سه شنبه, ۸ خرداد, ۱۴۰۳ / 28 May, 2024
مجله ویستا

آی قصه قصه قصه ؛ پیامبر خدا(ص)


آی قصه قصه قصه ؛ پیامبر خدا(ص)

جایی زیر گنبد کبود، در سرزمین گرم و بی باران عربستان، جوان مهربان و با ایمانی زندگی می کرد به نام محمد. هر روز مدت زیادی
به غار حرا که نزدیک مکه بود، می رفت و در آن جا خدا را عبادت …

جایی زیر گنبد کبود، در سرزمین گرم و بی باران عربستان، جوان مهربان و با ایمانی زندگی می کرد به نام محمد. هر روز مدت زیادی

به غار حرا که نزدیک مکه بود، می رفت و در آن جا خدا را عبادت می کرد. تا این که سرانجام یک روز همان جور که در غار نشسته بود و عبادت می کرد، فرشته خدا، جبرئیل، پیش او آمد.

جبرئیل گفت: من فرشته خدا هستم. تو از طرف خدا برای هدایت و راهنمایی مردم انتخاب شدی. از این به بعد تو پیامبر خدا هستی. پس از آن جبرئیل ناپدید شد و محمد(ص) با عجله از غار بیرون آمد و به خانه اش رفت. ماجرا را برای همسرش خدیجه تعریف کرد. از آن به بعد محمد شروع کرد به راهنمایی مردم و دعوت کردن آن ها به دین اسلام. اما بعضی از مردم حرف های محمد را قبول نمی کردند، آن ها کافر بودند و او را مسخره می کردند .

تعداد مسلمانان هر روز بیشتر و بیشتر می شد و این موضوع، کافران مکه را عصبانی می کرد تا آن جا که یک روز تصمیم گرفتند محمد را بکشند تا از دست او و دین او راحت شوند. اما خدای مهربان، محمد را از نقشه آن ها با خبر کرد و به او دستور داد شب وقتی همه خوابند، مخفیانه به طرف شهر یثرب برود. مردم یثرب تازه مسلمان شده بودند و از محمد دعوت کرده بودند به شهرشان برود.

اما کافران همه جا نگهبانی می دادند و به راحتی نمی شد محمد(ص) از خانه اش خارج شود، برای همین پسر عموی او حضرت علی (ع) قبول کرد شب به جای او بخوابد تا کافران متوجه نبودن محمد(ص) نشوند.

آن شب علی به جای محمد(ص) در رختخوابش خوابید و محمد و یکی از دوستانش ابوبکر که تازه مسلمان شده بود، مخفیانه از مکه بیرون رفتند. وقتی کافران برای کشتن محمد آمدند، با تعجب دیدند محمد در رختخواب نیست و به جای او علی خوابیده است.

کافران وقتی دیدند محمد در خانه اش نیست، فهمیدند که از مکه بیرون رفته، برای همین به دنبالش رفتند تا او را پیدا کنند و بکشند. محمد(ص) همراه ابوبکر با عجله از مکه دور می شد. سر راهش به کوهی رسید. محمد می دانست که کافران به دنبال آن ها می آیند. بالای کوه بهترین جا برای پنهان شدن بود. آن ها دو نفری بالای کوه رفتند. در بالای کوه به غاری رسیدند و داخل غار رفتند. در همین موقع به دستور خدای توانا، عنکبوتی جلوی غار تار تنید و کمی بعد پرنده ای سر رسید و جلوی غار لانه ساخت و تخم گذاشت.

از آن طرف کافران که به دنبال آن ها آمده بودند، به دامنه کوه رسیدند و به طرف غار راه افتادند تا غار را بگردند، اما همین که نزدیک غار رسیدند، تار عنکبوت و پرنده را دیدند و گفتند: نه این جا نیست، اگر به غار می رفت تار عنکبوت خراب می شد و پرنده فرار می کرد. کافران وقتی اثری از محمد پیدا نکردند، برگشتند. و به این ترتیب خدای مهربان پیامبرش را از مرگ نجات داد.

پس از آن پیامبر و دوستش ابوبکر به طرف شهر یثرب به راه افتادند. پشت سر آن ها، علی(ع) و بقیه مسلمان های مکه هم مخفیانه به طرف یثرب حرکت کردند و در راه به آن ها رسیدند. سرانجام پس از روزها راه رفتن و خستگی، محمد و مسلمانان مکه، به شهر یثرب رسیدند.

مردم یثرب با خوشحالی از محمد(ص) و همراهانش پذیرایی کردند و از آن به بعد نام شهرشان را مدینهٔ النبی گذاشتند؛ یعنی شهر پیامبر.

نسترن داوودی