شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

پرندگان اساطیر


پرندگان اساطیر

کتاب تازه ی شعری به دست آوردم نام کتاب ” پرندگان اساطیر“ است و سراینده ی آن دکتر” صابر امامی“ یکی از استادانِ ادبیّات فارسی

کتاب تازه‌ی شعری به دست آوردم. نام کتاب ” پرندگان اساطیر“ است و سراینده‌ی آن دکتر” صابر امامی“ یکی از استادانِ ادبیّات فارسی. این کتاب که چاپ اوّل آن ۱۳۸۷ است در ۳۰۲ صفحه، با حمایت امور فرهنگی وزارتِ فرهنگ و ارشادِ اسلامی، چاپ و منتشر شده است.

گونه‌ی اشعارِ کتاب، همه تازه و امروزی است و از سبکِ سنتّی در آن کم‌تر نشانی است. منظور از شعرهای تازه‌ی امروزی، اشعاری است که، یا از شیوه و راه رسم ”یمایی“ پیروی می‌کند یا مطلقاً شعرِ” سپید“ است که اشعارِ به اصطلاح موجِ نو و پُست مدرن نیز در زیر مجموعه آن قرار می‌گیرد.

چکیده‌ی حرف‌ها گپ و گفت ها و دیدگاه‌های نیما در شعرِ معاصر یا شعرِ تازه و نو چنین است :

شعری را که او پیشنهاد می‌کند و خود آن را به اجرا و انجام می‌رساند، تا صدها شاعر یا مُتشاعرِ دیگر، از آن پیروی کنند، دارای دو ویژگیِ بسیار ساده است:

۱. ویژگیِ قالبِ و بیرونی های شعر

۲. ویژگیِ محتوا و درونی‌های شعر

منظور از ویژگی‌های بیرونی و قالبِ شعر، بود و نبودِ قوافی، کوتاه و بلند بودنِ مصراع‌ها، اوزانِ عروضی و آهنگ و موسیقیِ شعر و ایجاز یا اطناب در سخن است.

”نیما“ دیدگاه‌های خود درباره‌ی شعرِ معاصر را علاوه بر مقالاتِ بسیاری که خودِ او یا دیگران نوشته‌اند، در کتابِ ”مجموعه‌ی اندیشه“ که از انتشارات امیرکبیر در سال ۱۳۴۸ است، ساده و بی‌ریا چنین اظهار می‌کند:

« من عقیده‌ام این است که مخصوصاً شعر را از حیثِ طبیعتِ بیانِ آن به طبیعتِ نثر نزدیک کنم و به آن اثرِ دلپذیرِ نثر را بدهم.» و در موردِ وزنِ شعر می‌گوید : « وزن جزء ذاتِ شعر و ابزارِ کارِ شاعر است، منتها هر مطلب، وزنی مخصوص می‌گیرد و آهنگی ویژه می‌پذیرد.» او می‌نویسد :

« شعرِ خوبِ امروزی، از جوهرِ شعری برخوردار است. منظورم از جوهرِ شعری، خیال‌برانگیزی و تصویرآفرینی است که ویژه شعر است. و شعر در ردیفِ حرف‌های نامربوطی نیست که معمولاً از بس که نامربوط است، می‌گویند شعر است.» می‌افزاید :

« در زندگیِ خالی از هنر، بارِ سنگین و زُمُختی است که لنگر می‌اندازد، کسی که هنر را تحقیر می‌کند، خودش را تحقیر کرده است. شعر، نشانه‌ی یک زندگی عالی و خیلی بشری است، ولی در نظر داشته باشیم که وزن و قافیه، تنها نماینده‌ی این فضیلت نیست... من مخالفِ قافیه نیستم، اگر سخن ایجاب کند که قافیه‌دار باشد و قافیه به‌طور طبیعی بیاید و شاعر را برای یافتنِ آن به بی‌راهه نبرد، بسیار خوب است.» از قافیه که بگذریم، درباره‌ی تساویِ پاره‌های شعر می‌گوید :

« من حشو و زوائد در شعر به کار نمی‌گیرم تا جای خالیِ یک جزء عروضی را پُر کنم و پاره‌ها را برابرِ هم سازم، امّا اگر پاره‌ها خود به خود برابر شدند بسیار خوب است.» نیما در مورد محتوای شعر، سخنی ارزنده و تاریخی دارد که سرمشقِ راه و رسم همه‌ی شاعران بزرگی قرار گرفته که خواسته‌اند به راهِ او روند و شعرِ تازه بسازند. می‌گوید : « شاعرِ امروزی باید مواظب باشد که موضوعِ حاملِ شعرِ او حاکی باشد از واقعیّت‌های خارجی که وجود دارند»...

امّا درباره‌ی ” شعر سپید“ باید بگویم، جز در مورد محتوا در موارد دیگر با شعرِ نیمایی وجه‌مشترکی ندارد. نثری است فشرده‌ی شاعرانه با وزن و آهنگی درونی و خیال‌برانگیز با تصاویرِ شعریِ بسیار و گاهی تشبیهات و استعاراتِ شگفت.

از بیرونی‌های شعر، بعد از قافیه، وزن و آهنگ و تساوی یا نامساوی بودنِِ پاره‌ها، ایجاز و اطنابِ آن است.

می‌گویند : ایجاز خوب است اگر مُخلّ نباشد و اطناب خوب است اگر مُمِلّ ( ملال‌آور ) نباشد. در همین معنا گفته‌اند : « خیرالکلام ما قلَّ وَ دَلَّ » یعنی بهترین سخن آنست که کوتاه پرمعنا باشد. امّا اگر ایجاز از حدّ بگذرد، سخن روشنی و رساییِ خود را از دست می‌دهد و مّخِلّ فصاحت و بلاغت می‌شود.

متأسفانه بسیاری از شاعرانِ عصرِ ما به این پدیده کم‌توجّهند. گاهی آنقدر از حشو و زواید یا ارکان و اجزای سخن می‌کاهند که درک معنای درستِ آن برای شنونده دشوار و اَحیاناً ناممکن می‌شود.

قصدم از این سخن این نیست که بگویم پاره‌ای از اشعارِ امامی، اسیرِ ایجازِ مُخلّ یا اطنابِ مُمِلّ است. زیرا از اطناب که در کلام او نشانی نیست، امّا در مورد ایجاز مُخلّ اگر موشکافانه در جستجوی چنین مواردی باشیم، آثاری کم‌رنگ مانند :

« از بندبندِ پرآتَشَت

از بام تا شام نی‌نوا بارید

و بنفشه‌هایت به تسخیرِ شام رفتند »

را می‌توان انگشت نهاد. امّا او در خلقِ تصاویرِ شعری ( تشبیهات و استعاره‌های شگفت ) هنرمندی کم‌نظیر است. بویژه در استعاره‌های کنایی از گونه‌ی تشخیص یا آدمی‌سانی :

« سنگ‌ها به رقص آمده اند » ص ۱۵

« در تمام طول شب، ماه از دره‌ها گذشت.

از تپه‌ها گذشت. از لای شاخه‌ها سر کشید» ص ۱۷

« طوفان تا انتهای شب دوید

در ظهرِ تموز

گیسوانِ پریشانِ طوفان

بر شاخه‌های عریان آویختند » ص۳۰

« انقدر نگریستم تا ساقه‌ها گریستند »ص۳۵

« قلب گلِ سرخ بود که پاشید

وقتی آهن از صدا افتاد » ص ۲۹

« چشم در چشم افق، گوش در شیهه‌ی طوفان

در هیاهوی پرچم‌ها

پنجه بر یالِ طوفان انداخت

از شطّ آهن گذر کرد » ص ۹۸

پس از این مقدمّه ، لازم می‌نماید که بگویم بیشترِ اشعارِ کتابِ ” پرندگانِ اساطیر“ از جهتِ قالب و محتوا در مقوله‌ی شعرِسپید جا می‌گیرد. یعنی نثرگونه، امّا خیال‌برانگیز و تصویری، منطبق با همه واقعیت‌های خارجی که وجود دارد. یعنی از آنچه در جامعه هست مانندِ پای‌بندی‌ها و باورهای توده‌های مردم و پیش‌آمدهای سیاسی و اجتماعیِ جامعه، بویژه هرچه که با دین و دولت مرتبط می‌شود، بهره می‌گیرد.

می‌توان گفت هیچ‌جای کتاب از بّن مایه‌های اعتقاداتِ صادق و سالمِ دینی خالی نیست. تا آنجا که شاعر، تمنّای رؤیت جمالِ یار دارد و موسی‌وار در سینای آرزوها درخواستِ « اَرِنی اَنظُر اِلیک » سر می‌دهد و می‌‌کوشد سیمای مقصود را با جلوه‌های خیال آفریده، دیداری کند :

« ای کاش می‌دانستم که هستی

شبیه موسی که میکل آنژ آن را تراشیده است؟! »

یا شبیه محمّد (ص) که خود تراشیده ای؟

ترس از خدا نبود اگر

تمثالت را می‌ساختم

شبیه درخت، نَه ! شبیه دریا، شبیه کوه

نَه ! شبیه باران ، شبیه ابر »

( شعر پرسش ص ۲۱ )

دکتر امامی با این‌که اشعارِ موزون و سنتّی بسیار دارد و در آن زمینه مهارتِ خود را نشان داده است، امّا در این کتاب، کم‌تر نشانی از اشعار سنّتی و شعرهای موزونِ نیمایی به چشم می‌خورد. شاید این دو قطعه‌ی ذیل که موزون است در آن راه و رسم ها باشد :

باز در قریه‌ی ما سرخ‌ترین خون جاری است

لاله ها هم غزلِ سرخِ شهادت بلدند

این کدامین ایل است

کز دلِ عاشقِ ما می‌کوچد

گوش کن زمزمه‌‌ای می‌آید

لاله ها باز غزل می‌خوانند

( غزل ص ۱۰۳ )

خواب دیدم دریا تا درِ خانه‌ی ما آمده است

خواب دیدم که به تن جامه‌ی رزمی دارم

و تفنگی بر دوش.

از خلالِ درِ باز چشم بر پهنه‌ی دریا و افق دوخته‌ام

خواب دیدم که از آن نقطه‌ی دور

از فراسوی افق، زورقی می‌آید

( انتظار ص ۱۰۴ )

امامی بیشتر به شعرِ پیش‌رفته‌ی سپید، گراییده است. با این‌حال لحظه‌ای یا گامی از پیشنهادِ اَرزای نیما که : « شاعرِ امروزی باید مواظب باشد که موضوع حاملِ شعرِ او حاکی باشد از واقعّیت‌های خارجی که وجود دارند » دور نشده است.

هر قطعه شعرِ او حاکی از واقعیتی است که وجود دارد. از استکبار می‌سراید :

با صلح آمدند

تا رهایی جوانه زند

با صلح آمدند

پاهایمان را از پا انداختند تا صلح از پا نیفتد

دست‌هایمان را از دست گرفتند

تا صلح از دست نرود

قلب‌هایمان امّا بادکنکی شد متوّرم

تا در حنابندانِ صلح منفجر شود

( صلح ص ۷۶ )

از جنگِ هشت ساله‌ی تحمیلی سخن‌ ساز می‌کند. شعرِ « نی نوا » را می‌سازد که نه مجاز بل به حقیقت انسان را با خود به نی‌نوا می‌برد، به نی‌نوا می‌کشاند، به همان جایی که خونِ صدها شهید، خاک را لاله‌گون نَه ! که لاله‌زار کرده است :

در نی نوای باد بود که بنفشه‌ها کبود خواندند

که شعله‌ها بر باد رفت و پرچمی سبز، سرخ وزید

این نی‌نوا، نوای نیی است هزار بند

که از بندبندش نوای اذانِ سوخته می‌آید

و نوای مکبّری که در نیازِ نماز

بر هفتاد و دو بند بوسه می‌زند. ( نی‌نوا ص ۲۸ )

آری، ” پرندگان اساطیر“ از واقعیت‌هایی که واقع شده و بیرون از ذهن و ضمیر بیمارگونه‌ی خرافه‌آمیزِ خیال‌بافان، اتّفاق افتاده و هست سخن می سراید، ” فهمیده“ را می‌نگارد، در عالمی اثیری با خیال و تصاویری شگفتِ ملکوتی :

قلبِ گلِ سرخ بود که پاشید

وقتی آهن از صدا افتاد

و بالِ جبرییل ترکش خورد

و تکهّ‌های مذاب از کنارِ دستِ خدا رد شد

فرشته‌ها تو را در بر گرفتند

تا از آهن و چرخ و زنجیرت، حایل باشند

تو به دنیا آمدی در آسمانِ هشتم ( گلِ سرخ ص ۲۹ )

به هر برگ از کتاب که چشم بیندازی، رنگ و جلای باورهای مذهبی که هست و حقیقت دارد، دیده می‌شود:

موسمِ رهایی رسیده است

نیلوفران نیایش شکوفه کرده‌اند

دست‌های دعا تبخیر می‌شوند

بارانِ اشک می‌بارد

وقتِ آنست که ناودانِ طلا آواز بردارد

( عرفان ص ۷۰ )

بمب‌ها ترکید، ترکش‌ها پرید، خنجرها درید «

اشک‌ها چکید و جهان دید

که شمعدانی‌ها خاموش نمی‌شوند. ( شمعدانی ها ص ۸۸ )

آن جنگِ تحمیلی و شهادتِ هزاران لاله‌ی سرخ، همه‌ی هوش و حواسِ شاعرِ پرندگانِ اساطیر را خاصِ خود کرده است. آن‌چنان غرقِ این گردابِ عجیب است که خود را گم می‌کند، حیران است که چه بگوید، اظهارِ خودباختگی می‌کند، سخن در ذهن و ضمیرش گم می‌شود، فریاد ” نمی‌توانم“ سر می‌دهد :

کرکس‌ها آمدند و بیضه کردند

بیض‌های مرگ

نَه ! نمی‌توانم ، نمی‌توانم!

من خنجری در گلو دارم و دشنه‌ای در سینه

و خاری در خانه‌ی چشم و قلبی در تابوتی سیاه

نَه! نمی‌توانم ! ( کرکس‌ها ص ۹۲ )

در ازدحامِ پرچم‌ها، با قلبی از نارنجک

ایستاده بود

درخشید گلوله‌ای

خیز برداشت پرواز را

گفتی بال گشوده بودی از سنگر (شهید ص ۹۸)

سوای مذهب و مسایل جنگ و شهادت، از واقعیت‌های دیگری که هست و دلخواه اوست، روابطِ صمیمیِ خانه و خانواده و فامیل است. امامی در هر گوشه‌ی سخن که مجال یابد، به حقیقت یا مجاز، نام دو دخترِ خود : ” گیسو و سَحَر “ را در شعر می‌کارد، چنان که مادر و همسرش نیز همچنان دو عنصرِ مقدس و بی‌بدیلند که با عشقی عمیق و قداست و ایمان، ایشان را می‌ستاید :

صبحگاهان که می‌گشاید چشم

تا بگوید : « ببین پدر سحر است ! »

می‌کند خنده، بشنود بابا

حیف! بابا همیشه در سفر است.

( دخترم سحر ص ۱۱۶ )

گیسو !

بیا آتش روش کنیم

بیا شعله‌ها را کمی برقصانیم

بادی نیست، برفی نیست

من امّا سردم است. ( گیسو ص ۲۳ )

چشم‌هایم را می‌بندم، تو می‌آیی

دست‌هایت را می‌گیرم

مرا با مهربانی از زمین بر می‌گیری

آه ای رهاییِ مطلق ! ( برای همسرم ص ۱۲۱ )

دست‌های مادرم،

عطرِ نان ، عطرِ صبح ، عطرِ آب، عطرِ آتش‌ِ تنور

بوی آفتاب می‌دهد

دست‌های مادرم

دستمالی از غزل ، از بهار، از امید و رنج و کار

بقچه‌ای پر از تلاش از عبور سال‌ها

شخم خورده چون زمین از شکنجِ روزها

زخم دیده چون درخت. ( ص ۱۴۳ )

تحویل احوال فرزندان ، از کودکی به نوجوانی و فراتر از آن که واقعیتی حقیقی است، از دیدگاهِ کنجکاوِ این شاعرِ باریک‌اندیش، به دور نمی‌ماند :

« دوشیزه‌ی نوبالغ !

از جست و خیز‌های کودکانه‌ات خبری نیست

و از شیطنت های معصومانه‌ی زلزله آسایت

سر در گریبان می‌بری

و خورشید بازیگوش چشمانت

به بهانه‌ی کتاب

در چاکِ گریبانت

غروب می‌کند » ( بلوغ ص ۱۴۱ )

گاهی امامی اُشتلُم می‌کند و حماسه‌ساز می‌سازد، در این هنگام شعرش غرور‌آفرین می‌شود :

شاعرانِ رسمی سرودند

و روزنامه‌ها نوشتند

آن‌ها در اتاق‌های مجلّل

سیگارها را مکیدند

و عکس‌ها و صفحاتِ شعر و ادب را ورق زدند

درختِ بلندِ من امّا به فکرِ جنگل بود

چشم را برای خود نمی‌خواست

و حجمِ جوانِ نهال‌ها را به آینده‌ی سیّال وعده می‌داد

درختِ بلند من خاطر‌خواهِ بادهاست

بادهایی که از طواف زمین بر می‌گردند. ( شاعران ص ۲۰۱ )

دخترِ طبعِ امامی، یعنی شعرِ او ، اگر گاهی بتواند از جلوه و جلای آیین و مذهب که طبیعی و دلخواهِ اوست، خود را به کناری کشد و به عوالم دیگری چشم اندازد، باز هم آن چنان زیبا و دلرباست که از همگان دل می‌برد :

دود می‌پیچد در خاطرِ باغ

آتشی را که نمی‌دانم چیست

و که افروخته است

به چه باید افسرد؟! ( باغ ص ۱۶۱ )

می‌گویی : باش. درخت به بر می‌آید

می‌گویی : باش. خانه سبز می‌شود

من در پشت پنجره می‌ایستم

پرده را کنار می‌زنم

تو می‌روی سرود‌خوانان

و ” هستی“

با سرودهای تو می‌گسترد. ( ترانه ص ۱۴ )

جهانبخش نوروزی