شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مرد لال
![مرد لال](/web/imgs/16/96/mnbsr1.jpeg)
داستانی است كه نمیتوانم بگویمش. من زبان ندارم و داستان، داستان تقریباً فراموش شدهای است كه گاهی به یادم میافتد.
داستان درباره سه مرد است، در خانهای در یك خیابان. اگر میتوانستم حرف بزنم، میتوانستم داستان را با آواز بخوانم؛ میتوانستم آن را در گوش زنها و مادرها زمزمه كنم، میتوانستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف كنم. زبانم میتوانست آزاد شود و پشت دندانهایم تلق تلاق صدا بكند.
سه مرد، در خانه داخل اتاقاند. یكی از آنها جوان است و ژیگولو و مدام میخندد. دومی مردی است كه ریش خاكستری و بلندی دارد. مرد، مشكوك است كه شك، زندگیش را تباه كرده است و گهگاه كه شك رهایش میكند، به خواب میرود. مرد سومی هم در آن جاست كه نگاههای شروری دارد و با عصبیت در طول اتاق قدم میزند و دستهایش را به هم میساید. هر سه نفر انتظار میكشند، انتظار.
در طبقهٔ بالای خانه زنی است، كه در اتاقی نیمه تاریك، كنار پنجره، پشت به دیوار ایستاده است.
این چارچوب داستان من است و من میدانم، خلاصهای از داستان است.
یادم میآید كه مرد چهارمی، وارد خانه شد، یك مرد سفید پوست ساكت. همه جا مثل دریا در شب، ساكت بود. مرد قدم بر كف سنگی اتاق گذاشت، جایی كه از آن سه مرد هیچ صدایی بر نمیخاست.
مردی كه نگاههای شروری داشت، جوش آورد و مثل یك حیوان زندانی در قفس، به عقب و جلو دوید. پیرمرد ریش خاكستری نگران شد و به كشیدن ریشش ادامه دارد.
مردم چهارم، مرد سفید پوست به طبقه بالا و پیش زن رفت، جایی كه زن انتظار میكشید.
چه قدر خانه ساكت بود و ساعتهای خانه همسایهها چهقدر به صدای بلند تیك تاك میكردند، خودش حكایتی است.
زن با تمام وجود در عطش عشق میسوخت و میخواست كه قشقرق راه بیندازد.
وقتی كه مرد سفید پوست ساكت به نزدیكیاش رسید، زن جلو پرید. لبهایش از هم باز شده بود و میخندید.
مرد سفید پوست چیزی نگفت. در چشمهایش نه نشانهای از سوال بود و نه سرزنش. چشمهایش مثل ستارهٔ سرد و بی روحی بودند.
در طبقه پایین، مرد شرور جیغی كشید و مثل سگ كوچولوی گمشدهای به عقب و جلو دوید. مرد ریش خاكستری سعی كرد دنبالش بكند، ولی خیلی زود خسته شد، روی زمین دراز كشید و خوابید، و هرگز از خواب برنخاست. مرد ژیگولو هم روی زمین دراز كشید، خندید و با سبیلهای تنك مشكیاش بازی كرد.
زبان ندارم كه داستانم را بگویم. نمیتوانم داستان بگویم. شاید، مرد سفید پوست ساكت، مرگ بود. شاید، زن آزمند زندگی بود.
مرد شرور و مرد ریش خاكستری، هر دو به فكرم وا میدارند. هر چه فكر میكنم، نمیتوانم دركشان بكنم. به هر حال اغلب به فكرشان نیستم. فكرم مشغول مرد ژیگولوست كه در تمام داستانم میخندد. اگر میتوانستم دركش بكنم، همه چیز را میفهمیدم. میتوانستم در دنیا بدوم و داستان شگفت انگیزی بگویم و دیگر لال نبودم.
چرا به من زبان نداده اند؟ چرا من لالم؟
انتخابات انتخابات ریاست جمهوری سعید جلیلی انتخابات ریاست جمهوری 1403 مسعود پزشکیان ایران انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ انتخابات 1403 ریاست جمهوری ستاد انتخابات کشور قالیباف
هواشناسی تهران قتل پلیس آموزش و پرورش فضای مجازی بارش باران سازمان هواشناسی ازدواج سیل قوه قضاییه محیط زیست
قیمت دلار قیمت طلا حقوق بازنشستگان قیمت خودرو بورس بازنشستگان خودرو بازار خودرو بانک مرکزی دولت سیزدهم دلار قیمت سکه
تلویزیون کتاب سینما موسیقی تئاتر فیلم سید ابراهیم رئیسی رسانه ملی سینمای ایران سریال جوکر هنرمندان
باتری
رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین جو بایدن لبنان جنگ غزه دونالد ترامپ روسیه غزه ترامپ ترکیه انتخابات آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال یورو 2024 علیرضا بیرانوند باشگاه پرسپولیس بازی لیگ برتر رئال مادرید تیم ملی فوتبال ایران جام ملت های اروپا باشگاه استقلال
نمایشگاه الکامپ اینترنت وزیر ارتباطات عیسی زارع پور گوگل فناوری فیبر نوری فیبرنوری اپل مایکروسافت ایرانسل سامسونگ
حافظه پوست سرطان کاهش وزن زیبایی فشار خون دیابت گرمازدگی بارداری