یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

کم, اما همیشه


کم, اما همیشه

تاملی بر نمایشنامه « خرده جنایت های زناشوهری» اثر اریک امانوئل اشمیت

شبی، یک مجسمه سی سانتی متری در دستان لیزا قرار می گیرد و او به وسیله آن، همه عقده های فروخورده خود را با ضربتی مهلک بر سر همسرش ژیل فرود می آورد. ژیل بی هوش شده و راهی بیمارستان می گردد. پس از مدتی به هوش می آید، و چنین وانمود می کند که حافظه اش را به کلی از دست داده است.

او دروغ می گوید تا شاید به رازهای پنهان زندگی زناشویی اش ،که پس از پانزده سال به چنین سرنوشت مهیبی دچار شده است، پی ببرد. پس بازی ای را می آغازد و همسر خود را بدین وسیله می آزماید. او در جریان این آزمایش، خود نیز آزموده می شود. نخستین صحنه نمایشنامه به گونه ای طراحی شده است که تداعی کننده همان نمایشی است که این زوج، یکی خود آگاه ، و دیگری ناآگاهانه، در پی بازنمونی آن هستند. و هریک خواهان آن است که به گونه ای تصویر آرمانی پندار خود از دیگری را جایگزین آن تصویر بیرونی جهان واقع نماید.

« لیزا : امشب جا به جا می شی و زندگی رو مثل گذشته از سر می گیری.»

لیزا با ادا کردن این جمله در دقایق آغازین ورود به خانه، در واقع آرزوی نهانی و نهایی خود را بیان می دارد. اما این گذشته مگر نه همان دنیای هولناکی است که باعث به وجود آمدن بحران شد؟ جواب این سوال هر چند آری است ؛اما باید بدین نکته توجه نمود که لیزا می خواهد در این فرصت یگانه ، گذشته را به گونه ای دلخواه بازسازی نماید. اما ژیل از آنجایی که می داند، پس در بند بازسازی گذشته و یا فراموشی نیست، او می خواهد تصویر آن منِ برساخته شده توسط لیزا را بشناسد. تصویری از آن منِ پنهان شده.

« ژیل : اگه منو دوست داری دیگه نمی تونی همزادم رو دوست داشته باشی... اگه منو دوست داری، کج و کوله، علیل، پیر، مریض، قبولم می کنی. ولی به شرطی که خودم باشم. اگه منو دوست داری، من رو می خوای، نه یک انعکاسی از من رو ...»

اما این « من» کیست که ژیل از لیزا می خواهد که بدون در نظر داشتن آن برساخته های ذهنی دوستش داشته باشد. این پرسشی است که برای خودِ ژیل هم هنوز بی پاسخ مانده است.

« ژیل : منو دوست داره؟ اصلن قابل دوست داشتن هستم؟ ... من یک بیگانه ام . حتا برای خودم. مطمئن نیستم که برای خودم ارزش قایل باشم. یعنی وسیله ی محک زدنشو ندارم.»

پس در پی این اندازه و معیار می رود. و او کسی جز لیزا نیست. چرا که در آینه ی اوست که می تواند خود را بهتر ببیند و « از خود ابدیتی بسازد» شاملو . چرا که یکی از راه های شناخت خودمان ، دیگران، و تصوری است که آنها از ما دارند. پس تلاش در ترغیب لیزا می کند.

« ژیل : اگه دوستش نداشتی ، وقت مناسبیه که از شرّش خلاص شی ... جرات نمی کنی که بهم اقرار کنی که زندگی زناشویی خوشبختی نداشتی؟ ... خوب از فرصت استفاده کنیم و همه چیز رو روشن کنیم ... کمکم کن تا خودمو پیدا کنم.»

اما ژیل تا اندازه ای هم از رو به رو شدن با آن « من» دلهره دارد. البته این دلهره ی ناشناخته ای هم نیست. چرا که شاید همه ی ما نیز ، در گذشته های دور و نزدیک خود ، دقایقی داشته ایم که از به یاد آوردن آن هراسانیم. دقایقی که ناخودآگاه، بر شکل گیری جریان سرنوشت اثر گذار بوده است. و گاه آن را ناخواسته، از مسیر اصلی و تعیین شده مان جدا ساخته است.

« ژیل : دارم می رم تا با خودم رو به رو بشم. ولی نمی دونم درسته یا نه؟... از چیزی که قراره دستگیرم بشه می ترسم. از چیزی که می تونستم باشم می ترسم... آخه بعضی وقت ها به خودم می گم شاید مغزم عمدن پاک کرده. شاید به نفعشه که یادش نیاد.

لیزا: چه نفعی؟!

ژیل : نفعش اینه که نمی دونه. این بی خبری ازش محافظت می کنه. احتمالن از حقیقت فرار می کنه.»

اما این بار لیزا است که او را دعوت به جستجو می کند. جستجویی که خود در پی آن است. کنکاشی در گذشته و بازسازی آن، به قامت آرمان ها و خواستنی های خودش. او خود را بیوه ای می پندارد که آرزوهای بزرگ دارد. بیوه ای در جستجوی آینده ای درخشان. آینده ای که در آن دیگر بیوه نیست. و این بیوه گی ،که تعبیری کنایی از تنهایی است، از نظر لیزا می تواند با بازسازی آن گذشته ی نه چندان خوب ، تبدیل به یک هم بودنِ مسالمت آمیز گردد. ژیل می داند امکان برآوردن چنین خواسته ای را ندارد. چرا که آن گذشته ای که قرار است از سوی لیزا بازسازی شود، نه تنها هنوز نگذشته است، بلکه او هرچه بیشتر می خواهد چونان یک کاشف در پیچ و خم ها و تو به توهای آن بماند و بکاود. او نخستین ضربه را در هیات کلام، همان دقایق آغازین نمایشنامه چنان بر سر لیزا فرود می آورد که او را به فرودی زودرس و مایوس کننده دچار می کند.

« ژیل : لیزا، فکر می کنم ما مشکلاتی داشتیم که سعی می کنی، بی اهمیت جلوه شون بدی.

لیزا: مشکلی نداشتیم ... نه بیشتر از بقیه ی مردم.»

اما پس از چند لحظه خودش را جمع و جور می کند. او از پنهان کاری مبتدیانه ی خود شرم می کند و این ناباوری را به درستی در چشمان ژیل مشاهده می نماید. پس کوک سازش را تغییر می دهد.

« لیزا : معلومه که داشتیم. مشکلات عادی زن و شوهر ها، بعد از سال ها زندگی ... مثل فرسوده گی امیال.»

بدین ترتین لیزا این مشکلات را به ساده ترین دگرگونی زیستی یی نسبت می دهد که به طور غریزی ممکن است، در نحوه ی ارتباط هر زوجی تاثیر گذار باشد. او با این دلیل نابهنگام به گریزی تن می دهد که خود دام پنهانِ دیگری است. و از آن جا که دروغ، دروغ می آفریند، حاثه را چنین بازسازی می کند:

« لیزا : وقتی داشتی از پله ها پایین می اومدی، یک هو برگشتی، پاتو گذاشتی، تعادلتو از دست دادی و پشت گردنت به این چوب خورد.»

ژیل که از این تحریف به نوعی دل آزرده شده است، به نخستین دروغ لیزا اشاره می کند. آن جا که لیزا مجموع داستان « خرده جنایت های زناشوهری» را که ژیل نویسنده ی آن است، در نخستین دیدار در بین کتاب های دیگر با خود به بیمارستان نمی آورد. و وقتی ژیل از او دلیل این نیاوردن را می پرسد، به دروغ می گوید که ژیل از نوشتن این کتاب پشیمان بوده است. اما خرده جنایت های زناشویی چیست؟ این کتاب به دیدگاه من به نوعی بیانیه ی ژیل درباره ی ارتباطی است که ما از آن عمومن به ازدواج یاد می کنیم. بیانیه ای که چنین بیان می شود:

« ژیل : خرده جنایت های زناشوهری. مجموعه داستان های کوتاه مزخرف. بس که نظریه هاش بدبینانه است. تو این کتاب زندگی زناشویی رو مثل مشارکت دو قاتل معرفی می کنم.چرا؟ برای این که از همون اول، تنها چیزی که باعث می شه یک زن و مرد با هم باشن خشونته، این کششی که اونا رو به جون هم می اندازه ، که بدنشونو به هم می چسبونه، ضربه هایی که با آه و ناله و عرق و داد و بیداد توامه، این نبردی که با تموم شدن نیروشون خاتمه می گیره. این آتش بسی که اسمشو لذت می ذارن همه ش خشونته. حالا اگه این دو قاتل شراکتشونو ادامه بدن و ترک مخاصمه کنن و با هم ازدواج کنن، با هم متحد می شن که علیه جامعه بجنگن. ادعای حق و حقوق و مزایا می کنند، ثمره ی کشتی شون، یعنی بچه هاشونو به رخ جامعه می کشن تا سکوت و احترام بقیه رو کسب کنن. دیگه شاهکاری می شه از کلاهبرداری.

دو تا دشمن با هم سازش می کنن تا تحت عنوان خانواده پدر همه رو درآرن. خانواده! این دیگه حد اعلای کلاهبرداری شونه! حالا که هم آغوشی وحشیانه و پرلذتشونو به عنوان خدمت به جامعه جازدن، دیگه هرکاری می تونن بکنن: به اسم تعلیم و تربیت به بچه هاشون اردنگی و توسری بزنن و برای بقیه مزاحمت ایجاد کنن و حماقت و سرو صداشون رو به همه تحمیل کنن. خانواده یا به عبارتی دیگه خودخواهی در لباس نوع دوستی ... بعد قاتل ها پیر می شن و بچه هاشون می رن تا زوج های قاتل دیگه ای بسازن. این بار این درنده های پیر که دیگه نمی دونن چطوری خشونتشونو خالی کنن، به جون هم می افتن، درست مثل اوایل آشنایی شون، با این تفاوت که از ضربه های دیگه ای به جای پایین تنه استفاده می کنن.

دیگه ضربه ها کاری تر و ماهر ترن. تو این نبرد هرکاری مجازه: مریضی، کری، بی تفاوتی، خرفتی. اونی پیروز می شه که بیشتر عمر کنه. آره اینه زندگی زناشویی. شرکتی که اولش پدر مردمو در میاره، بعدش پدر همدیگه رو. یک راه دور و درازیه به طرف مرگ، با جنازه هایی که به جا میذاره. یک زوج جوان می خواد از شرّ بقیه راحت شه، تا با هم تنها بمونن. وقتی پیر شدن، هرکدوم می خوان از شرّ اون یکی خلاص شن. وقتی یه زن و مرد سر سفره ی عقد می بینین، هیچ وقت از خودتون می پرسین کدومشون قراره قاتل اون یکی بشه؟»

آنچه در مقابل دیدگان شما گذشت در واقع تصویر کلامی یی است از گذشته ی ژیل. گذشته ای که لیزا در گریز از آن به طریقی مجبور شد که به پدید آورنده ی آن صدمه بزند. پدید آورنده ای که خود نیز اکنون با خواندن دوباره ی داستان تلاش دارد که به بازنگری و واکاوی هستی رازناک خویش بپردازد. او از خود می پرسد:

« ژیل : چرا اینو نوشتم؟

لیزا: وقتی ازت پرسیدم گفتی واسه این که واقعیته.

ژیل: شاید، ولی چرا باید واقعیت رو اون طوری که هست تجسم کرد. و نه اون طوری که می خوایم باشه؟ رابطه ی زن و مرد یک واقعیت نیست، قبل از هر چیز یک رویاست.»

ژیل حال گویی آمادگی این را دارد که از گذشته اش درگذرد . او به این طریق به لیزا می فهماند که نمی توان گذشته را بازسازی کرد. چرا که این کار نه تنها چیزی را درست نمی کند، بلکه باعث به وجود آمدن پشتوانه ی تو خالی یی می شود که هر تکیه دادنی به آن سبب پرت شدن به درّه های سرشار از تهی می گردد.ژیل می خواهد ساختن را از خویش بیاغازد. این خویشی که در حال زندگی می کند و ره پوی آینده است. این ساختن، بدون در نظر داشتن خواسته های انسانی دیگران از ما به راستی امکان پذیر نیست. چرا که انسان حیوانی اجتماعی است.ژیل در نهایت به لیزا می گوید که از همه ی حوادث باخبر است. و در واقع هیچ گاه حافظه اش را از دست نداده است.

« ژیل : اگه بهت دروغ گفتم. فقط برای این بود که به حرفات گوش کنم. و بفهمم که با چه مردی خوشبخت تری... فراموشیم، نوعی تحقیق و جستجو بود. می خواستم بفهمم چه چیزی باعث شده به حدّی از من متنفر شی که در تاریکی بهم حمله کنی. فراموشیم دروغی بود برای بازگشت و یافتن تو. دروغ های من فقط از عشق بود.»

ژیل احساس می کند که خود را شناخته است. و این خود شناسی زودرس دلیلی فخر مندانه می شود تا از همسرش بخواهد که امکان آن را فراهم آورد که بتواند او را ببخشد. اما لیزا که تا کنون خود را بازی خورده ی این صحنه احساس می کند به عرصه ی دیگری پای می نهد و جدالی را آغاز گر می شود که فارغ از هرگونه فراز و فرود های ویژه ی داستان های جنایی است. او از ذات خشونت سخن می گوید و این که:

« لیزا : وقتی خشونت وارد یه زندگی می شه ، دیگه چه فرقی می کنه که کی بروزش می ده؟!»

از این منظر او ژیل را چون خودش مقصر می داد. و از این که ژیل در این بازی خود را برنده احساس می کند، او را نکوهش می نماید. و این خود دریچه ی دیگری را بررازناکیِ این زندگی می گشاید .

« لیزا: سرنوشت عشق زواله. خودت تو کتاب خرده جنایت های زناشوهری نوشتی. وحشتناکه! وقتی خوندمش احساس کردم که ناخواسته، صحبت های درگوشی دوتا آدمو شنیدم که نمی بایست. صحبت هایی که ازم غیبت می کردی و کلی چرند درباره ی ما سرهم کرده بودی. صحبت هایی که آرزوهامو به باد می داد. زوال عشق، موریانه ... این زندگی من بود. تنبلی جای عشقو می گیره، عشق جاشو به عادت می ده ... اون چه باعث می شه یک زن و مرد با هم بمونن، مسایل مبتذل و پستیه که بینشونه : به خاطر منافع، ترس از تغییر، وحشت پیری، ترس از تنهایی، تحلیل می رن. دیگه حتا فکرشم نمی کنن که یک کاری بکنن تا زندگی شون عوض شه. اگه دست همو می گیرن، فقط برای اینه که تنها به گورستان نرن.»

این است که ما همراه با لیزا و ژیل که حال دیگر به نهایت حادثه رسیده اند، در پندارهای خود بازنگری می کنیم. و به این نتیجه می رسیم ، این مشکلی که در زندگی این زوج به وجود آمده ، نه به خاطر فرسوده گی امیال و یا دلایل نظیر آن، بلکه عجب آن که به خاطر عشق پدیدار گشته است .

« ژیل : چون منو دوستم داری منو می کشی؟

لیزا: دوستت دارم، و این منو می کشه.»

گویی این تنها جایی است که به تفاهم رسیده اند.پس مشکل از دوست داشتن است. در این که گاهی اوقات انسان ها نمی دانند که باید یکدیگر را چگونه دوست بدارند. و این که شدّت عشق مهم نیست، بلکه طول مدت آن دارای اهمیت است. و این که تو کسی را که به او تعلق خاطر داری ، کم ، اما برای همیشه دوست بداری. ژیل بر این باور است که شاید لیزا برای رابطه های کوتاه مدت ساخته شده است.

« ژیل : اگه آدم می خواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بی دغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها.یک راه مشخص با مراحل کاملن واضح و تعیین شده... یک زندگی بی ماجرا و فهرست گونه... عشق ابدی عاقلانه نیست. این که آدم کسی رو مدت ها دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره عقل گرایی عاشقانه اینه‌: تا وقتی که اوهام عاشقانه مون ادامه داره همدیگه رو دوست داریم. همین که تموم شد، همدیگه رو ترک می کنیم. به محض این که در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رویامون بود، از هم جدا می شیم.»

ژیل تنها راه جان به در بردن از این امواج سهمگینی که گاه و بی گاه موجب برهم خوردن دریای زندگی زناشویی می شوند را معتقد بودن به یک باور می داند :

« ژیل : در این صورت برای این که ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد. کاری که فقط با اعتماد می شه انجام داد ... وقتی که مایوس بشم به تو نگاه می کنم که علی رغم تردیدها، سوء ظن ها، خستگی ها، آیا دلم می خواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا می کنم... عشق و عاشقی کار عاقلانه ای نیست. یک آرزوی واهیه که دیگه مال این دوره زمونه نیست ... اگه برات اعتماد کردن سخته، برای اینه که در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار می گیری. از عشق توقع داری ... در حالی که این عشقه که از تو توقع داره. تو می خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی. این تویی که باید ثابت کنی که اون وجود داره.... با اعتماد کردن»

آیا این تنها راه ممکن برای با هم بودن است؟ به طبع نه. این شیوه تنها یکی از شیوه هایی است که میلیون ها زوج، در سراسر زمین، برای تداوم ارتباط شان به کار می برند. اندکی ژیل و لیزا را به حال خود وا می گذارم تا لحظاتی هم در سکوت بدانچه گذشت بیندیشند. و خود به یاد خاطرات دوران سربازی می افتم. و به یاد شیوه ای از نگهبانی دادن در شب، که بدین صورت انجام می گرفت : دو نفر در مدت زمان دو ساعت و نیم می بایست از مکان مشخصی حفاظت می کردند. هرکدام از آن ها درست در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار می گرفتند و شروع به قدم زدن می نمودند؛ تا زمانی که به هم می رسیدند و از کنار یکدیگر بدون هیچ مکثی عبور می کردند، تا در جایِ پیشین آن دیگری قرار بگیرند. قانون این شیوه از نگهبانی بدین صورت بود که این دو تن نمی بایست به هیچ وجه در طول این دو ساعت و نیم در جایی می ایستادند و یا به صورت موازی راه رفته و با هم حرف می زدند.

خب، خیلی دشوار بود. این که تو با آن انسانی که در چند قدمی ات حس می کردی نمی توانستی به راحتی حرف بزنی. آن ها که دوران سربازی را پشت سر گذاشته اند، به خوبی می دانند که یک تنِ خسته هستی و یک دلِ پُر برای خالی کردن.پس می بایست چاره ای اندیشیده می شد تا هم قانون را رعایت نمود و هم به مراد دل خود رسید و با یار آشنا به گفت و گو پرداخت. پس بدین شیوه عمل می کردیم: از زمانی که می توانستیم یکدیگر را ببینیم و صدایمان را به هم برسانیم، شروع به حرف زدن می نمودیم. و این کار تا زمانی که از رو به روی هم می گذشتیم و دوباره به مرزهای تنهایی می رسیدیم، ادامه می یافت. در دقایقی که با خویش خلوت می کردیم، هم می توانستیم کمی به خود بیندیشیم، و هم به آن چه که، فکر می کردیم بهتر و خوشایند تر است که در دیدار کوتاه و گزیده ی بعدی برای هم بازگو کنیم.

و این شیوه ادامه می یافت، تا زمانی که پاسِ نگهبانی تمام می شد و رهسپار آسایشگاه می شدیم و این پُست را به دیگری وا می نهادیم؛ تا آن ها نیز به شیوه ی خود با یکدیگر ارتباط برقرار نمایند. تلخی و شیرینی این خاطره را به ژیل و لیزاهایی که مشغول خواندن این سطور هستند تقدیم می کنم. چه آن ها که در این هنگام در کنار یکدیگرند؛ چه آن ها که به خاطر بعضی پیشامد ها ی از این دست از هم دورند؛ و چه آنان که در آینده ای نه چندان دور در نقطه ای از زمین، سرانجام یکدیگر را می یابند. این خاطره تصویر نمادینی از نوعی رابطه را ترسیم می کند که بی شباهت به آن چه اشمیت می گوید نیست. و آن این که در پاسداری زناشویی و برای تازه نگاه داشتن این رابطه، گاه می بایست با تنهایی همدم بود و خلوت کرد. آن وقت است که می توان لحظات با همیِ شیرینی را آفرید. لحظاتی که فارغ از هجوم عادت های مایوس کننده که دشمن دیرین عشق است، می شود برای نو نگاه داشتن آن رابطه ی ازلی – ابدی تلاش نمود. ما نیز گاه نیاز داریم که روابط مان را از نو شروع کنیم. چونان لیزا و ژیل که در واپسین دقایق نمایشنامه بار دیگر به یاد خاطره ی نخستین روز آشنایی شان می افتند. روزی که دیده های عیب جو ، به وسیله ی حجاب زیبای عشق پوشانده شده است.

« ژیل : کسی در زندگی شماست؟

لیزا : آره. فعلا تو.»

نیما حسندخت



همچنین مشاهده کنید