جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دهکده ای که بامداد در آن زندگی می کند


دهکده ای که بامداد در آن زندگی می کند

سفری به منزل احمد شاملو در زادروز شاعر

اتفاقات گاه از آن دست پیش می‌آیند که باران جل‌جل بی‌قاعده می‌بارد. گاه ساده‌تر از تمام پیش‌فرض‌هایت به امری دور نزدیک می‌شوی و گاه ساده‌ترین راه‌ها، سال‌های نوری از تو فاصله می‌گیرند. برای من سفر به منزل «بامداد» از همان دست رویابافی‌هایی است که روزها و ماه‌ها با تکرار اسم شاعر در ذهنم تداعی می‌شد اما همیشه رفتن به سمت خانه‌ای که بامدادش ده سالی است رخت از آن بربسته، کفش‌های جفت شده آماده سفرم را از سفر بازمی‌داشت.

اما از چه رو می‌گویم که اتفاق مرا راهی منزل «بامداد» کرد و از چه رو آن را به باران همانند می‌کنم! از این قرار آن را می‌گویم چرا که امروز که شما این گزارش را می‌خوانید، ۲۱ آذرماه زادروز احمد شاملوست.

سفر به پیشنهاد دوست هنرمندم بهاره رهنما شکل گرفت چرا که او، خانم فریده حسن‌زاده (مترجم) و آقای رئیس‌دانا (مدیر انتشارات نگاه) بنا داشتند که به دیدار خانم آیدا بروند و من هم که برای امری مطبوعاتی با بهاره رهنما تماس گرفته بودم، با پیشنهاد یادشده راهی دهکده شدم. البته خانم کاوسی و دختر بهاره رهنما یعنی «پریا» هم دیگر مسافران اتوبان کرج بودند. حقیقتش را بخواهید، بارها تصمیم داشتم به دهکده و دیدن منزل احمد شاملو بروم. چند باری هم از خانم آیدا وقت گرفته بودم اما نمی‌دانم چه رازی بود که این سفر ماند تا به این روزها!

حوالی ظهر تهران را به مقصد کرج ترک کردیم! بنا بود ناهار را مهمان یکی از دوستان مترجم و نویسنده در مهرشهر کرج باشیم و عصرهنگام به منزل شاملو برویم! این چند ساعت را فاکتور می‌گیرم و به اصل دیدار می‌پردازم.

اتوبان تهران- کرج را تا پل فردیس آمدیم و سرازیر شدیم به سمت فردیس و پس از آن جاده ملارد، آقای رئیس‌دانا راه را بلد بودند و از میان شلوغی خیابان‌های فردیس ما را تا «شهرک دهکده» راهنمایی کردند. ورودی شهرک ایست نگهبانی داشت. نگهبان با دیدن بهاره رهنما دیگر نپرسید کجا می‌روید و این‌گونه به شهرکی که احمد شاملو سال‌ها در آن زیست کرده است، قدم نهادیم.

بی‌تعارف بگویم زیبایی این منطقه در آن حد بود که هم من و هم دیگر همراهان را چنان بر سر ذوق آورد که هر کدام شروع کردیم به تعریف و تمجید از قسمتی از آنچه می‌دیدیم. دو طرف خیابان‌های شطرنجی شهرک به فاصله کم از هم، چنار کاشته بودند و چنارهای چند ده متری چنان پرسپکتیوی ایجاد کرده بودند که دلت می‌خواست سال‌ها بایستی و به انتهای راه چشم بدوزی! گویا پاییز به راستی به دهکده سفر کرده بود چرا که دو طرف خیابان‌ها و کوچه‌ها پر بود از برگ‌های چناری که زرد روی زرد تلنبار شده بودند و بی‌اختیار یادت می‌آوردند که پاییز است. با خودم ابتدا اندیشیدم چه عشقی کرده است شاملو که در خیابان‌های این شهرک و در پناه این چنارها قدم زده است! اما سریعاً شاعری در درونم زمزمه کرد؛ چه عشقی کرده‌اند خیابان‌ها، چنارها، گنجشک‌ها، برگ‌های رها شده از درخت‌ها و مردم این سامان! که قدم زدن «بامداد شاعر» را کنارشان حس کرده‌اند!

منازل ویلایی دو طرف راه با سقف‌های شیب‌دار از پس شمشادها رخ‌نمایی می‌کردند! یکی از دوستان می‌پرسد اینجا با این وسعت وضع امنیتش چطور است! آقای رئیس‌دانا به دوچرخه‌سواری که از روبه‌رو می‌آید، اشاره می‌کند و می‌گوید حرف ندارد. صبح تا شب نگهبانان در سراسر دهکده با دوچرخه می‌گردند، سپس ادامه می‌دهد الان شهرک خیلی شلوغ شده و خیلی ساخت و ساز صورت گرفته. آن زمان که شاملو به دهکده آمد جزء نخستین افرادی بود که اینجا سکونت می‌گزید! خانم حسن‌زاده می‌پرسد چرا اینجا! و آقای رئیس‌دانا اشاره به دلایلی می‌کند که شاملو از تهران و محله پاسداران برید و به اینجا آمد که شاید مهم‌ترین آنها دوری از شلوغی و یافتن جایی بود که خلوت بیشتری برای شاعری باشد. بعد هم اشاره به خلوت بودن خیابان‌ها می‌کند و تاکید می‌کند اینجا تنها زمان مرگ شاملو بود که شلوغ‌ترین روزهای خود را دید.

خیابان ورودی شهرک را سپری می‌کنیم و دو میدان را می‌گذرانیم، نرسیده به آخر خیابان وارد فرعی سمت چپ می‌شویم و میانه آن و مقابل خانه بامداد می‌ایستیم! هوا هنوز روشن است، اگرچه هوای دهکده کمی بهتر از تهران است اما غبار و بدی هوا آنجا هم ادامه دارد. پشت در سپیدرنگ مشرف به حیاط ایستاده‌ایم! از پشت آیفون خانم آیدا جواب می‌دهد و در باز می‌شود.

همه داخل می‌شوند. کمی پا به پا می‌کنم! چشمانم را می‌بندم و وارد می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم! با تردید و کمی ترس چشمانم را باز می‌کنم. حیاط با درخت‌های به پاییز نشسته مقابلم است. شمشادهای بلند، حصار خانه با ویلاهای مجاور هستند و در انتهای حیاط عمارت بامداد به انتظار ایستاده است. دو پنجره رو به حیاط است که یکی تا پایین رسیده و دیگری که گویا پنجره اتاق کار است تا نصفه! گمانم عکس مشهور مریم زندی از احمد شاملو در قاب همین پنجره باشد؛ همان که شاعر در قاب پنجره‌ای رو به باغ ایستاده و در جلوی کادر شاخه خرمالویی به چشم می‌آید. از راهرو کنار شمشادها می‌گذریم تا به در ورودی برسیم. گلدانی که گویا تازه شکسته است، کنار در افتاده و کمی دورتر پر است از سبد گل‌هایی که برای تبریک آورده شده اما اکنون خشکیده‌اند! در چوبی دولنگه‌ای مقابل راهرو منتهی به هال است. داخل می‌شویم، سمت راست راهرو درهای آشپزخانه است به سبک و سیاق در‌های کافه‌های فیلم‌های وسترن، و سمت چپ در اتاقی است که بعداً فهمیدم اتاق کار شاعر است! کمی جلوتر راه‌پله چوبی وجود دارد.

ناغافل به خودم می‌آیم و آیدا را مقابل می‌بینم که خوش و بش‌اش با دیگر مهمانان به پایان رسیده و اکنون به من خوشامد می‌گوید. سلام می‌دهم و وارد نشیمن منزل می‌شوم.

بهاره رهنما که خیلی به شور آمده، چشمانش خیس است و دیگر مهمانان هم سرگرم ورانداز کردن در و دیوار منزل! گوشه نشیمن پیانویی خوش نشسته و قرینه‌اش ویترینی است که برخلاف سایر خانه‌های ایرانی، داخلش کریستال نیست!

طبقه پایین ویترین سری «کتاب کوچه» است و در سایر طبقات چاپ‌های مختلفی از آثار شاملو! کنار ویترین عکسی از احمد شاملو در قابی نشسته و مقابل عکس مجمر بزرگی است که چند ده شمع سرخ نیمه‌سوخته در آن به فکر فرو رفته‌اند.

آقای رئیس‌دانا توضیح می‌دهد که هر سال در زادروز شاملو این مجمر شمع‌های نو به خود می‌بیند و سال بعد دوباره شمعی دیگر! تندیس احمد شاملو پشت سرم است و سر که می‌گردانم، عکس‌ها و طرح‌های دیگر شاعر را می‌بینم که پیر و جوان، حواس‌شان یا به ماست یا در فکری دیگرند.

آیدا با سینی چای از آشپزخانه بازمی‌گردد. سراپا سیاه بر تن دارد! از خانم جوانی که در سامان دادن آثار شاملو به آیدا کمک می‌کند و از قضا آن روز هم آنجا حاضر است، می‌پرسم چرا آیدا همیشه سیاه بر تن دارد! با حالتی که گویا مجاز به پاسخ نیست، مجابم می‌کند که سوالی دیگر بپرسم! سوال دیگرم نمی‌آید. حقیقتش را بخواهید کمی افسرده شده‌ام، بهاره رهنما هم از دکلمه خورشیدهای همیشه که به تازگی منتشر شده است، تعریف می‌کرد و می‌گفت چقدر برایش عزیز است دیدن آیدا! آقای رئیس‌دانا هم آخرین چاپ «مرگ کسب و کار من است» روبر مرل را که شاملو ترجمه کرده برای آیدا آورده بود تا به آرشیو آثار شاملو اضافه شود! در این میان این آیدا بود که ساکت و صبور گوش می‌داد و گهگاه زیر لب جواب کوتاهی در حد یکی دو کلمه اضافه می‌کرد! پس از چندین دقیقه آیدا از همه دعوت کرد که اتاق کار شاعر را ببینند!

دوستان به دیدن اتاق کار شاعر رفتند و در این میان فرصت کردم از آیدا بپرسم که اثاث و آثار شاملو که سیاوش برده بود چه بر سرش آمده! باز آورده شده یا... می‌گوید نه! هر آنچه برده شده بازگردانده نشده است و آنچه اکنون در خانه است مجدداً گردآوری شده است. خانم جوانی که کمک‌حال آیداست اضافه می‌کند: این اثاثی که اکنون در خانه می‌بینید مجدداً خریداری شده است، چراکه آن روزی که سیاوش شاملو وسایل خانه پدری را با خود برد حتی یک صندلی در خانه باقی نمانده بود که آیدا روی آن بنشیند! می‌پرسم پس با این حال دکور خانه نسبت به زمان زندگی شاعر باید خیلی تغییر کرده باشد که آیدا جواب مثبت می‌دهد. بلند می‌شوم و به اتاق کار شاعر می‌روم، دور تا دور اتاق پر است از تابلو و تندیس و ویترین‌های مختلفی که وسایل شخصی شاعر در آن قرار گرفته است. ابتدای ورودی اتاق دستخطی از شاملو قاب شده است که شعر عزیزی در آن سپیدی کاغذ را نشانه رفته است:

سمت دیگر ورودی اتاق تعداد زیادی قاب عکس از شاعران و نویسندگان مطرح جهان دیوارکوب شده که شاملو از آنها اثری را به فارسی ترجمه کرده است. همان طور که گفتم دور و بر اتاق پر است از آثاری که دیگران به یادگار به احمد شاملو و آیدا هدیه داده‌اند! عکس، طرح، نقاشی، مجسمه، روزنامه، مجله، کارت‌پستال و ده‌ها یادگاری دیگر که شاید نوشتن از هرکدام سطرهای زیادی را طلب کند. در این میان چندین ویترین شیشه‌ای که وسایل شخصی شاملو در آن قرار گرفته از همه جالب‌تر است.

در یکی‌ شناسنامه و کیف پول و عینک و عطر و جاکلیدی شاعر، در دیگری پیپ‌ها، سیگارها، نی سیگارها، فندک‌ها و زیرسیگاری‌ها! در دیگری پیراهن‌ها و کراوات‌ها و دستمال گردن و کمربند و دستکش او! یکی دیگر از ویترین‌ها به جوایزی اختصاص دارد که شاعر آنها را از آن خود کرده، که در آن میان لوح تقدیر جایزه فروغ از همه بیشتر جلب توجه می‌کند که پایین آن و در پس‌زمینه عکس فروغ تاریخ ۲/۱۲/ ۱۳۵۱ به چشم می‌آید...

پس از گرفتن چندین عکس، از اتاق کار بیرون می‌آییم، هوا تاریک شده و آیدا چراغ‌های خانه را روشن کرده است. شال و کلاه می‌کنیم و اجازه مرخصی می‌گیریم! دعوت‌مان می‌کند که یکشنبه برای زادروز شاعر دوباره به منزلش بیاییم و بر مزار و در خانه بامداد از ۸۵سالگی او بگوییم و بشنویم. وقت خداحافظی است. از خانه بیرون می‌آییم! سرما از لابه‌لای چنارها می‌لغزد و پوست‌مان را قلقلک می‌دهد. پیش از بازگشت‌مان آیدا، انار به ما هدیه می‌دهد، یادم می‌رود بپرسم که انارِ خانه شاعر است یا نه! هر کدام باشد عزیز است. در راه بازگشت بهاره رهنما می‌گوید: شعری از شاملو بخوان، می‌گویم: شعر مجسم همان زنی بود که انار سرخی را به دست‌مان داد! و اضافه می‌کنم: شاید این انار را از همان درختی چیده باشد که سرخی دانه‌هایش به شعر شاملو رنگ فریاد و عطر عشق داده است. می‌گوید: راست می‌گویی!

پوریا سوری