جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

غرق بچه داری نشوید


غرق بچه داری نشوید

توصیه های دکتر میترا حکیم شوشتری و دکتر محمدرضا خدایی به والدین جوان

وارد مطب آقای دکتر شدم و یک خانم میانسال ساک به دست را دیدم که چند صندلی دورتر از یک خانم نوجوان نشسته بود...

به نظرم آمد هر دو از مراجعان هستند و با هم غریبه‌اند. دکتر را از آمدنم مطلع کردم و منتظر ماندم. وقتی آقای دکتر به من گفت این خانم‌ها مادر و دختر هستند، خیلی تعجب کردم. دکتر با خانم‌ «س» صحبت کرد و مرا به او معرفی کرد. اولین جمله خانم «س» این بود که: «من قربانی نقشه همسرم شدم!» او می‌گفت توسط خواهرشوهر مهربانش با یک کارشناس مشاوره در شهرستان‌شان – که تمایل نداشت نام آن را بنویسم- صحبت کرده و از طریق او به دکتر معرفی شده تا مشکل آنها را به اتفاق حل کنند.

داستان این هفته ما شاید قصه زندگی بسیاری از زنان ایرانی باشد؛ آنها که پس از بچه‌دار شدن از همسرشان فاصله می‌گیرند و آنقدر غرق بچه‌داری می‌شوند که نه تنها خود، بلکه همسر خود را نیز گم می‌کنند و فقط به بچه‌‌ها دل می‌بندند اما بچه‌ها هم بزرگ می‌شوند و دنبال زندگی خود می‌روند و آنها می‌مانند با یک دنیا تنهایی و همسری که سال‌ها پیش از او دور شده‌اند. آنها بسیار بیشتر از سن واقعی‌شان به نظر می‌رسند. اگر خانم «س» را ببینید، می‌گویید نزدیک ۵۰ سال دارد اما او ۱۰ سال از آنچه به نظر می‌رسد، جوان‌تر است. قصه‌اش را از زبان خودش بشنوید:

● داستان این هفته

«اسمم ... است (نام مستعار: «س») و فکر کنم ۳۶ یا ۳۵ ساله باشم. از سن دختر بزرگ‌ام حساب کنید که ۱۶ ساله است. من یک برادر دارم و ۷ خواهر. مادر و پدرم فوت کردند و هر کدام از خواهر و ‌برادرها در یک شهر هستند و دو تا هم در تهران‌اند. اما چون شوهرم خوشش نمی‌آمد با آنها رفت و آمد کنیم نمی‌دانم خانه‌شان کجاست. شوهرم سرباز بود و سیکل داشت که مرا به همسری گرفت. من همان‌طور ماندم و بچه‌داری کردم اما او درسش را ادامه داد و به خاطر اینکه در اداره شغل بهتری بگیرد در دانشگاه غیرحضوری درس خواند. خدا می‌داند چقدر سخت بود که تنهایی هم کارهای خانه را بکنم و هم بچه‌های قد و نیم قدم را بزرگ کنم. فقط ۱۹ سالم بود که مادر شدم.

بعضی از دوستان‌ام می‌گفتند خودت را پیر می‌کنی اما من به عشق بچه‌ها می‌پختم و می‌شستم و زندگی می‌کردم. اگر می‌دانستم امروز به من می‌گویند تو چاق هستی یا بی‌سوادی، نیا مدرسه دنبالم و باباجون بیاید که باکلاس است و... [با گریه و بعد از سکوت چند دقیقه‌ای ادامه می‌دهد] همسرم مرا در جمع‌های خانوادگی دوستان‌اش همراه خود نمی‌برد و اگر هم گله‌ کنم می‌گوید ما در سطح یکدیگر نیستیم. آنها و همسران‌شان افراد باکلاسی هستند. او برای بچه‌ها که تا دیروز مورد بی‌لطفی‌اش بودند هدیه می‌خرد. به دخترم موبایل داده و حالا من شده‌ام به دردنخور و بی‌کلاس. آنها هم مثل پدرشان یادشان رفته چه کسی مسبب پیشرفت‌هایشان است. من قربانی شدم و جوانی‌ام هدر رفت. همسرم نقشه کشیده آزارم دهد تا از خانه فرار کنم...»

● نظر روان‌‌پزشک

دکتر میترا حکیم‌شوشتری / فوق‌تخصص روان‌پزشکی کودک و نوجوان و عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی ایران

وقتی رابطه همسران، آبشاری می‌شود...

بعد از گفتگو با خانم «س» و دخترش، اولین نکته‌ای که به نظر می‌رسد این است که ارتباط بین اعضای خانواده ارتباط سالمی نیست. متاسفانه رابطه والد و فرزندی بین پدر و دیگر اعضای خانواده برقرار است. پدر فقط خودش را قبول دارد چون از نظر مالی و موقعیت اجتماعی در شرایط بالاتری از مادر خانواده است. رابطه بالا به پایین و آبشاری بین زن و شوهر برقرار است. زن دایم در جمع‌ها حتی جمع‌های خانوادگی تحقیر می‌شود. فقط عیوب او یادآوری می‌شود و همواره به او می‌گویند که در زمینه‌های مختلف، بی‌کفایت است.

در ابتدای ازدواج اختلاف آن‌چنانی بین مرد و زن نبوده و هر دو در یک سطح تحصیلی بودند. اما زن به خاطر اینکه درگیر مسایل و مشکلات خانه‌داری و بچه‌داری می‌شود از درس خواندن یا افزودن بر مهارت‌های شخصی یا حتی از اینکه به سر و وضع ظاهری خود برسد، مراقب تناسب اندام خود باشد و دیگر جنبه‌های پیشرفت عقب می‌ماند؛ در حالی که مرد شروع می‌کند به ادامه تحصیل و طی کردن پله‌های ترقی. به همین خاطر روز به روز موقعیت‌های شغلی بهتر را از آن خود کرده و از نظر مالی و تحصیلی و اجتماعی با روزهای اول ازدواج فاصله می‌گیرد. حالا بچه‌ها بزرگ‌تر شده‌اند و زن در آن نقطه اول متوقف مانده و فقط خود را وقف بچه‌ها می‌کند. مرد کم‌کم متوجه این اختلاف سطح می‌شود و حس می‌کند این زن در حد و اندازه او نیست.

اینجاست که اشتباهات زن و این نکته که او خود را فراموش کرده بود، به علاوه کم‌لطفی‌ مرد و رفتارهای غلط او به‌عنوان الگوی ارزش‌گذاری به همسرش باعث می‌شود بچه‌ها به جای احترام گذاشتن به مادر، او را رها کنند و به سمت پدر گرایش داشته باشند؛ چون او هم از نظر کلاس و رتبه اجتماعی و هم از نظر ظاهری امروزی‌تر از مادر است. حالا مادر حس می‌کند قربانی شده است. این اتفاق در داستان زندگی مادران ایرانی بسیار دیده می‌شود.

با اینکه مادران امروزی تا حدی از این طرز فکر غلط فاصله گرفته‌اند اما هنوز هم بسیاری از مادرها هستند که گمان می‌کنند مادر بودن و به ویژه مادر خوب بودن مساوی با قربانی کردن خود و خواسته‌های خود است. این باعث می‌شود مادران با این طرزفکر (که متاسفانه تعدادشان کم نیست) به مرور زمان دچار انواع ناراحتی‌ها و مشکلات جسمی شوند و مشکلات روانی از جمله افسردگی، کج‌خلقی و... نیز بگیرند. آنها وقتی چشم باز می‌کنند می‌بینند که بچه‌ها بزرگ شده‌اند و دنبال کار و زندگی خود رفته‌اند و حالا این مادران مانده‌اند و همه آنچه که قربانی شده است.

وقتی این مادران با نشانگان آشیانه خالی مواجه می‌شوند، مانند دیگر مادر و پدرها که درست عمل کرده‌اند، قادر نیستند به سرعت با آن تطابق پیدا کنند؛ زیرا آن والدین علاوه بر رسیدگی همه‌جانبه به بچه‌ها، به رشد و تعالی خودشان در هر زمینه‌ای نیز پرداخته‌اند و حس اینکه چه خواسته و نیازهایی را قربانی رشد و پرورش فرزندان‌شان کرده‌اند، ندارند.

این والدین آگاه، به خاطر اینکه از شبکه‌ حمایتی خانواده به خصوص همسر برخوردارند و به خاطر اینکه توانمندی‌های خاصی را دارند که متمرکز بر وجود بچه‌ها نیست، به راحتی می‌توانند با پدیده نشانگان ‌آشیانه خالی مواجه شوند و این حس فقدان را پشت‌سر بگذارند اما مادران قربانی‌شده‌ای که تمام زندگی‌‌شان را فقط به بچه‌ها اختصاص داده‌اند وقتی با این مرحله از زندگی مواجه می‌شوند نه تنها خود را می‌بازند بلکه نمی‌توانند حامیان خوبی برای فرزندان‌شان باشند که قصد ازدواج یا ادامه تحصیل دارند و می‌خواهند از خانه بروند.

این مادران بچه‌ها را مدیون خود می‌دانند و کارهایی را که برای آنها انجام داده‌اند، به رخ آنها می‌کشند و می‌گویند شما اگر به چنین جایگاه تحصیلی یا شغلی رسیده‌اید، به خاطر فداکاری من و قربانی کردن امیال و خواسته‌های من است و من حق دارم در زندگی شما دخالت کنم (البته این رفتاها را می‌توان در هر دو والد مشاهده کرد و مختص مادران نیست) و این رفتارهای غلط که صد در صد به خاطر فکر و نگرش غلطی است که والدین دارند، باعث می‌شود رابطه آنها با فرزندان‌شان خراب شود (درست مانند مشکل خانم سین و بچه‌هایش). بچه‌ها حس گناه پیدا می‌کنند و سردرگم‌اند و نمی‌دانند چه رفتاری کنند. آنها هم دلشان می‌خواهد به والدین خود و این فکر آنها پاسخگو باشند و هم به همسرشان، همسری که تازه به جمع خانواده اضافه شده و توقع دارد جایگاه مناسب خود را داشته باشد، بپردازند و با او به ساختن زندگی مستقل بیندیشند.

در مقابل، مادران که نقش قربانی را بازی می‌کنند با این افکار غلطی که به فرزند خود القا کرده‌اند و دخالت‌هایی که در زندگی آنها می‌کنند به همسر فرزندشان با چشم رقیب می‌نگرند. رفتارهای نسنجیده این مادر باعث آشفتگی زندگی فرزندش می‌شود. فرزند او نه می‌تواند همسر خوبی باشد و نه پسر یا دختر خوبی که مطلوب مادرش است بنابراین از هر دو سو تحت فشار قرار می‌گیرد.

آنچه گفتم، مسیر زندگی یا بهتر بگویم داستان زندگی این مادران و بچه‌هایشان است. عاقبتی تلخ و آشفته که احساس شکست و بدبختی را در هر دو ایجاد می‌کند. داستان خانم «س» و دختر ۱۶ ساله‌اش هنوز به اینجاها نرسیده اما اگر به همین منوال ادامه پیدا کند عاقبت قصه او و ۳ فرزندش همین خواهد شد.

دختر ۱۶ ساله خانم «س» از مادر می‌خواهد جلوی دوستان‌اش ظاهر نشود و می‌گوید من از اینکه تو را معرفی کنم خجالت می‌کشم! این دختر و دو برادر دیگرش رابطه خوبی با مادر ندارند و حتی در جمع‌های خانوادگی به قول خودشان، مادر را سوژه می‌کنند! وقتی با این دختر صحبت کردم و از او خواستم کمی توضیح بدهد متوجه شدم که او حتی در مورد مقدار وعده غذایی مادرش نیز اظهارنظر می‌کند و با انتقادی تند و غیراصولی از اضافه‌وزن یا مدل لباس پوشیدن مادرش ایراد می‌گیرد. این دخترخانم حتی با افتخار می‌گفت: «من در میهمانی‌ها نیز در حضور بقیه به مادرم می‌گویم این غذا رو نخور؛ چاق‌تر می‌شوی!» اینجا بود که تازه متوجه شدم اضطراب بیش از حد مادر که او را علاوه بر درمان‌های دیگر نیازمند دریافت دارو کرده بود برای چه به وجود آمده است. در صحبت با بچه‌های دیگر خانواده به این واقعیت پی بردم که پدر با رفتارهای غلط به نوعی سعی می‌کند مادر را از خانه فراری دهد.

مادر خانواده هم به دلیل اینکه جایی برای رفتن ندارد و آنقدر خود را در این سال‌ها محدود و بسته نگه داشته که با دوست و آشنایی آمد و شد ندارد چاره‌ای جز تحمل و مدارا ندارد. او همه حقوق خود را تام‌الاختیار به همسرش واگذار کرده بوده و مثل یک برده و بنده در خدمت او و فرزندان‌اش بوده است. به همین خاطر الان کاملا احساس سرخوردگی می‌کند. به او گفتیم که مهم‌ترین عامل این حس ناخوشایند، خود اوست. او هیچ ارزشی برای خود و نیازهایش قایل نبوده و خودش را دوست نداشته است. وقتی خود آدم بهایی برای خویش قایل نباشد، چه انتظار از دیگران؟!

گاهی اوقات زوجین جوان خود را فراموش می‌کنند و می‌گویند چگونه برنامه‌ریزی کنیم که به بچه‌ها خوش بگذرد؟ آنها ساعت‌ها در شهربازی یا قسمت بازی‌های کامپیوتری، مثلا پارک ارم، معطل می‌مانند تا بچه‌ها لذت ببرند. این کار تعادل در زندگی خانوادگی نیست. زندگی خانوادگی آن است که اگر ما یک روز به خواسته بچه‌ها احترام گذاشتیم و به شهربازی رفتیم، آنها هم باید امروز به رغم اینکه این سبک موسیقی را دوست ندارند با ما همراه شوند و به کنسرت بیایند تا نظر ما نیز محترم شمرده شود. همسران ایرانی در این زمینه ضعف دارند. آنها با پذیرش نقش مادری نقش همسری را از یاد می‌برند یا لااقل کمتر به آن می‌پردازند. اگر این مادر و پدر نقش همسری را از یاد نمی‌بردند و به ظاهر یکدیگر بها می‌دادند و همچون دوران نامزدی و شروع زندگی نسبت به هم رفتار می‌کردند این همه فاصله بین آنها نمی‌افتاد.

نکته دوم اینکه مادران ایرانی کم‌کم به این درک رسیده‌‌اند که قبل از بروز یک مشکل جدی به دنبال چاره باشند و از مشاور کمک بگیرند اما قطعا آنها به تنهایی قادر به حل مسایل مربوط به بچه‌ها نیستند و پدر نیز باید همکاری کند و متاسفانه پدران ایرانی پذیرای این مساله نیستند که باید برای فراگیری نکات تربیتی یا مشورت گرفتن در این زمینه با یک کارشناس صحبت کنند. پدر این خانواده نیز عنوان می‌کند که حاضر نیست به خاطر فرزندان‌اش و درمان رابطه ناسالم خانوادگی مراجعه کند و می‌گوید: «من اهل این لوس‌بازی‌ها نیستم که با مشاور یا روان‌پزشک حرف بزنم!» با اینکه خانم «س» و دخترش تا به حال چند مرتبه به تهران آمدند و یک بار هم دو پسرشان را آوردند تا همگی با پزشک صحبت کنند اما پدر حاضر به مراجعه نیست.

مجموعه اطلاعات ما از پدر به صحبت‌های بچه‌ها و همسرش خلاصه می‌شود. بچه‌ها پدر را یک آدم شیک‌ و تحصیل‌کرده و امروزی می‌دانند و او را بر مادر ترجیح می‌دهند. پدر با توانایی‌های هر چند کوچک مالی توانسته خواسته‌های بچه‌ها را تامین کرده و آنها را به سوی خود جلب کند. بچه‌ها می‌گویند با اینکه او طی این سال‌ها هیچ علاقه‌ای به ما نشان نمی‌داده است اما در عوض، حالا وقتی با ماشین خود، با سر و تیپ مرتب خود و با یک هدیه در مقابل دوستان‌مان حاضر می‌شود، همه چیز را فراموش می‌کنیم و به او افتخار می‌کنیم اما مادر چاق است، خوش‌تیپ نیست و حتی بلد نیست اسم حیوانات را به انگلیسی بگوید... ‌این، عین صحبت‌های پسر کوچک خانواده است.

دختر بزرگ می‌گوید: «مادرم بر پدرمان و خودمان منت می‌گذارد که خود را فدا کرده تا ما ترقی کنیم اما به عقیده من، ما استعداد پیشرفت داشتیم و او نداشته. الان گاهی اوقات مسابقه حرف زدن انگلیسی می‌گذاریم و حتی برادر کوچکم شرکت می‌کند و کلی می‌خندیم و خوش می‌گذرد.»

از او می‌پرسم: «پس مادرت؟ با او تمرین نکرده‌اید که چیزی یاد بگیرد؟»

و او می‌‌خندد و می‌گوید: «مادرم مامور آشپزخانه است. آنجا نگهبانی می‌دهد و به قول پدرم، فارسی هم به زور حرف می‌زند؛ چه رسد به انگلیسی!»

● نظر روان‌‌پزشک

دکتر محمدرضا خدایی / روان‌پزشک و عضو هیات علمی دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی

مادر، کنیز بچه‌هایش نیست!

خانواده در حقیقت یک هرم است که هر کدام از اعضایش در هر قسمت از این هرم، برخی مسوولیت‌ها و وظایفی را بر عهده دارند. با اینکه این مجموعه واحد هستند اما هر یک از اعضا باید برخی وظایف را انجام دهند. بین وظایفی که افراد نسبت به خود دارند و وظایفی که نسبت به دیگران باید انجام دهند، باید تعادل برقرار شود. هر کسی یک شخصیت حقوقی و یک شخصیت حقیقی دارد؛ یعنی یک زن در خانواده می‌تواند همسر، مادر یا عروس آن خانواده باشد که در تمام این قالب‌ها برخی وظایف را باید ایفا کند و طرف‌های مقابل مثل شوهر، فرزند یا مادر و پدرشوهر نیز نسبت به شخصیت آن زن در خانواده باید به وظایف خود عمل کنند. اگر فرد بخواهد در یک بخش از وظایف افراط کند و خواسته یا ناخواسته بیش از آنچه که در حیطه وظایف اوست عمل کند، موجب می‌شود تعادل به هم بخورد. بیشترین عدم تعادل که در قدیم رایج بود و اکنون این مساله کمتر شده است در رابطه مادران با فرزندان است. این مادران باید بررسی شوند و مورد درمان قرار بگیرند. افرادی مانند این خانم احتمالا:

۱) گاهی اوقات سرخوردگی‌های دوران کودکی و کمبودهایی که در بچگی یک فرد وجود داشته است، به صورت برعکس، در رفتارهای او با فرزندان‌اش دیده می‌شود. این فرد بیش از حد به فرزندان‌اش محبت می‌کند و چون نگران است که فرزندان‌اش نیز دچار تجربیات بد او شوند، بیش از حد در رفتار و وظایف‌اش نسبت به آنها غلو می‌کند. این مادران در حقیقت برخی از عقده‌های دوران کودکی خود را به صورت بسیار غلوشده برای فرزندان‌شان انجام می‌دهند. این حالت یک حالت جبرانی است که باعث ایجاد مشکل‌ در خانواده می‌شود.

۲) مساله دوم به ریشه‌های فرهنگی افراد برمی‌گردد. خانم‌ها از قدیم شنیده‌اند که مادر باید خودش را وقف فرزندان‌اش کند، باید از خودش بگذرد و ایثار کند. تمام این نکته‌ها درست است اما به تعادل و اندازه نه با افراط و تفریط. زمانی که خانمی به وظایف بچه‌داری‌اش بیش از حد بها می‌دهد و تمام هم و غم خودش را برای حمایت و نگهداری از فرزندان‌اش می‌گذارد طبیعتا از دیگر وظایف‌اش بازمی‌ماند؛ وظایفی مثل شوهرداری یا وظایف‌اش نسبت به خانواده خودش یا همسرش.

دومین مشکل در این‌گونه روابط آن است که فرزند یا فرزندانی که بیش از حد لازم سرویس دریافت کرده‌اند، متوقع می‌شوند و این اعمال و رفتار مادر را جزو وظایف اجرایی او یا جزو حق مسلم خود می‌دانند. این موضوع باعث انتظار بیش از حد فرزندان از مادر می‌شود و آنها دیگر به آنچه که وظیفه خودشان است، عمل نمی‌کنند. کم‌کم فرزندان بزرگ‌تر می‌شوند و مادر مسن‌تر؛ اما انتظار فرزندان در همان حد بالا است و توقع دارند که مادر مانند گذشته به آنها خدمات دهد.

همین مسایل باعث می‌شود که همسر خانواده در درجه دوم اهمیت قرار بگیرد و هر زمان که به خانه می‌آید با یک همسر خسته از کار و خدمت به فرزندان روبه‌رو شود که انرژی و زمانی برای مرد خود ندارد. کم‌کم مرد خانواده برای خودش حریم تشکیل می‌دهد و از همسرش فاصله می‌گیرد. زن خانواده نیز پس از چند سال خدمت به فرزندان درمی‌یابد که خودش را وقف فرزندان‌اش کرده و عملا هیچ لذتی از زندگی خود نبرده است. همچنین در طول این سال‌ها شوهرش نیز از او فاصله زیادی گرفته است.

تمام این مسایل باعث می‌شود که وقتی زن به سنین میانسالی می‌رسد دچار کمبود اعتماد به نفس و توانایی فیزیکی، سرخوردگی و خشم فروخورده ‌شود. او به این مساله می‌اندیشد که سال‌های سال برای این بچه‌ها زحمت کشیدم اما آنها هیچ‌کدام متوجه زحمت‌های من نشدند و هنوز هم توقع بیشتری از من دارند. البته در مورد خانم سین باید گفت خانواده کمی بی‌انصافی می‌کنند اگر مادر از خودگذشتگی نداشت چه می‌شد؟

اندیشیدن به این مسایل باعث اضطراب و احساس شکست‌خوردگی در زن می‌شود و به صورت بیماری‌های جسمانی بروز می‌کند. یعنی بدن، زبان روان می‌شود. زمانی که این خشم‌های فروخفته در زن ایجاد می‌شود و او آنها را بیان نمی‌کند و در خود می‌ریزد به صورت ناخودآگاه این ناراحتی‌ها را با دردهای جسمانی بیان می‌کند و فکر می‌کند که هر چه بیشتر از دردهای جسمانی شکایت کند، بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد. حالا در این میان اگر پدر خانواده حد تعادل را رعایت کرده باشد و در طول سالیان در کنار عمل به وظایف خود در قبال خانواده‌اش به خودش نیز توجه کرده و با زمانه پیش رفته باشد، عملا فاصله زیادی بین او و همسرش ایجاد شده است.

در این موقعیت فرزندان بیشتر به سمت پدر گرایش می‌یابند و وظیفه خود را نسبت به او بهتر و کامل‌تر اجرا می‌کنند. توصیه من به خانواده‌ها و به ویژه مادران خانواده این است که حد تعادل را در رفتار و عملکرد خود نسبت به تمام اعضای خانواده رعایت کنند و در کنار تمام وظایف نسبت به اعضای خانواده از وظایفی که نسبت به خود دارند، غافل نشوند. ایثار و فداکاری خصلتی خوب و پسندیده است که زنان ایرانی از آن بهره‌مند هستند اما این فداکاری نباید به قیمت وقف جسم و روان آنها باشد و گمان کنند مادر باید کنیز بچه‌هایش باشد.

● ۳ راه‌حل اساسی

۱) در درجه اول باید روی اعتماد به نفس این مادر و عزت‌نفس او کار کنیم که یاد بگیرد به خودش اهمیت بدهد. درست است که آب رفته به جوی بازنمی‌گردد اما الان هم دیر نیست. آخر این داستان را می‌توان تغییر داد؛ به شرط آنکه این قبیل مادران نقش قربانی را نپذیرند و به خودشان کمک کنند. به عنوان نمونه، مادر، قبل از اینکه بچه‌ها راجع به شیوه غذا خوردن و اضافه‌وزن او بگویند، باید پیش‌دستی کند و مثلا بگوید که امشب برای خودم غذای مخصوص درست کردم؛ می‌خواهم کمی وزن کم کنم؛ از فردا می‌خواهم ساعت ۸ تا ۹ در پارک پیاده‌روی کنم یا در فلان کلاس ورزشی ثبت‌نام کنم و...

۲) از سوی دیگر باید با پدر خانواده صحبت کنیم. او باید در تشویق همسرش نقش مثبتی ایفا کند و با رفتارهای صحیح، الگوی مناسبی برای بچه‌هایش باشد. اگر پدر، سیستم خانواده را درست پایه‌ریزی کرده یا آن را اصلاح کند و بچه‌ها به این درک برسند که مادر در سطح آنها نیست بلکه در سطحی بالاتر و در کنار پدر قرار دارد، همه چیز اتوماتیک‌وار اصلاح می‌شود. پدر باید نقاط‌ضعف یا انتقاداتی که به همسرش دارد را در مواقعی که با هم تنها هستند مطرح کند و در حضور بچه‌ها هرگز در این باره بحث نداشته باشند. اگر پدر درست رفتار می‌کرد بچه‌ها به خود اجازه نمی‌دادند به مادر بگویند که مثلا تو نباید فلان غذا را بخوری یا تو چاق هستی و...

۳) همزمان باید به بچه‌ها هم یادآور شویم که مادرشان را یاری کنند از این حس ناخوشایند رها شود. مثلا دختر ۱۶ ساله خانم «س» می‌تواند به مادرش بگوید که: «من هم در برنامه پیاده‌روی شما شرکت می‌کنم یا با شما به کلاس ورزش می‌آیم» و یا «مامان! من این لباس ورزشی‌ را برایتان خریدم که در کلاس بپوشید» یا در مورد پسر نوجوان ایشان هم باید به طور غیرمستقیم سعی ‌کنیم شیوه‌های قدردانی از مادر را اجرا کند و سعی کند رفتارهای تخریب‌کننده پدر را نادیده بگیرد؛ نه اینکه الگوبرداری کند. البته تا پدر خانواده اصلاح نشود و سعی نکند تغییر رویه دهد، پیشرفت برنامه درمانی ما بسیار کند و شاید ناموفق خواهد بود.

الهه رضائیان