشیم و در همان حال می‌دانیم که آنچه روی داد، می‌توانست روی ندهد. اصلا همین سرشت خودآگاه گناه مدرن است که جایگزین خطای ناخودآگاه قهرمان سنتی می‌شود و تقدیر را به چالش می‌کشاند و بدان باور ندارد.

چرا دوست عزیزی که تراژدی «شیخ صنعان» را برای مخاطب امروز بازنویسی می‌کند، بی‌اختیار با تغییر داستان، گناه تراژدی را در بین شیخ صنعان، دختر ترسا، راوی قصه و حتی مریدان شیخ تقسیم می‌کند. خنده‌دار می‌نماید اما حقیقت دارد. مولف دموکرات حتی تاب آن را ندارد که کسی را از سهمیه گناه محروم کند؛ چرا که ذائقه ما دیگر سیاه و سفید نیست و سیاه و سفید هم نمی‌بیند و نمی‌خواهد. در درون سوژه امروز طیفی از خاکستری‌های فی مابین سیاه و سفید نهفته است که برآیند جامعه مدرنی است که او را پرورش داده است؛ بر آیند اخلاق مدرن؛ اخلاقی که بنیادهای عرفی و نه ماوراء انسانی، دارد؛ اخلاقی که مخالفانش آن‌را اخلاق رمه‌گی می‌خوانند. (۲)

چنانچه «کاهش قامت قهرمان مدرن» را نقطه ثقل مثلث متساوی‌الاضلاعی تصور کنیم که «مولف»، «مخاطب» و «زمینه» سه زاویه‌اش را می‌سازند و علل ایجابی آن هستند، آنگاه نه تنها می‌توان تاثیر این سه علت را در معلول بر رسید، بلکه تاثیر خود این سه بر یکدیگر نیز قابل تصور است.

مخاطب مدرن سیاه و سفید نمی‌بیند، زیرا زمینه او (اجتماعی که در آن می‌زید) نه تنها هیچ‌گاه سیاه و سفید نبوده است، بلکه دیرزمانی است، به واسطه اهرم‌هایی (زیر بناهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و...) سیستم‌های ارزشگذاری‌اش که به امور دنیا پایگان مثبت و منفی اعطا می‌کنند و موتور محرکه سننی آن، به چالش‌های جدی کشیده شده است.

در این حال طبیعی است که مولف مدرن نیز تک بعدی و تخت نبیند زیرا از سویی بدان می‌اندیشد که محصول وی می‌باید باب طبع خریدار باشد والا محلی از اعراب نخواهد یافت و از دیگر سو ذهن خود او موضوعی برساخته از همان زمینه‌ای است که مخاطب را می‌سازد. و از سویه سوم، این هر دو بی‌آنکه بدانند به تولید و رواج و ساختن و باز ساختن دوباره و چند باره و مداوم زاویه سوم- زمینه- همت می‌گمارند. و این حرکت الی الابد ادامه دارد و لاجرم آنتی‌تزهای جدید، هویت جدید، ارزش‌های جدید، چالش‌های جدید و...

حال می‌توان موضوع وسط این مثلث، «کاهش قامت قهرمان مدرن»، را خوب یا بد دید، می‌توان به سوگ آن نشست، به ستیز با آن برخاست، همچون جرج اشتاینر به نمایش مدرن بدبین بود، دائما به مقتضیات زمانه پشت کرد، قهرمانان تیپیک خلق کرد و به زور به خورد مخاطب امروز داد و همچنان از آنان انتظار تشویق داشت. اما چنانچه دست از ستیز برداریم، خواهیم دانست که موضوع میان مثلث را اتفاقا می‌توانیم به فال نیک بگیریم. تصور کنید که بر حسب یک اتفاق، در یک شهر خیالی هیچ پزشکی یافت نشود که به مداوای بیماران بپردازد و هیچ آدم متخصصی نباشد که مرجع معتبر تشخیص و نسخه پیچیدن قرار گیرد. چه اتفاقی می‌افتد؟ عده زیادی می‌میرند. اما عده‌ای هم نمی‌میرند؛ چرا که به اندیشه‌شان پناه می‌برند و نه به مرگ! آنان راه‌ها را کشف می‌کنند و می‌فهمند که درمان درد و خلاصی از آن، می‌تواند به اندازه آدم‌ها شیوه داشته باشد.

این آدم‌ها نسبت به زندگی‌شان احساس مسوولیت بیشتری می‌کنند، دست‌کم چون خود برای آن تصمیم می‌گیرند، بدان می‌اندیشند و از کلنجار رفتن با آن نمی‌هراسند. اینان نیک می‌دانند که «انتخابگر بودن» راهی است که یک سویش فضیلت افتراق از حیوان خوابیده است و سوی دیگرش وزن وزین مسوولیت و عواقب انتخاب. «انسان بعد از» من می‌اندیشم «دکارت پای خود را بر جای محکمی استوار کرد، چون بر پایه فکر خود ایستاد و دانست آنچه راه را به او نشان خواهد داد، خورشید خودآگاهی درون انسان است که به خود می‌تابد و راه را روشن می‌کند»(۳).

پس بدیهی است که این انسان ناگزیر از انتخاب، دیگر به دنبال مدعیان چراغ به دست به راه نخواهد افتاد تا راه را برایش منور کنند، چون دیگر بدانان باور ندارد.

حال تصور کنید که در دنیای متکثر بی‌مرجع کنونی، عده‌ای هنوز به سراغ متونی می‌روند که معلوم نیست بناست چه ارمغانی برای مخاطب ایرانی قرن ۲۱ میلادی داشته باشند؟ بی‌پرده و مشخص بگویم، منظورم آثاری از نوع و شمایل «کلبه عمو تم» است. چنانچه خلأ حاصل از فاصله زمانی و زبانی را فی‌المثل به بهای نگاه سمبلیک کارگردان به جامعه کنونی خودش، قابل اغماض قلمداد کنیم، باز جای این سوال باقی می‌ماند که ما چه نیازی به قهرمانانی از نوع «عمو تم» داریم تا صلیب‌کشان، گناهان انسان‌های بی‌مسوولیت، را غسل تعمید دهند؟ سه ساعت دیدن موجودات منفعلی که رنج می‌کشند و تحقیر می‌شوند، چه سودی به حال ما دارد؟

تصور نگارنده بر آن است که همان طور که کارگردان در مصاحبه با سایت ایران تئاتر، از اثرش با عنوان «تعزیه عمو تم» یاد می‌کند و لباس قرمز بر تن اشقیا می‌پوشاند و اولیا را همچون توده خاکستری نمایش می‌دهد، بر آن بوده تا سوگواره‌ای از جنس تعزیه‌های وطنی بسازد و مخاطب را مفتخر به نوشداروی «کاتارسیس» کند. به این امید که اگر مخاطب امروز کماکان در ایام محرم به دیدن تعزیه می‌رود و هنوز لذت می‌برد، پس تماشای اشقیا و اولیای فرنگی که پیش از ورود او به صحنه همگی تکلیف بهشت و دوزخ‌شان معلوم شده و تنها آمده‌اند تا مخاطب را با دیدن و شنیدن صد باره شرح ماوقع شهد شفقت بنوشانند و تزکیه نفس بدهند، هم جذاب است.

در اینجا باید پرسید که چرا دیدن تعزیه حسین(ع) هنوز موضوعیت دارد و این یک ندارد؟ فردی که به دیدن تعزیه می‌رود، هیچ‌گاه انتظار مواجهه با کاراکترهایی از نوع خودش را ندارد و نیامده تا چیز جدیدی کشف کند، افق جدیدی در برابر دیدگانش گشوده شود و پس از مشاهده چالش جدیدی ذهنش را بیانبارد. دلیل او خیلی ساده است؛ آمده تا بر سوگ قهرمان محبوبش- قهرمانی که به واسطه پیوندهای فرهنگی، دینی و عرفی و تاریخی دوستش دارد- بگرید و ثواب ببرد.

این مخاطب نه خود می‌خواهد و نه کارگردان تعزیه که باری بر انبوه مسائل لاینحلش افزوده گردد و مسوولیت تفکر درباره مسئله‌ای پس از دیدن تعزیه، مخل خواب شب‌هنگامش گردد. این مولف دست‌کم پس از پایان تعزیه‌اش می‌داند که تاثیر مثبتی بر مخاطب خود داشته و با انجام یک آیین مذهبی به تقویت ایمان در جامعه‌اش دامن زده است.

در این میان باید پرسید که موضوعیت و فایده اجرای پر هزینه‌ای که نه تفکربرانگیز است و نه ثوابی از دیدنش حاصل می‌آید، چیست؟ که قهرمانان تک‌بعدی‌اش نه چالش جدیدی برای مخاطب اهل تفکر هستند و نه شفقتی برای مخاطب حرف‌گوش‌کن، راحت‌طلب و فراری از مسند قضاوت.

تنها توجیه اجرای آن لابد حظی است که خود کارگردان از یک اجرای پر کاراکتر و پر زحمت می‌برده تا سایرین را به هماوردی بخواند وگرنه به‌رغم احترامی که برای کارگردان قائلم، گمان نمی‌کنم که حاجت وی به «گشودن حلقه کوچک تماشاگران محفلی تئاتر و افزایش شمار تماشاگران و دوستداران دائمی آن» برآورده شده باشد. (۴)

معتقدم که حتی اجرایی پاکیزه و منسجم در نهایت وسواس و دقت در طراحی صحنه و لباس، باز تاوان بی‌مناسبت و بی‌موقع بودن موضوع آن نخواهد بود و قاطعانه بر آنم که تماشای میان پرده خنده‌دار و هجوی که تنها می‌خنداند و ادعای دیگری هم ندارد، باز توجیهی دارد که سه ساعت تماشای این یک ندارد.

صادقانه بگویم نوع خود را محق نمی‌دانم که بهشت موعود انسان‌هایی از نوع «عمو تم» را حتی به بهای تازیانه نخوردن از آنان بگیرم. واقعیت آن است که توجیهی نمی‌بینم که از این دست انسان‌ها بخواهم دست از نگاه تقدیرگرایانه‌شان بر دارند و با نوع من همداستان شوند؛ چرا که سنگینی مسوولیت «انسان بودن» آنچنان وزین و دشوار است که گهگاه بر آنم می‌دارد مبادا اسب و استری که گاری می‌کشد، تازیانه می‌خورد، دشنام نشخوار می‌کند و بهشت موعودی دارد که در انتظارش است، بر حال نوع من می‌گرید و من خود بی‌خبرم!

آمیزش رنگ‌ها و انسان‌های همسطح گوناگون که در اوج رمه‌واربودن و ظاهر توده‌ای‌شان، به شدت فردیت یافته‌اند و دردهایشان پیچیده و ارتباطاتشان پیچیده‌تر شده است، در هیچ قفسه قدیمی که طبقاتی کم‌شمار دارد، قابل کنترل نیست و نمی‌تواند که باشد.

مینو میرشاه ولد

پی‌نوشت‌ها:

۱) بابک احمدی، معمای مدرنیته، چاپ سوم، نشر مرکز، تهران، ۱۳۸۲، ص ۱۶۹

۲) نیچه دموکراسی را «تجلی اخلاق زندگی انسان گله‌ای» می‌خواند.

۳) سید جواد طباطبایی، در جست‌وجوی دانایی، روزنامه اعتماد، ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷، سال ششم، شماره ۱۶۸۰، ص ۷

۴) ن ک، بهروز غریب پور، من رویاهایی دارم، روزنامه اعتماد – سه‌شنبه، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷ - شماره ۱۶۷۵، ص ۲۰