یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

گنجشک و خدا


گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: «می‌آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام …

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: «می‌آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.» و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب‌هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود» با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. » گنجشک گفت: «لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی‌کسی‌ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟» و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین‌انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: «ماری در راه لانه‌ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آن‌گاه تو از کمین مار پرگشودی.» گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: «و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخاستی.» اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد.