چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

کوچولوی قهرمان


کوچولو همیشه در ذهنش خود را یک قهرمان تصور می‌کرد. یک روز «سوسو» کوچولو همراه با مادرش از خانه بیرون آمد. آنها به مغازه میوه‌فروشی رفتند و مقداری خرید کردند. سپس به رستوران رفتند …

کوچولو همیشه در ذهنش خود را یک قهرمان تصور می‌کرد. یک روز «سوسو» کوچولو همراه با مادرش از خانه بیرون آمد. آنها به مغازه میوه‌فروشی رفتند و مقداری خرید کردند. سپس به رستوران رفتند و کمی نخودفرنگی خوردند. بعد مادر «سوسو» به او گفت باید به مطب دکتر بروند تا دکتر ببیند حال او چطور است.

دکتر به «سوسو» گفت: فردا دوباره به مطب برود تا یک آمپول ویتامین به او بزند. آن روز بعدازظهر وقتی پدر «سوسو» به خانه آمد. «سوسو» همه چیز را راجع به دکتر برای او تعریف کرد. پدر «سوسو» به او گفت. پسرم من حرف‌ها و چیزهایی را برایت تعریف می‌کنم که به تو کمک کند.

این نقشه را بگیر و با کشتی خودت حرکت کن تا به علامت قرمز برسی. در ضمن اگر موقع آمپول زدن دکتر را اذیت نکنی من برای تو بستنی می‌خرم.

«سوسو» به راه افتاد. او باید از بین خطرناک‌ترین دریاها می‌گذشت.

دکتر قلب «سوسو» را معاینه کرد و دندان‌هایش را دید و درون دهانش و گوش‌هایش را بررسی کرد. اما «سوسو» اصلاً از آمپول خوشش نمی‌آمد.

حتی وقتی فکر می‌کرد، احساس می‌کرد از آمپول می‌ترسد. از کوه‌های آتشفشان با گدازه‌های داغ بالا می‌رفت.