دوشنبه, ۲۰ اسفند, ۱۴۰۳ / 10 March, 2025
مجله ویستا

ناگفته هایی از زندگی خصوصی شهریار از زبان دخترش


ناگفته هایی از زندگی خصوصی شهریار از زبان دخترش

یادمان بیست و سومین سال درگذشت استاد شهریار

پدرم سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در سال ۱۲۸۵ هجری (شمسی) در تبریز متولد شده است. پدرش از وکلای درجه یک تبریز و مردی نسبتا متمول بوده که گرسنگان بی شماری از خوان کرم او سیر می شدند و فکر می کنم همین بلندی طبع و بخشندگی پدرم، صفاتی است که از پدرش به ارث برده است.

پدرم ایام کودکی را در قرا» خشگناب و قیش فورشاق گذرانیده که هیچ وقت خاطرات خوشی را که در دهکده های مزبور داشته فراموش نکرد. اولین شعرش را در چهار سالگی سروده و آن موقعی بوده که مستخدمشان به نام "رویه" برای ناهارش آبگوشت تهیه کرده بود.

درباره خاطرات ایام کودکی اش می گوید: روزی با بچه های محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود خیره شده و شروع به خواندن شعر کردم. سخنان موزونی که نمی دانستم چگونه به مغز و زبان من می آمدند که ناگهان پدرم مرا صدا کرد، به صدای بلند پدرم برگشتم، با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟ گفتم: کسی یادم نداده، خودم می گویم. اول باور نکرد ولی بعد از این که مطمئن شد، در حالی که صدایش از شوق می لرزید به صدای بلند مادرم را صدا کرد و گفت: بیا ببین چه پسری داریم!

یک بار دیگر در هفت سالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده که مانند بیشتر بچه ها از حرف مادر خود سرپیچی کرده و به حرف او گوش نداده بود، ولی بعدا پیش خود احساس گناه کرد و گفته است:

من گنه کار شدم وای به من

مردم آزار شدم وای به من!

در کودکی از محضر پدر دانشمند خود استفاده کرده و تحصیلات مقدماتی را با قرائت گلستان پیش او فراگرفت و در همان اوان با دیوان خواجه الفتی سخت یافت، بعد از این که تحصیلات متوسطه را در مدرسه "فیوضات" و "متحده" به پایان رسانده، در سال ۱۳۰۰ به تهران رفته و دنباله تحصیلات خود را در مدرسه "دارالفنون" ادامه داد، تا اینکه در سال ۱۳۰۳ وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در این دانشکده به تحصیل مشغول بوده ولی عشق و روحیه مخصوصش که اصلا با پزشکی و مخصوصا با جراحی سازگار نبوده، او را از تحصیل پزشکی باز می دارد، چنانکه خودش می گوید: بعد از هر عمل جراحی که انجام می دادم احساس ضعف می کردم و حالم به هم می خورد.

بعد از ترک تحصیل به خراسان رفته و به دیدار کمال الملک نقاش معروف، نائل آمده و شعری نیز به عنوان "زیارت کمال الملک" به همین مناسبت دارد. تا سال ۱۳۱۴ در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به کمک دوستانش وارد خدمت بانک کشاورزی شده، در سال ۱۳۱۶ حادثه ناگواری در زندگی اش رخ داده و آن مرگ پدرش بوده که خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمی کند. مخصوصا اینکه موقع مرگ پیش پدرش نبوده و از این بابت خیلی متاثر است.

هم زمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاری پسرش را به عهده گرفته و بابا در کنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را کم کم فراموش می کرده ولی چون سرنوشت اساسا بازی های عجیبی دارد و به قول بابا "علی الاصول نوابغ همیشه ناکام اند" مدتی بعد برادرش را نیز از دست داده و سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است که کوچک ترینشان چند ماه بیشتر نداشته و مانند یک پدر دلسوز از آن ها مواظبت کرده، آن ها نیز محبت های عمو را هیچ وقت فراموش نمی کنند و پدرم در اصل فرقی بین ما و آن ها قائل نیست.

عاشقی اش نیز موقعی بوده که با آن ها زندگی می کرده، بعد از بزرگ شدن بچه های عمویم و موقعی که به اصطلاح دست هر کدام به کاری بند شده و بعد از این که پدرم مادرش را از دست داد، تنها حیاطی را که در تهران داشته با وسایلش به بچه های برادرش بخشیده و تنها با یک جامه دان لباس هایش به تبریز می آید و با مادرم که نوه عمه اش محسوب می شده ازدواج کرده و علت دیر ازدواج کردنش، در ۴۸ سالگی، به علت مسئولیتی بوده که در مقابل بچه های برادرش داشته، چنانکه می گوید: یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم.

بعد از ازدواج با مادرم، در تبریز با شراکت خواهرش خانه ای خریده که در این خانه من به دنیا آمده ام و سپس بعد از گذشت زمانی، خانه ای برای خود خریده است.

من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا که یادم می آید در ایام کودکی در تمام گردش ها و یا شب شعرهایی که می رفت، حتی در رسمی ترین آن ها، مرا همراه خویش می برد. هنگامی که در بدو ورودش به هرمجلسی صدای کف زدن ها فضا را می شکافت و یا به هرجای که قدم می گذاشت مردم دورش را احاطه می کردند حس کنجکاوی کودکانه ام تحریک می شد که او کیست و او را با پدر بچه های دیگر مقایسه می کردم آخر چرا برای آن ها کسی کف نمی زند؟

یک شب یادم هست که از یکی از انجمن های ادبی برگشته بودیم، بابا طبق معمول دفترچه شعرش را در قفسه ای که کتاب های دیگرش در آن قرار داشت قرار می داد و نظرش را درباره شعرهایی که آن شب خوانده شده بود برای مادرم بازگو می کرد که من ناگهان به طرفش رفتم و در حالی که دو دستی پایین کتش را چسبیده بودم با لحنی کودکانه پرسیدم: بابا چرا مردم تو را این همه دوست دارند؟ لبخندی زد، لحظه ای چند در چشمانم نگریست، آن حالت نگاه او را تا زنده ام هیچ وقت فراموش نمی کنم، بعد مرا بغل کرده صورتم را بوسید و مدتی درباره شعر و شاعری با جملاتی ساده و در حالی که سعی می کرد برای من قابل فهم باشد توضیح داد. از همان موقع شخصیت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال کم احساس کردم با اشخاص عادی فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و به بابا که کارمند بانک کشاورزی بود اجازه داده بودند که دیگر کار نکند و با خیال راحت بتواند به سرودن اشعارش ادامه دهد.

یک روز خوب یادم هست در حدود ۵ بعد از ظهر بود که دیدم بابا لباس پوشیده و از مامان نیز می خواهد که مرا حاضر کند. با تعجب پرسیدم بابا کجا می رویم؟ جواب داد: هیچ دلم گرفته می خواهم کمی قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتادیم. از چند خیابان و کوچه گذشتیم تا این که به کوچه ای که بعدها فهمیدم اسمش "راسته کوچه" است رسیدیم و از آنجا وارد کوچه فرعی تنگی شدیم. کوچه بن بست بود و در انتهای آن دری قرار داشت کهنه و رنگ و رو رفته و من که بچه بودم و به اصطلاح هی نق می زدم و می گفتم بابا تو چه جاهای بدی می آیی! بابا به آهستگی جواب داد عزیزم داخل نمی رویم و بعد مدت طولانی به صراحت می توانم بگویم یک ربع یا ۲۰ دقیقه به در نگاه می کرد و فکر می کرد. نمی دانم به چه فکر می کرد، شاید گذشته را می دید و یا شاید خود را همان بچه ای احساس می کرد که هر روز حداقل ۲۰ بار از آن در بیرون آمده و رفته بود.

بعد ناگهان به در تکیه داد، قطره های اشک به سرعت از چشمانش سرریز شده و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. من لحظاتی مبهوت به او نگاه می کردم ولی او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اینکه مدتی بعد آرام گرفت، آه عمیقی کشید و در حالی که چشمانش را پاک می کرد به من گفت: "اینجا خانه پدری من است، من مدت ۱۴ سال اینجا زندگی کرده ام." بعد در طول همان کوچه به راه افتادیم و قسمت های مختلف خانه را از بیرون به من نشان داد. وقتی به خانه برگشتیم شعری تحت عنوان "در جست وجوی پدر" سرود که فکر می کنم یکی از با احساس ترین شعرهایی است که به زبان پارسی سروده شده.

در همان ایام بچگی کتابچه شعر بابا را ورق می زدم و او بدون اینکه مانع شود و فقط مواظب بود که کتابچه را پاره نکنم، با نگاهی محبت آمیز مرا می نگریست.

در سنین پائین و مواقعی که به مدرسه نمی رفتم حیدر بابا و شعرهای ترکی که برایم قابل فهم بود به من یاد می داد. کمی که بزرگ تر شدم و سواد خواندن پیدا کردم خودم کتابچه شعر او را خوانده و اشعاری را که زیاد دوست داشتم حفظ می کردم. پدرم معمولا تا پاسی از شب گذشته به عبادت و خواندن قرآن می پرداخت و بعد از فراغت با خواندن کتاب های شعر و بیشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمی خوابید، مگر مواقعی که واقعا خسته بود. به همین جهت شب ها چراغ اتاقش همیشه روشن بود.

نویسنده : شهرزاد بهجت تبریزی