سه شنبه, ۲۶ تیر, ۱۴۰۳ / 16 July, 2024
هر کاری یه وقتی داره
![هر کاری یه وقتی داره](/web/imgs/16/96/m8zgf1.jpeg)
یکی بود، یکی نبود، دختر کوچولویی به نام مهسا بود که دلش می خواست همیشه بازی کنه، حتی وقتی که مادر سفره صبحانه، ناهار یا شام پهن می کرد و مهسا رو صدا می زد باز هم او برای خوردن غذا نمی اومد و ترجیح می داد گرسنه بمونه ولی به بازی کردن ادامه بده.
مادر خیلی از دست مهسا، ناراحت می شد و همیشه به اون می گفت: اگر غذا نخوری، مریض می شی و دیگه حتی نمی تونی اسباب بازی به دست بگیری چه برسه به این که با اسباب بازی هات بازی کنی، اما گوش مهسا به این حرف ها بدهکار نبود.
یک روز مادر تصمیم گرفت برای آخرین بار مهسا رو سر سفره صدا کنه تا اگر به حرفش گوش نداد، دیگه هرگز به مهسا نگه بیا غذا بخور. مادر به این وعده خودش عمل کرد و به مهسا گفت: «مهسا جان امروز برای آخرین بار برای خوردن غذا شما رو صدا می کنم و اگر به حرفم گوش نکنی و سر سفره، غذا نخوری دیگه صدات نمی زنم.»
مادر ادامه داد: خوردن غذا به تو نیرو می ده تا بتونی درس بخونی، بازی کنی، خونه مادربزرگ، خاله و عمه بری و اگه غذا نخوری ضعیف و بیمار می شی. اما مهسا بدون توجه به حرف مادرش گفت: یک کم دیگه بازی می کنم و بعد میام.
مادر گفت: خیلی خوب، عیبی نداره، اما مهسا به بازی کردن ادامه داد و حتی وقتی مادر سفره را جمع کرد باز هم بدون توجه به قار و قور شکمش و گرسنگی به بازی کردن ادامه داد. مدتی که گذشت مهسا احساس کرد خیلی گرسنه شده و به آشپزخانه رفت اما مادر باقیمانده ناهار رو جایی گذاشته بود که مهسا نتونست اون رو پیدا کنه.
خلاصه حتی مهسا نان خالی هم برای خوردن پیدا نکرد اما چون نمی خواست قبول کنه که کاری که کرده یعنی گوش ندادن به حرف مادر درست نیست، از مادر نخواست برایش غذا بیاره.
یکی دو ساعت گذشت. مهسا گرسنه و گرسنه تر شد، مادر هم بعد از شستن ظرف های ناهار، از خونه خارج شد و مهسا که از ناهار نخوردن پشیمون شده بود سعی کرد با بازی با عروسک هاش گرسنگی اش رو فراموش کنه. اما نمی شد که نمی شد؛ به عروسک ها که نگاه می کرد و فکر می کرد اون ها هم گرسنه هستند. وقتی خرگوش و جوجه طلایی اش رو برداشت دلش برای ناهار تنگ شد. با خودش گفت: عجب کار بدی کردم که ناهار نخوردم حال کو تا مادر برگرده؟ نکنه از گرسنگی بمیرم!
خلاصه مهسا کنار در آشپزخانه منتظر مادر نشست و همین که مادرش وارد خونه شد، به طرف او دوید و گفت: مادر جون کجایی که از گرسنگی مردم. از شما معذرت می خوام که به حرفتون گوش ندادم. حالا می فهمم گرسنگی باعث می شه بچه ها حتی نتونن بازی کنن. مادر جون از کاری که کردم خجالت می کشم. حالا اگه ممکنه لطف کنید و باقیمانده ناهار ظهر رو بدین تا بخورم. مادر مهسا رو در آغوش گرفت و گفت: بیا بریم تا مهمون مامان بشی و یک غذای خوشمزه نوش جان کنی.
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
مسعود پزشکیان حرم شاهچراغ ایران دولت چهاردهم پزشکیان دولت ترور انتخابات رئیس جمهور سعید جلیلی انتخابات ریاست جمهوری مجلس شورای اسلامی
شاهچراغ تیراندازی شیراز تهران شهرداری تهران هواشناسی شورای شهر تهران علیرضا زاکانی وزارت بهداشت بازنشستگان پلیس راهور قتل
قیمت خودرو حقوق بازنشستگان قیمت دلار ایران خودرو ترافیک سایپا خودرو قیمت طلا قیمت دولت سیزدهم برق دلار
کربلا لیلی رشیدی تعزیه تلویزیون مهران غفوریان امام حسین دفاع مقدس سینمای ایران سینما سریال مداحی
فناوری دانشگاه تهران دانش بنیان
دونالد ترامپ رژیم صهیونیستی فلسطین ترامپ غزه آمریکا ترور ترامپ اسرائیل جنگ غزه روسیه جو بایدن ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال رامین رضاییان یورو 2024 لیونل مسی تیم ملی اسپانیا تیم ملی انگلیس باشگاه پرسپولیس مهدی طارمی نقل و انتقالات لیگ برتر
همستر کامبت دیابت هوش مصنوعی ناسا کد مورس ایلان ماسک اینترنت اپل
تب دنگی رژیم غذایی ویتامین دی گرمازدگی مغز کاهش وزن تغذیه سالم