یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
فرصتی برای آشتی کنان

این روزها خیلی دلتنگم، روزهای شروع ماه ذیالحجه، روزهای دیدن حجاج و دعای کمیلهای مدینه، روزهایی که انتهایش روز عاشقانه عرفه است. چهقدر این دو ماه و نیم از شبهای قدر زود گذشت، شبهایی که با خدا قول و قرارها گذاشتی، از ته دل میخواستی عوض شوی، میخواستی نزدیک شوی، آن شبها چه لذتی داشت.
شاید توی این دو ماه و نیم خیلی حالت عوض شده باشد، خیلی از قول و قرارها را فراموش کرده باشی، خیلی از خدا دور شده باشی، مبادا این آخرین فرصت را از دست بدهی. فقط سه روز دیگر مانده است و این حدیث دلدادگی توست: من طلبنی وجدنی (هر که مرا بخواهد پیدایم میکند) شب قدر خواستی و یافتی، معبودت را، بهترین دارائی یک بنده را؛ من وجدنی عرفنی (آن کس که پیدایم کند مرا میشناسد) وقتی پیدایش کردی، بیشتر شناختی و هر روز به خاطر گذشتهها حسرت میخوردی؛ من عرفنی احبنی (کسی که مرا بشناسد، دوستم میدارد) روز به روز بیشتر دل بستی، شوقت بیشتر شد، گاهی دلتنگ میشدی؛ من احبنی عشقنی (کسی که دوستم بدارد، عاشقم می شود) دلتنگیها هر روزه شد، همیشگی شد، دیگر تحمل دوری را نداشتی، اینها نمیتوانست معنایی جز عشق داشته باشد؛ من عشقنی عشقته (کسی که عاشقم شود، من نیز عاشقاش میشوم) بیقراریات، دلبریات، شب و روز پیغام فرستادنت کار خودش را کرده بود، او هم تو را میخواست، طوری که اگر اشتیاق او را میدانستی در دم جان میدادی؛ من عشقته قتلته (کسی که عاشقش شوم، او را میکشم) شوق وصال به مسلخ میکشیدت، به جایی که تو باید فدا میشدی، میرفتی تا میرسیدی؛ من قتلته فعلی دیته (کسی را که من بکشم، خونبهایش بر عهده خودم است) فدا شدنت قیمتها داشت، آنقدر که دیگر ملائکه هم از محاسبهاش ناتوان بودند؛ و من علی دیته فأنا دیته (هر کسی خون بهایش با من باشد، خودم خون بهایش خواهم بود) قیمتش خودش بود، بینهایت عاشقی...
خدایا! قضا و قدر آرزوهای مرا طولانی میکند و هوا و هوس با بندهای محکم شهوت، مرا اسیر کرده است. تو کی پنهان بودهای که نیاز به جوینده داشته باشی و کی دور بودهای که عالم هستی راه وصول به تو باشد؟
مولای من! با چه رویی به سوی تو آیم؟ با گوشم؟ با چشمم؟ با زبانم؟ یا دستم؟ یا با پایم؟ که اینها همه نعمتهای تو نزد من بود و من با آنها معصیت تو را کردم.
محبوب من! چهقدر تو به من نزدیکی و من از تو دورم. تو چهقدر به من مهربانی با این حال نمیدانم چه چیز بین من و تو فاصله انداخته است؟
خدای من! چگونه از تو ناامید شوم در حالی که تو آرزوی منی؟
خدایا! من مشتاق توام و به ربوبیت تو اعتراف میکنم.
خدای من! آنقدر دلم را برای خودت نرم کن که گویی تو را با چشمانم میبینم.
خدای من! تو میدانی اگر فرمانبری من مداوم و استوار نیست ولی محبت و اشتیاقم به تو همواره و همیشگی است.
خدایا! چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت؟
خدایا! مرا در نظر خودم خوار کن و در نظر سایر مردم بزرگ و محترم بدار.
اله من! در عین بی نیازی و برخورداری فقیرم، پس چگونه در حال نیازمندی فقیر نباشم؟
خدای من! مرا به چه کسی وا میگذاری؟ با خویشاوندی که از من می برد و رهایم میکند؟ یا بر بیگانهای که بر من سنگدلی میورزد؟ حال آنکه توی خدای منی.
پروردگار من! به من فرمان دادی، نافرمانی کردم، مرا بازداشتی، مرتکب شدم. اکنون نه راهی برای تبرئه دارم تا عذرخواه باشم و نه قدرتی دارم که به مدد آن پیروز گردم.
مولای من! این تویی که روزیم بخشیدی... و این منم که غفلت ورزیدم. این تویی که بینیازم کردی... و این منم که فراموشت کردم. این تویی که گناهم را نادیده گرفتی... و این منم که از روی عمد مرتکب گناه شدم. این تویی که یاریم نمودی... و این منم که وعده دادم و خلف وعده نمودم.
وقتی قرار است دعا کنی، وقتی قرار است با کسی که دوستش داری و توی زندگیت جاری است حرف بزنی، دلت میخواهد حرفهایت واقعی واقعی باشد، جوری از ته دلت حرف بزنی که بیاید کنارت، کنار همه اتفاقات کوچک و بزرگ دور و برت، بیاید وسط زندگیت، وسط همه ماجراهای سادهات، ببینیاش که برای همه تکههای عمرت، همه امیدها و ناامیدیهایت، همه حواس پرتیها و بی حوصلگیهایت برنامه دارد، هست و گوش میکند، هست و توجه میکند، هست و همراهی میکند، تو هم هستی و به یادش روزهایت را میگذرانی، هستی و صدایش میکنی.
دلها همه دست اوست
تمام عمرت سعی کردهای خوب باشی، خوش رفتار باشی، طوری باشی که دیگران به تو افتخار کنند، مبادا در مورد تو گمان بدی ببرند. بدیهایت را پنهان کردهای، هر باری که کسی از تو تعریف کرده است، سرت را پایین انداختهای و در دلت کمی خوشحال شدهای که این ها به خاطر خوبیهایم است!
زهی خیال باطل! همان موقع هم وقتی درونت را با بیرونت میسنجیدهای، خودت شرمنده بودی، چقدر این فاصله عمیق بود و چقدر اطرافیانت به تو خوش گمان بودند. تا حالا فکر کردهای اگر مردم از افکارت، از دلت، از خلوتهایت باخبر میشدند، چه میشد؟ تو متعجب نشدی از چرایی این خوش گمانی؟
«خدای من! ای پرده پوش بزرگواری که کارهای مرا از پدران و مادران پوشاندی تا مرا از خود نرانند و از خویشان و برادران پوشاندی تا سرزنشم نکنند و از حاکمان نهفتی تا مجازاتم نکنند که اگر آنان میدانستند آنچه را که تو میدانی، مهلتم نمیدادند. طردم میکردند و از من میبریدند.»
● بزرگترین آرزو
وقتی بچه بودیم اگر کسی از ما میپرسید بزرگترین آرزوت چیه؟ شاید میگفتیم: دوست دارم خلبان بشم. بزرگتر که شدیم دوست داشتیم دانشگاه خوب برویم، شغل خوب میخواستیم، موقعیت اجتماعی و هزار یک آرزوی جورواجور. هر روزی که از سن ما گذشت یک آرزویی بت ما شد، آرزویی که حاضر بودیم به خاطرش از همه چیز زندگیمان بگذریم و به آن برسیم. چقدر ناراحت میشدیم وقتی آن آرزو فقط کمی دست نیافتنی میشد. به زمین و زمان بد میگفتیم، یک جورهایی زندگی را توی همین آرزوها گذراندیم.
نمیدانم تا حالا یک بار شده فکر کنیم که وقتی خیر سرمان شد ۷۰، ۸۰ سالمان و صدای کلنگ قبرمان آمد، اگر یک نگاهی به کل این عمر بیندازیم، آن وقت چه میخواهیم؟ آن وقت حاضریم به خاطر کدام آرزو همه داشتههایمان را بدهیم؟
«خدایا! خواستهای دارم که اگر به من عطایش کنی، برایم مهم نیست که چه چیزی را از من میگیری و اگر آن را از من دریغ کنی، هر چیز دیگری را که عطا کنی سودی نخواهد داشت. از تو میخواهم مرا از آتش دوزخ رهایی بخشی.»
● گریه بچه
توی هواپیما بودیم. نوزادی در صندلی روبهروی ما بود. شاد و خندان بود، از آن بچههایی که ستاره شان گرم است. به خاطر تغییر ارتفاع روی گوشش فشار آمد و یکهو زد زیر گریه. هیچ کس نمی دانست چرا گریه میکند اما همه آدمهای آن دور و بر سعی میکردند یک جوری نوزاد را آرام کنند. یکی شکلات تعارف میکرد، یکی لبخند میزد و شکلک در میآورد، یکی میخواست بچه را بغل کند. مهم نبود که بچه آنها نیست، مهم این بود که کسی که گریه میکند بچه است. بچهای که حتی نمیتواند آب دهانش را نگه دارد، بچهای که فقط گریه کردن را بلد است و بس! و توجه همه را با همان اولین قطرات اشکش به خود جلب میکند. چه نیروی عجیب و غریبی دارد این گریه کودک!
«مرا که کودکی خردسال بودم در گهواره حفظ کردی و از شیر گوارای مادر به من روزی دادی. دلهای پرستاران و دایهگان را به من نرم و مهربان ساختی. مادران سرشار از عاطفه را به نگهداریم گماشتی و مرا از آسیب بیماری در امان داشتی، بزرگی تو را سزاست. ای رحمان و ای رحیم.»
● آمادگی برای رسیدنی زیباتر
جمعیت دور تا دورشان را گرفته، صدایشان بالا رفته، صورتشان تا بناگوش سرخ شده، آنقدر عصبانی شدهاند که زورشان هم زیادتر از همیشه است، همدیگر را با تمام قدرت هل میدهند، دعوا بالا میگیرد، حرفهای بدی رد و بدل میشود، چند نفر دست یکی از دو نفر را میکشند و میبرند، چند نفر دیگر هم آن یکی. هنوز جدا نشدهاند که از راه میرسد، بزرگترشان است، ریش سفید و بزرگتر بازار، میکشند کنار و سرشان را پایین میاندازند، حرفی نمیزنند، سرشان را که بالا میآورند تا جواب سوالی را بدهند، میشود پشیمانی را در صورتشان دید، خبری از عصبانیت نیست این سرخی از خجالت است...
«محبوب من! خاشعانه در پیشگاه تو ایستادهام. در حالیکه نه راهی برای تبرئه دارم تا بهانه عذرخواهی شود و... و نه میتوانم بگویم که بدی نکردهام و گمان نمیکنم که انکار، حتی اگر منکر شوم به حالم سودی داشته باشد و چگونه میتوانم انکار کنم در حالیکه اعضای من همگی علیه من شهادت میدهند.»
● مهربانترین
درد تمام وجودش را گرفته. دکترها دیگر امیدی به زنده بودنش ندارند. میخواهد در این لحظات آخر با مادرش حرف بزند. مادر که میآید انگار جان دوباره میگیرد. خودش را به هر زحمتی هست بالا میکشد تا به تخت تکیه بدهد. نمیداند چه حرفی بزند آنهم به مادری که لحظه لحظه عمرش را خرج او کرده و دست آخر فراموش شده. میداند که جبران کردنی نیست. مادر اما بخشیده، آرام و مهربان است مثل همیشه...
میگویند خدا ذرهای از محبتش به بندگانش را، در دل مادرها نسبت به فرزندانشان قرار داده است.
«محبوب من! تویی آنکه به من نیکی کردی، تویی که کاملام کردی، تویی که روزیام بخشیدی، تویی که حفظام کردی،... حال خدای مهربان من، من به گناهانم اعتراف میکنم، منم که خطا کردم، منم که غفلت ورزیدم، منم که از روی عمد مرتکب گناه شدم، منم که فراموشکارم...»
● امانت
کتابی را میخواستی، هر جا رفتی تمام شده بود، اصلا نایاب بود. یکی از دوستان که کتاب را داشت لطف کرد و به تو امانت داد. تو بیتوجه بودی، موقع استفاده از کتاب کثیفش کردی، آب رویش ریخت، ناخودآگاه خط رویش کشیدی، موقع پاک کردن خطها کتاب را پاره کردی. خیلی زود آن کتاب نو و تمیز، شده بود یک تکه کاغذ پاره. مدتی گذشت. دوستت کتاب را میخواست. مانده بودی چه کنی؟ نه میشد کتاب را نبری نه میدانستی با چه رویی کتاب را ببری؟ حالا گیرم کتاب را بردی، چه بگویی؟ پیش دوستت چه دلیلی داری؟ عجب نامردی کردی در حق دوستت!
«مولای من! با چه رویی به سوی تو آیم؟ با گوشم؟ با چشمم؟ با زبانم؟ یا دستم؟ یا با پایم؟ که اینها همه نعمتهای تو نزد من بود و من با آنها معصیت کردم.»
نویسنده: حامد نادری- مجید حسینزاده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست