پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
دورهمی با حضور دانای کل

میشود با تکیه بر «خرده پیرنگ» تا جایی که بشود آدم و شخصیت به قصه اضافه کنیم و هر یک بیایند به نوبت مزهشان را بریزند و بروند. میشود که این آدم «آذر» باشد که وقت آمدن از فرودگاه به سمت منزل، اتفاقا مادرش را ببیند که دارد با آژانس میرود جایی و منطق هم شاید این باشد که قرار است اتفاقات جایی به درد قصه بخورد لابد. میتوان البته باز هم پشت خرده پیرنگ ایستاد و به بهرام کیانی اجازه داد تا وسط کوه ناگهان پرویز را پیدا کند که اتفاقا چند لحظه پیش پایش پیچ خورده و نمیتواند راه برود و گفت خب اتفاق است دیگر. از نریشن و راوی هم دعوت کرد تا قصه را بامزه کند و در لحظاتی هم، هرچیزی که میبینیم را برایمان توضیح دهد تا لحن فیلم همانی شود که از درونش به دست نمیآید و باید از بیرون به آن تزریق کرد: بانمک بودن.
از بازیگر مشهوری گفت که طرفدار خلیل ملکی و حزب توده بوده ولی معلوم نکرد که این اطلاعات به چه درد این شخصیت میخورد، که البته او بازیگر شناخته شدهیی است ولی وقتی فیلم اودیسه ۲۰۰۱ را میبیند به دخترش میگوید دارد راز بقا میبیند و صدای میمون درمیآورد، باز به نشانه بامزه بودن فضای فیلم و خود آن آدم لابد. مسیر قصه را از پرویز و شهدخت برد به ماجرای آذر و بعد این بهانه دورهمی بشود و کباب خوردن و گیاهخواری و مرد فرنگی بدی که مرد نیست و زنی که افسرده است و به دستور پزشکش سرزده به دیدار خانوادهاش در ایران آمده است و لابد حتما هم باید مثل سریالهای بنجل تلویزیون از فرط ناراحتی و افسردگی وقتی که همه خواب هستند برود ماه را ببیند و مادرش هم بیاید او را بغل کند و او گریه کند و بگوید که جدا شده است از همسر خارجی بدبخت منحرفش، باز هم لابد برای رفتن و ایستادن کنار آذر که در فیلم شخصیت تخت و نازلی است که هیچ فراز و فرودی ندارد و بازیگرش قادر نیست دیالوگهایش را درست بگوید. و این هم نکتهیی است که شخصیت آنقدر تکبعدی است که حتی بازیگر نویسندهاش هم نمیتواند زیر و بم او را درک کند و آن را نمایشی کند برای بیننده.
لابد میتوان آدمی را از نیمه دوم به فیلم اضافه کرد که هنرمند و جذاب است و در کوه و کمر مشغول کار دلی است و دعوت خانواده را برای ناهار قبول میکند و به حرف پرویز برای ازدواج با دخترش گوش میکند و بدوبدو خودش را به فرودگاه میرساند تا آذر سورپرایز بشود. آن هم برای ماجرایی که اصلا آمدن کیانی را ما حتما باید از دل یکی، دو بار ناهار جمعی و گردش در کوه با آذر درک کنیم که حتما چیزی از آن خانواده در دل او نشسته است و او را ترغیب کرده به بودن مستمر در کنارشان و خب باید اینها را بیننده دربست قبول کند و بپذیرد بدون اینکه انگیزهیی برای این شخصیت تعریف کنیم و در دل ماجرا بگذاریم.
حتما برای رسیدن به خنده بیشتر هم باید زنی شلهزرد به دست بیاید دم خانه پرویز و به او هی بگوید «بزرگه رو بردارید» و او بعد از برداشتن کاسه شلهزرد پایش به پلهها گیر کند و زمین بخورد و شلهزرد یکراست بریزد روی صورتش تا ما بخندیم. لابد برای بالا بردن در طنز باید حتما لقمه صبحانه هم در گلویش گیر کند و ما دستانش را ببینیم که میآید تلفن را بردارد تا مثلا کمدی موقعیت هم در این بین در کنار ماجرای افتادن برعکس شلهزرد از هوا به زمین هم ساخته شود و بعد دیگر اثری از این نوع موقعیتها در فیلم نباشد و این هم برود کنار همه آن ایدههایی که میآیند و میروند...
تجربهیی که در «گاوخونی» بدل به یک موفقیت شده بود اینجا با یک انتخاب اشتباه فرم روایت را دچار اشکال اساسی کرده است. اینکه راوی تا دقیقه ۳۰- ۲۰ فیلم باشد و بعد به یک مرخصی برود و در نیمه پایانی دوباره بیاید و روی حرکت دوربین از تجربه ناب کبابخوری آذر بگوید (میفهمم که قرار بوده یک نشانه را توضیح دهد) و بعد علاوه بر راوی، پرویز، شهدخت، سرایدار و ما در پایان فیلم و دورهمیها باز هم آذر روی پلههای خانه بایستد و از همه تشکر و اعلام کند که از شوهرش جدا شده است. آن فرم روایت در «گاوخونی» درخشش خود را مدیون انتخاب و هوشمندی افخمی بود که با درک درست از نوع داستان جعفر مدرس صادقی از آن فرم روایت در فیلمش استفاده کرده بود که در عین جذابیت با ذات درونی اثر و خود راوی خوانایی داشت و ترکیب خیال، واقع و کابوس را با این شیوه به خوبی به انجام رساند.
حیرت بزرگ اما، آنجاست که این فیلم برنده جایزه بهترین فیلمنامه جشنواره فیلم فجر هم شده است. سکوت...
میشود پرسید که چرا باید نور بیرون و داخل صحنههای فیلم هرکدام ساز خودش را بزند. چرا دوربین هروقت دلش میخواهد دور آدمها میگردد و گاه به جای اینکه روی سوژه اصلی یک فصل بماند و تمرکز کند این کار را نمیکند و سراغ کس دیگری میرود. پرسید که پیشینه خواهر شهدخت به چه درد فیلم میخورد. پرسید که تمرکز زیاد دوربین روی آمدن پرویز و خواهر شهدخت به باغ چه دردی از فیلم دوا میکند. که اصلا چرا ما باید ماجرای پرویز و شهدخت را فراموش کنیم و بیاییم سراغ آذر و بعد دوباره در نماهای پایانی باز برگردیم سر جای اولمان؟ لابد به مصداق ضرورت پایان باز در خرده پیرنگ. ماجرایی که شروع شدنش را میبینیم و بعد رها میشود تا پایان فیلم لزومی هم دارد که اصلا پایان بازش را ببینیم؟ شاید پاسخ این است که مساله آذر روی این زوج قدیمی اثر گذاشته است برای اهمیت به خانواده و البته در این فیلم پرگو و بین این همه دیالوگهای مسلسلوار بین آدمها نباید اثری از این موضوع در روابط و حرفهای آن دو یا دیگران باشد؟
بهروز افخمی البته فیلمساز قابلی است. گاوخونی، تختی، شوکران فیلمهای مهم و جذابی هستند که نشانههای بارزی از سلیقه درست و اجرای موفق را در خود دارند. به نظر میرسد افخمی هم آنقدر میداند که فیلم آخرش اثر ماندگاری نیست که مصاحبههای تیترخور میکند و از همهچیز و همه کس میگوید. آن مصاحبهها البته در خاطر میماند ولی چیزی که از یاد میرود خود فیلم است. میشود در مصاحبهها از بشار اسد، هیتلر و مجلس ششم گفت و همه را در دل یک مصاحبه جا داد، ولی در فیلم بعید است با این نقاط اتصال پرت و لرزان بین آدمها و دلایل وقایع و اتفاقات همه اینها را به سرانجام رساند و البته آخرش از کنار مصاحبهها و اظهارنظرهای غریب بگذریم و این را بگوییم و خلاص: «مربی، اصل. حاشیه؟ نچ».
مهدی شمس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست