شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مشت زن حرفه ای
نیک بلند شد. چیزیاش نشده بود. به چراغهای آخرین واگن قطار که روی خط آهن قوسی را میپیمود و از دید خارج میشد، نگاه کرد. دو طرف خط آهن آب بود و بعد از آب، مرداب پوشیده از کاجهای سیاه.
زانویش را لمس کرد. شلوارش پاره شده بود و پوست روی زانویش ورآمده بود. دستهایش خراشیده شده و زیر ناخنهایش پر از دانههای ماسه و خرده چوبهای نیم سوخته بود. به آنطرف ریلها رفت، از شیب کوتاه پایین آمد و به آب رسید و دستهایش را شست. آنها را به دقت در آب سرد شست و کثافت را از زیر ناخنهایش بیرون آورد و بعد چمباتمه زد و زانویش را آب کشید.
ترمزبان حرامزادهٔ پست فطرت. یکروز بالاخره گیرش میآورد. بالاخره بههم میرسیدند. ناکس کلک قشنگی به نیک زده بود. گفته بود: «بیا اینجا پسر، بیا میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.»
بدجوری گول خورده بود، شوخی کثیفی با او کرده بود. دیگر محال بود که از این کلکها بخورد.
«بیا اینجا پسر، بیا میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.» بعد شترق و چهاردست و پا کنار ریلها فرود آمده بود.
نیک چشمش را مالید. ورم بزرگی داشت آماس میکرد. حتماً دور چشمش کبود میشد. از همین حالا داشت درد میکرد. ترمزبان مادر به خطا!
ورم روی چشمش را دوباره با انگشتانش لمس کرد. چیز مهمی نبود، فقط دور چشمش سیاه میشد. این تمام چیزی بود که مفت و مجانی از ماجرا گیرش میآمد. با نگاه کردن توی آب هم نتوانست حالت چشمش را ببیند. هوا تاریک بود و او تنها بود. دستهایش را به شلوارش مالید و پاک کرد، بلند شد و از سربالائی کنار آب بالا رفت و رسید به خط آهن. در امتداد خط آهن راه افتاد. مسیر راه آهن زیر سازی شده بود و راه رفتن را آسان میکرد، بهخاطر شن و ماسهای که وسط تراورسها ریخته بودند، زیر پای آدم سفت بود. بستر خط آهن صاف بود و مثل کوره راهی از میان باتلاقها بهپیش میرفت. نیک همچنان میکوبید و میرفت. باید خودش را بهجایی میرساند.
موقعیکه قطار در محوطهٔ خارج از ایستگاه «والتون جانکشن» از سرعتاش کاسته بود، پریده بود توی واگون باری. نیک و قطار از «کالکاسکا» گذشته بودند که هوا رو به تاریکی گذاشت. حالا قاعدتاً باید نزدیک «مانسلونا» باشند. سه- چهار مایل مسیر باتلاقی در پیش بود. او همچنان در مسیر ریلها پیش میرفت و پنجههای پایش را روی زیرسازی میان تراورسها میگذاشت. مرداب در میان مهی که از آن برمیخاست حالتی وهمآلود داشت. چشمش درد میکرد و گرسنه بود. همچنان میکوبید و مایلها را پشت سرش میگذاشت. مرداب در دو سوی مسیر، یکنواخت باقی بود.
جلوتر پلی بود. نیک از میان آن عبور کرد. صدای پایش روی پل فلزی زنگی تو خالی داشت. پایین، از میان شکاف بین تراورسها سیاهی آب معلوم بود. نیک با لگد به میخ شل شدهای زد و آنرا توی آب انداخت. آن سوی پل تپههایی بود و دو سوی خط آهن بلند و تاریک بود. در انتهای ریلها نور آتشی به چشم میخورد.
در طول خط آهن با احتیاط به طرف آتش رفت. آتش بیرون از مسیر ریلها، پایین سراشیبی کنار راهآهن، سوسو میزد. او فقط انعکاس نور آنرا دیده بود. خط آهن از گذرگاهی محصور میان تپهها عبور میکرد و در نقطهای که به محل آتش میرسید وارد دشت پهنی میشد که به جنگل منتهی میگشت. نیک با احتیاط از سراشیبی کنار خط پایین آمد و وارد جنگل شد تا از میان درختها به طرف آتش برود. جنگل، جنگل درختهای گردو بود و همچنان که در میان آنها راه میرفت، پوستهٔ سخت گردوهایی را که بر روی زمین ریخته بود زیر پایش حس میکرد. آتش حالا کاملاً واضح و درخشان بود، درست در کنار درختها قرارداشت و مردی کنار آن نشسته بود. نیک پشت درختها به تماشای او ایستاد. ظاهراً تنها بود و در حالیکه سرش را در میان دستهایش گرفته بود به آتش زل زده بود. نیک از پشت درختها خارج شد و به سمت آتش رفت. مرد آنجا نشسته بود و به آتش نگاه میکرد. حتی وقتی که نیک کاملاً به او نزدیک شد حرکتی نکرد.
نیک گفت: «سلام.»
مرد سرش را بلند کرد و گفت: «چشمتو کجا به این روز انداختی؟»
«یه ترمزبان قطار منو زد.»
« از واگون باری پرتت کرد بیرون؟»
« آره.»
مرد گفت: «اون حرومزاده رو دیدم. تقریباً یکساعت و نیم پیش از اینجا رد شد. روی سقف قطار راه میرفت و کف میزد و میخندید.»
« ای حرومزاده!»
مرد با لحن جدی گفت: «حتماً از کتک زدنت حسابی کیف کرده.»
« حسابشو میرسم.»
مرد توصیه کرد: «وقتی که از اینجا رد میشه با یه پاره سنگ برو سراغش.»
«گیرش میآرم.»
« آدم خشنی هستی، نه؟»
نیک جواب داد: « نه.»
«همتون خشن هستین.»
نیک گفت: «مجبوریم.»
« حرف منم همینه.»
مرد به نیک نگاه کرد و لبخند زد. توی نور آتش متوجه شد که قیافه مرد شکل طبیعی ندارد. دماغش له شده بود، اطراف چشمهایش شکافهای کمعمقی بود و لبهایش شکل غریبی داشت. نیک بلافاصله اینها را تشخیص نداد، او فقط متوجه شد که قیافهٔ طرف شکل عجیبی داشت و لهولورده بود. مثل خمیر بتونه که رنگش کرده باشند و زیر نور آتش شبیه مردهها بود.
مرد پرسید: « از قیافهام خوشت میآد؟»
نیک دستپاچه شده بود، گفت: « البته.»
« نگاه کن!» مرد کلاهش را برداشت.
فقط یک گوش داشت که نسبت به حالت عادی درشتتر بود و سفت به کنار سرش چسبیده بود. جای گوش دیگرش تکه گوشت قلمبهای بود.
«تا حالا همچی چیزی دیدی؟»
نیک گفت: « نه.» از دیدن این منظره حالش داشت بههم میخورد.
مرد گفت: «من از پساش برمیآم، توچی میگی پسر، از پساش بر میآم؟»
« بی برو برگرد.»
مرد کوچک گفت: « همه، تو سرم زدن. اما نمیتونن به من آسیبی برسونن.»
به نیک نگاه کرد و گفت: « بشین! میخوای چیزی بخوری؟»
نیک گفت: « مزاحم نمیشم... داشتم میرفتم شهر.»
مرد گفت: « گوش کن! منو آد صدا کن.»
«باشه!»
مرد کوچک گفت: «گوش کن! من کاملاً سالم نیستم.»
«چته؟»
« دیوونهم!»
مرد کلاهش را گذاشت سرش. نیک کمی خندهاش گرفت و گفت: «تو که سالمی.»
« نه نیستم، من دیوونهم. گوش کن! تا حالا دیوونه بودی؟»
نیک گفت: «نه، تو چطور دچارش شدی؟»
آد گفت: «نمیدونم. وقتی دیوونه میشی دیگه نمیفهمی چطوری دچارش شدهی. تو منو میشناسی. نه؟»
« نه.»
« من آد فرانسیسام.»
« تو رو خدا؟»
« باور نمیکنی؟»
«چرا.» نیک یقین داشت که طرف راست میگوید.
«میدونی چطوری دخلشونو آوردم؟»
نیک گفت: «نه.»
« قلب من یواش کار میکنه. در دقیقه فقط چهل تا میزنه. ببین!»
نیک دو دل بود.
«یالا.» مرد دست نیک را گرفت. «مچ دست منو بگیر. انگشتها تو بذار اینجا.»
مچ دست مرد کوچک کلفت بود و عضلاتش روی استخوانها باد کرده بود. نیک ضربان کندی را زیر انگشتانش احساس کرد.
«ساعت داری؟»
«نه.»
مرد گفت: «منم ندارم، ساعت نباشه فایده نداره.»
نیک مچ دست او را رها کرد.
آد فرانسیس گفت: «گوش کن! دوباره مچمو بگیر. تو ضربان نبضمو بشمر منم تا شصت میشمرم.»
نیک ضربان کند و سختی را زیر انگشتانش احساس کرد و شروع کرد به شمردن. صدای مرد کوچک را میشنید که آهسته با صدای بلند میشمرد: «یک، دو، سه، چهار، پنج...»
آد، کار شمردن را تمام کرد: «شصت، یکدقیقه شد. تو چند تا شمردی؟»
نیک گفت: «چهل تا.»
با خوشحالی گفت: « درسته، هیچوقت بالاتر نرفته.»
مردی از سراشیبی کنار خط آهن پایین آمد، از محوطه بازی که از درختان جنگلی پاک شده بود گذشت.
مرد به طرف آتش آمد.
آد گفت: «سلام باگز!»
باگز جواب داد: «سلام!» لهجهٔ سیاهپوستها را داشت. نیک از طرز راه رفتن طرف فهمید که سیاهپوست است. مرد سیاهپوست پشت به آنها ایستاد و روی آتش خم شد. بعد خودش را راست کرد.
آد گفت: « این رفیق من باگزه! اونم یه دیوونهس.»
باگز گفت: «از آشنایی با شما خوشحالم. گفتین اهل کجایین؟»
نیک گفت: «شیکاگو.»
مرد سیاهپوست گفت: «شهر قشنگیه. متوجه نشدم، گفتین اسمتون چیه؟»
« آدامز، نیک آدامز.»
آد گفت: «باگز، اون میگه هیچوقت دیوونه نبوده.»
ارنست همینگوی
برگردان: شاهین بازیل
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست