شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

تحفه


تحفه

شب میلاد حضرت مجتبی(ع) که جمعی از شعرای جوان و اساتید برجسته فرهنگ و ادب میهمان رهبر انقلاب بودند، محمد کاظم کاظمی از شعرای افغانستان شعری خواند که همه را به وجد آورد. نسل سوم …

شب میلاد حضرت مجتبی(ع) که جمعی از شعرای جوان و اساتید برجسته فرهنگ و ادب میهمان رهبر انقلاب بودند، محمد کاظم کاظمی از شعرای افغانستان شعری خواند که همه را به وجد آورد. نسل سوم امروز برای نخستین بار این شعر را منتشر می کند و لذت آن شب رویایی را به مخاطبان خوش سلیقه اش هدیه می دهد... کاظمی را که صدا کردند، گفت بگذارید جوان ترها بخوانند. آقا روی صندلی جا به جا شدند و گفتند: خیلی وقت است از شما شعر نشنیدم، از شعرای افغانستان هم همین طور... بخونید!

و بغض حماسی کاظمی اینگونه ترکید:

شام است و آبگینه رویاست شهر من

دلخواه و دلفروز و دل آراست شهر من

دلخواه و دلفروز و دل آراست شهر من

یعنی عروس جمله دنیاست شهر من

از اشکهای یخ زده آیینه ساخته

از خون دیده و دل خود خینه]حنا[ ساخته

اندوهگین نشسته که آیند در برش

دامادهای کور و کل و چاق و لاغرش

دنیا برای خام خیالان عوض شده است

آری، دراین معامله پالان عوض شده است

دیروزمان خیال قتال و حماسه ای

امروزمان دهانی و دستی و کاسه ای

دیروزمان به فراق برادر فراشدن

امروزمان به گور برادر گدا شدن

دیروزمان به کوه آتش فروشدن

امروزمان عروس سرچارسو شدن

گفتیم «سنگ بر سر این شیشه بشکند

این ریشه محکم است، مگر تیشه بشکند»

غافل که تیشه می رود و رنده می شود

با رنده پوست از تن ما کنده می شود

با رنده پوست می شوم و دم نمی زنم

قربان دوست می شوم و دم نمی زنم

ای دوست! این سراچه و ایوان مبارکت

یوسف شدن به وادی کنعان مبارکت

یک سالم و عصاکش صدکور و شل شدن

میراث دار مردم دزد و دغل شدن

سهم تو یک قمار بزرگ است، بعداز این

چوپان شدن به گله گرگ است بعد از این

یا بره می شوند و دراین دشت می چرند

یا این که پوستین تو را نیز می درند

حتی اگر به خاک رود نام و ننگشان

این لقمه های مفت نیفتد زچنگشان

شاید رهاکنند همه رخت و پخت خویش

اما نمی دهند ز کف تخت و بخت خویش

دستار اگر که در بدل هیچ می دهند،

شلوار را گرفته، به سر پیچ می دهند

سنگ است آنچه بایدشان در سبد کنی

سیلی است آنچه بایدشان گوشزد کنی

ای شهر من! به خاک فروخسب و گنده باش

یا با تمام خویش، مهیای زنده باش

این زنده می تراشد و زیبات می کند

آنگه عروس جمله دنیات می کند

تا یک دوگوشواره به گوش تو بگذرد،

هفتاد ملت از بر و دوش تو بگذرد

صبح است و روز نو به فراروی شهر من

چشم تمام خلق جهان سوی شهر من...

شعرخوانی اش که تمام شد، آقا جمله ای گفت که آبی بود بر آتش شعر کاظمی: چه توصیف گریه آوری!



همچنین مشاهده کنید