جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
اتفاقاً جنگیدن سر و صدا نمی خواهد
دو برادر با هم به جبهه رفتند؛ هر دو پیشانی مادرشان، بی بی و پدرشان، آقا جان را بوسیدند، هر دو قامت رشید شان را خم کردند و از زیر قرآنی که بی بی برای شان گرفته بود رد شدند، هر دو برگشتند و برای آخرین بار به خانه کوچک شان نگاه کردند و لبخند زدند و خداحافظ گفتند؛ بی آن که ترسی داشته باشند، بی آن که حرفی از دلتنگی بزنند، بی آن که تردید کنند یا بی آن که اثری از نگرانی و اضطراب در چهره های شان باشد.
خداحافظی شان، ساده بود ، شبیه کسانی که می روند تا دو سه کوچه آن طرف تر ، چیزی بخرند یا رفیقی را ببینند و برگردند، برادر کوچکتر اما برنگشت یا شاید برگشت اما خودش نبود، یک ساک سربازی کوچک شده بود با پلاکی نصفه، چفیه ای گلگون و یک جفت پوتین رنگ و رو رفته که برادر بزرگتر، خاکش را نتکانده بود، چون می دانست بی بی و آقا جان معتقدند خاک جبهه تبرک است.
برادر بزرگتر هم خوب نبود، تیر به گلویش خورده بود و حنجره اش طوری مجروح شده بود که دیگر فقط بریده بریده و خفه می توانست چند کلمه ای حرف بزند، وضعش آنقدر بد بود که قرار شد برای درمان به خارج از کشور اعزام شود، زمان اعزام حدود ۶ ماه بعد بود اما منتظر نشد ، به یک هفته از برگشتنش نرسیده، باز ساکش را بست و لباس های شسته جبهه اش را از روی بند رخت برداشت و پوشید که برگردد خط مقدم.
بی برادر به جبهه می رفت اما آرام بود، بی آن که ترسی داشته باشد، بی آن که حرفی از دلتنگی بزند، بی آن که تردید کند یا بی آن که اثری از دلنگرانی در چهره اش باشد، خداحافظی اش ساده بود، شبیه کسانی که می ؟روند تا سه کوچه آن طرف تر ، چیزی بخرد یا رفیقی را ببیند و برگردند، آقاجان اما لرزان و شکسته ، این بار صدایش کرد « بابا جان، مگر قرار نشده بروی خارج از کشور برای درمان. حالا که وقت جبهه رفتن نیست.»
پسرک، برگشت و لبخند زد، به چشم های اشک بار بابا خیره شد، سرش را کج کرد، دست هایش را رو به او گرفت ، ۶ انگشت را باز نگه داشته بود و ۴ انگشت را بسته بود، آقا جان حرف هایش را بی آن که چیزی بگوید شنید: « آقا جانم، ۶ ماه را نمی توانم در خانه دوام بیاورم...»،« آقا جانم، جبهه بوی برادرم را می دهد. » ، « آقا جانم، شرم دارم توی خانه بمانم و بقیه در جبهه بجنگند. »،« آقاجانم ، خیلی ها شرایط شان از من هم بدتر است اما می جنگند هنوز.» بی بی زد زیر گریه وبا چارقدش چشم هایش را پوشاند.
آقاجان، پسرکش را بغل کرد و با لهجه شیرین کرمانی نالید « آخر عزیز دلم، چه طور می خواهی بجنگی؟ تو که دیگر صدایت در نمی آید .» پسر شانه بابا را بوسید و اشک هایش، پیرهن کهنه پدر را خیس کرد و با همان صدای گرفته نفس نفس زد « اتفاقاً جنگ، سر و صدا نمی خواهد آقا جان، عشق می خواهد.»
به یک ماه نرسیده او هم مثل برادرش برگشت، غرق در خون، با چشم هایی بسته و گلویی که هنوز جای زخم گلوله روی آن تازه بود. روز خاکسپاری که رسید، بی بی و آقاجان دیگر گریه نمی کردند، هر دو آرام ایستاده بودند و پسرک کفن پوش شان را تماشا می کردند.
بی بی مثل آن روزها که پسرها را به مدرسه می فرستاد در گوش پسرش نجوا کرد « مراقب داداش کوچکت باش عزیز دلم.» و آقا جان، گلوی تیرخورده پسرش را از زیر ملحفه بوسید و نجوا کرد « راست گفتی باباجان، جنگیدن سر و صدا نمی خواهد، عشق می خواهد که تو داشتی ...»
به نقل از خاطرات پدر شهیدی که خواست گمنام بماند
مریم یوشی زاده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست