چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
روزی روزگاری
خبر کوتاه بود و تکان دهنده. یک پیامک مختصر و بدون توضیح، ساعت ده صبح جمعه. «خسرو شکیبایی در گذشت.»
نمی شد باور کرد، نمی شد به آن حتی فکر کرد. فقط تصاویری بودند ازشیطنتها، خندیدنها، ناراحتی و خوشحالیهای مردی که هزار بار او را روی پرده سینما و صفحه تلویزیون دیده بودم و دوستش داشتم.
و پر رنگ تر از همه این تصاویر، تصویرمردی بود با لبهای ترک خورده کبود ودر لباس راهزنی؛ بیشتر از همه تصویر دوست داشتنی «مراد بیگ» روزی روزگاری پیش چشمانم می آمد و شکیبایی که با آن صدای دلنشین و خش دار، آرام و پر غرور و مطمئن با خاله لیلای داستان صحبت می کرد...
می دانستم چند سالی است از بیماری کبد رنج می برد. همین چند روز پیش بود که به بهانه دریافت جایزه برترین بازیگر سی سال سینمای ایران با او تماس گرفتم.
بهانه ، انتخاب او بود اما بیشتر از بهانه دوست داشتم صدای «مراد بیگ» دوست داشتنی نوجوانی ام را بشنوم. مثل روزهای بعد از مدرسه چهارده، پانزده سال پیش که صدای «مراد بیگ» روزی روزگاری را از تلویزیون روی نواری ضبط کرده بودم و وقت و بی وقت به آن گوش می کردم.
آن وقتها «مراد بیگ» که با جنگلی ها رفت ناراحت بودم. نه یک روز، نه دو روز که تا ماهها صدایش را گوش می کردم و برای رفتنش حسرت می خوردم: «ای کاش مراد بیگ راهزن می ماند!»، » کاش آدم خوبی نمی شد»...
حالا راهزن دوست داشتنی روزی روزگاری، مرد شیرین خانه سبز، هامون بیچاره هامون، پدر مهربان کیمیا، داداش اسد سوخته و عاشق پری و...دارد همه خاطراتمان را با خودش می برد.
همین جشنواره سال گذشته فیلم فجر بود که همه تماشا گران تماشای هر فیلمی را با صدای گرم و تبریک سال نوی سینمای او شروع می کردند. یادتان هست که این صدا چقدر برایمان دوست داشتنی و صمیمی بود که حتی با آن شوخی هم می کردیم؟...
خبر تلخ بود و کوتاه! کسی که هفته گذشته قرار مصاحبه ام را برای چندمین بار - طی این سالها - رد کرد ولی اجازه داد تا باز هم به بهانه ای با مرد دوست داشتنی قصه های نوجوانی ام صحبت کنم، خاطره هایم را با خود برد.
چرا یادم نمی آید... صفحه دفتر خاطرات نوجوانی را که پر از عکسهایش بود و هنوز دارمشان... شماره هشتاد مجله گزارش فیلم که به خاطر عکس روی جلد آن به خاطر مراد بیگ روزی روزگاری گرفتم و بعد از آن سینمایی خوان شدم...
خواهران غریب که شاید ده بار آن را در سینما دیدم و فکر می کردم مراد بیگ در آن از همه تنهاتر است... کم کم دارم به خاطر می آورم، هامون را که پشت در اتاق روانشناس و دوستش نشست و برای زندگی اش گریست: «آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را...»
کم کم دارم باور می کنم و چه باور تلخی! مثل آن روزها که نسیم بیگ آمد و مراد را با خودش برد... پیش جنگلی ها یا هر کجای دیگر نمی دانم.
فقط می دانم که دوشنبه هر هفته منتظر مراد بیگ نوجوانی ام بودم و او دیگر رفته بود. حالا انگار باز هم نسیم آمده و او را برده است. باور نمی کنم!
مهدی نصیری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست