چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

فرو دستی زنان


فرو دستی زنان

اصل زبر دست بودن مردان و زیر دست شدن زنان, باید جایگزین اصل برابری کامل بین آنها گردد و دیگر نباید اجازه داده شود که یک جنسیت امتیازی نسبت به جنسیت دیگر پیدا کند و نیز کوشش شود این باور که زنان صلاحیت و قابلیت انجام امور را ندارند از ذهن ها زدوده گردد

موضوع این کتاب تبین باورهائی است که از دیرباز یعنی از آغاز شکل گیری باورهای ذهنی سیاسی، اجتماعی ام مرا بخود مشغول کرده بود. در روند زندگی و کسب دانش و تجربه به همراه تفکر و تعقل در امور مبتلا به جامعه انسانی، موضوع فرودستی زنان نه تنها از بین نرفت و یا کاهش نیافت بلکه بطور روزافزونی شدت گرفت و دل مشغولی مرا نسبت به آن شدیدتر کرد. این موضوع دستیابی به یک اصل کلی در تعدیل روابط اجتماعی در جنسیت مرد و زن می باشد. به عبارت دیگر رابطه رایج کنونی که بصورت قانون درآمده است تا یک جنسیت را به مثابه فرادست و فرمانروا و جنسیت دیگر را بعنوان فرودست و فرمانبر بنمایاند، می بایست تغییر کند. مانع اصلی جهت تغییر و یا اصلاح این روابط از باورهای دیرین و کهنه گذشته سرچشمه می گیرد.

اصل زبر دست بودن مردان و زیر دست شدن زنان، باید جایگزین اصل برابری کامل بین آنها گردد و دیگر نباید اجازه داده شود که یک جنسیت امتیازی نسبت به جنسیت دیگر پیدا کند و نیز کوشش شود این باور که زنان صلاحیت و قابلیت انجام امور را ندارند از ذهن ها زدوده گردد.

من کاری را که بعهده گرفته ام، کاری سخت و طاقت فرسا می باشد، اما تن به طاقت فرسائی کار دادن بهتر است تا این موضوع با ابهامات و دلایل ناقص همواره ذهنم را بخود مشغول سازد. سختی این کار به آن جهت است که تلنگر به احساسات می زند و باورهائی که بر اساس احساسات ساخته و پرداخته شده اند را زیر سئوال می برد. در این وضعیت اگر استدلال محکمی هم در رد آن باورها بیان شود، آن باورها مضمحل نمی شوند.

در مقابل اگر باوری که بر اساس بینش و ابزار عقل و روش بحث و گفتگو ایجاد گردد، رد کردن آن باور که باعث متزلزل شدن پایه های آن می شود، آسانتر صورت می گیرد. به عبارت دیگر موضوعاتی که با عواطف و احساسات بیان شده است و آنها در مقابل عقل و منطق شکست خورده اند، برای جبران شکست و حفظ آنچه را که از قدیم بدست آورده اند، سنگرهای تازه ای بنا می سازند. در اینجا دلایل بسیاری وجود دارد که از احساسات و عواطف برای حفظ عرف و نهادهای سنتی، استفاده می گردد. تعجبی ندارد که دلایل آنها در مورد موضوع زن و فرودستی آن نسبت به مرد، دلایلی سست و ضعیف است و نشانگر آن میباشد که بربریت (barbarism ) این جماعت از بربریت و توحش دوران اولیه چیزی کم ندارد.

به هر حال سر شاخ شدن با کسانی که تقریبا بیانگر یک باور فراگیر می باشند، کاری دشوار است. اگر بخت با این جماعت یار باشد تا عقاید آنها را در مقابل قضاوت عموم قرار دهیم، آنان دچار مشکلات فراوانی خواهند شد زیرا آنان می بایست با ابزار عقل و منطق از عقاید خود دفاع نمایند. در این رابطه بدیهی است کلیه موضوعاتی که مطرح می گردد، می باید موضوعات اثباتی باشند. برای مثال، اگر کسی متهم به قتل است، اثبات قاتل بودن این فرد به عهده کسانی است که او را متهم کرده اند و نه به عهده متهم که ثابت نماید قتلی مرتکب نشده است و بی گناه میباشد. بر این اساس، نسبت به واقعیات تاریخی عقیده و باوری مبنی بر تحدیدات و ممنوعیت هائی برای یک نوع جنسیت شکل گرفته است و (متاسفانه) مردم نسبت به این موضوع منفعل عمل کرده اند. بهر حال اثبات موضوع این فرضیه که آزادی عمل موجودی بنام زن می باید ممنوع و یا محدود گردد و نیز آنان صلاحیت و قابلیت انجام امور اجتماعی ، سیاسی را ندارند به عهده کسانی است که مخالف آزادی می باشند و از هر طریقی در ممنوع و یا محدود کردن آزادیهای عمومی فعالیت انسانها تلاش می کنند.

بدیهی است که نباید هیچ ممنوعیت و محدودیتی برای فعالیت انسانها بنام مصلحت عمومی وجود داشته باشد و قانون نیز نباید برای کسی برتری و امتیازی قائل گردد و همه می باید در مقابل قانون یکسان رفتار شوند.

بدین ترتیب، کسانیکه بر این باورند که مردان در کلیه امور فرادست و فرماندارند و برای حکومت کردن ساخته شده اند و در مقابل زنان فرودست و فرمانبر می باشند و قابلیت و شایستگی شرکت در امور اجتماعی، سیاسی و امر حکومت داری ندارند، موظف هستند یا این ادعای خود را با دلایل محکم و متقن به اثبات رسانند و یا از این عقیده (باطل) به کلی دست بردارند. همچنین کسانیکه حق آزادی زنان را انکار می کنند و یا از حقوقی که مردان از آن برخوردارند، زنان را محروم می سازند در واقع به دو پیش فرضیه علیه زنان باور دارند: یکی آنکه آنها مخالف آزادی هستند و دوم تعصب و جانبداری آنها از "جنس ویژه" است. این افراد باید با محکم ترین دلایل از باورهای خود دفاع نمایند تا تردیدها در این مورد از میان برداشته شود.

موضوع فرودستی زنان دارای یک قضیه ایجابی و یک قضیه سلبی است، بدین معنی که باور عموم بر این است که صلاحیت، شایستگی و قابلیت زنان در مطابقت با مردان کمتر است و به این علت آنان از عهده وظایف مهمی چون خردورزی در امور سیاسی و اجتماعی (حکومت و مملکت داری) برنمی آیند و این جنبه سلبی قضیه است. در مقابل، کسانی که معتقدند زنان دوش به دوش مردان دارای توانائی و صلاحیت انجام امور و وظائف اجتماعی را دارا می باشند و در نتیجه می باید آنان از برابری حقوق در مقابل مردان، در تمامی سطوح برخوردار گردند به جنبه ایجابی قضیه عقیده دارند.

بدیهی است که بار مسئولیت جهت اثبات قضیه سلبی یعنی عدم صلاحیت و ناتوانی زنان در امور اجتماعی بر دوش کسانی است که به این نظریه باور دارند و آنرا ترویج می کنند.

من اگر بتوانم جنبه ایجابی (affirmative) قضیه را اثبات کنم، کاری کوچکی در این زمینه انجام داده ام. واکنش نسبت به تعصب داشتن به باورها و سنن اجدادی در قرن ۱۸، عصر خرد قرن ۱۹ را بهمراه داشت. به سخنی دیگر در نتیجه امور غیر تعقلی و غریزی که از خطا و اشتباه مصون بودند، در قرن ۱۹ آن امور تبدیل به امور عقلانی شد و جایگزین غریزه گردید. برای مثال، علم روانشناسی، بت پرستی که یکی از انحطاط های فکری بشریت بود و اوهام و خرافات مردم را تقویت میکرد، ریشه های این گرایش و تفکر را بخوبی آشکار کرد و عبث بودن پدیده بت پرستی که قرنهای متمادی در بین انسانها معمول بود را عریان ساخت. من با توجه به اینکه با سنت و باور عمومی بطور قطع مخالف هستم می باید نشان دهم که قدرت ناشی از باورها ، آداب و رسوم که متعلق به همان دوران است، وضعیت و شرایط بهتری نسبت به گذشته خود پیدا کرده است. همچنین با توجه به اینکه ظن قوی از استنباط عملی، تجربه نام دارد و آن روشی قابل تمجید است باید اذعان نمود که تجربه این نظریه را که زنان را فرودست می داند و آنها را تحت قوانین مردان قرار می دهد و فتوا به عدم برابری صادر می کند و ورود آنان را در امور اجتماعی منع می نماید رد کرده است. زیرا نظریه پردازان این باور دلیل سلطه مردان بر زنان را در نتیجه وظیفه شناسی ذاتی آنان نسبت به مردان فرض می کنند و آنرا بواسطه تجربیاتی که در این زمینه بدست آورده اند، بیان می دارند. حال باید از این نظریه پردازان و پیروانشان پرسید که آیا آنان سلطه زنان بر مردان را و یا برابری حقوق بین آنها و یا بعضی از انواع مختلط یا جداگانه سلطه را تجربه کرده اند؟ و سپس دریافته اند که این تجربیات نتیجه ای برای سعادت انسان ببار نیاورده است و دچار شکست گردیده و آنگاه به این نظریه کلی رسیده اند که تنها راه سعادت انسان سلطه مردان بر زنان است؟ به سخنی دیگر اگر فرودستی زنان که موجب سعادت و نیک بختی جامعه انسانی اعم از زن و مرد در نتیجه تجربه بدست آمده است و زنان با آگاهی از این تجربه از مردان پیروی می کنند و سپردن سرنوشت خود را بدست مردان یک وظیفه قانونی می دانند، در این صورت باید اذعان نمود که اصل سلطه مردان بر زنان، اصلی قابل قبول می باشد. اما بدیهی است که واقعیت امر چیز دیگری را نشان می دهد که از هر جهت با اصل استنباط عملی و تجربه مغایرت دارد و حتی بکلی مخالف آن چیزی است که گفته شده است. اول اینکه موضوع فرودستی زنان به عنوان ضعیفه در مقابل مردان فقط یک فرضیه است و هیچ گاه مورد آزمایش قرار نگرفته است. بنابر این فرضیه ای را که بر پایه آزمایش و عمل قرار نگرفته است را نمی توان به عنوان حکم و قانون پذیرفت. دوم، سیستم نابرابری اجتماعی را که هیچگاه بواسطه تدبر، دوراندیشی و بر اساس واقعیات اجتماعی و در جهت منفعت عمومی و سعادت جامعه انسانی اعمال نشده است را نمی توان قبول کرد.

سلطه مردان بر زنان از آغاز حیات اجتماعی انسانها و در جوامع اولیه وجود داشت. در آن جوامع مردان به سبب قدرت بازو مسلط بر امور بودند و از این رو زنان که دارای چنین عضلات نیرومندی نبودند زیر یوغ و بندگی مردان به عنوان موجودات ضعیف و فرودست درآمدند.

بعدها این اصل (قدرت بازوی مردان) در مراحل تکامل خود، باعث تدوین قوانین و نظم امور جوامع شد. مردان هر آنچه را که مربوط به امور فیزیکی و قدرت بدنی بود را محور امور اجتماعی قرار دادند و پیرامون آن قوانین حقوقی وضع نمودند. برای مثال، بردگی را که صرفا کاری اجباری در جهت مطامع و خواسته های ارباب بود، تحت قاعده و اصول قانونی درآمد و اربابان برای تضمین قدرت و نگهداری از اموال خصوصی خود، قانونی مبنی بر اینکه "بردگان جزء اموال آنها محسوب می شوند" را وضع نمودند. در زمانهای بسیار دور بیشتر مردان و همه زنان برده بودند. آنهاقبل از اینکه دلیری و گستاخی آنرا پیدا کنند که از عدالت و آزادی سخن گویند، توسط برده داران و به مرور زمان برای انجام کارهای مهمتری تربیت می شدند. روند عمومی پیشرفت جوامع، بتدریج اندیشمندان را بفکر فرو برد تا برده داری را الغاء نمایند. سرانجام بعد از تلاشهای فراوان بردگی زنان بتدریج به شکل ملایمتری از وابستگی که امری بی سابقه نبود، تبدیل گشت و تاکنون وجود دارد. در خلال اصلاح و تعدیل رفتار اجتماعی، حرکت هائی در جهت اصلاح جامعه و بدست آوردن برابری و آزادی و عدالت اجتماعی بوجود آمد و جامعه انسانی را متاثر ساخت. اما متاسفانه این حرکت های اصلاح طلبانه و عدالت خواهانه، باعث نشد که صفت جانور صفتی انسان و اصلی بردگی با تمام پندارهای نامطلوبی که ایجاد کرده بود، از میان برود. به عبارت دیگر نابرابری حقوق بین مردان و زنان که منشاء آن قوانین نفرت انگیز بردگی است، بتدریج ادامه یافت تا اینکه سلطه و فرادستی مردان نسبت به زنان جنبه قانونی پیدا کرد. بدیهی است که این قوانین به اعتبار رسم و آئین و به بهبودی اخلاقیات نوع بشر لطمه وارد می سازد و با آن متضاد است.ممکن است که قوانین فرادستی مردان جهت تعدیل مناسبات اجتماعی و اخلاقی یک یا دو کشور پیشرفته جهان از بین رفته باشد و ظاهرا کسی مجاز به تبعیض قرار دادن بین زنان و مردان نباشد و اگر هم بخواهد چنین تبعیض هائی قائل شود می باید آنرا تحت بهانه هائی چون منافع اجتماعی مردم انجام دهد. اما این ظاهر قضیه است و مردم بخود دلخوشی داده اند که عصر قوانین زور و استبداد مطلق پایان گرفته و دیگر سلطه قوی بر ضعیف، مرد بر زن وجود ندارد. زیرا آنان متقاعد شده اند که آداب و رسومی که از گذشته تا حال و عصر تمدن باقی مانده است بدلیل تطبیق با سرشت و طبیعت انسانی و در جهت منافع عمومی تغیر کرده است. اما متاسفانه آنان به این نکته مهم پی نبرده اند که این آداب و رسوم بوسیله قدرت بنا گردیده است و قدرت در همه امور پابرجاست.

به سخنی دیگر، زمانیکه مردها بعنوان جنسیت فرادست، قدرت در دستانشان بود، تمایل به حفظ آن و مستحکم نمودن موقعیت خود نمودند. آنان برای نیل به این هدف ابتدا با "ضعیفه هائی" که در زندگی عادی و روزانه خود با آنها درآمیخته بودند، آغاز کردند و سپس بتدریج با تغییر و تحول اوضاع و شرایط پیش آمدند و آن قدرت را که بواسطه توانائی جسمی بدست آورده بودند در سطح جامعه به قانون تبدیل کردند. برای مثال برده داری را به شکل کهن آن و بخاطر تغییر شرایط اجتماعی ملغی نمودند تا به شکل مدرن تری آنرا اعمال نمایند. اما باید اذعان نمود که این تحولات صوری هم در مورد اعاده و تامین حقوق زنان انجام نگرفت.

پدیده بردگی که سلطه شریرانه بر گرده انسانها بود ظاهرا ناپدید شده است اما سیستم آن بجای مانده است، سیستمی که در آن قدرت، حق محسوب میشود. بعضی از روابط اجتماعی که طی نسلهای گذشته بر اساس زور و سلطه میان نهادها وجود داشت بنام عدالت بصورت قانون درآمد و در جامعه اعمال شد و مسلم است که این قوانین تا زمانیکه اصول آن ریشه یابی نشده بود و جزئیات آن در بحث و گفتگوها آشکار نگردیده بود، زیان و نامطلوبی آن برای جامعه مدنی و تمدن بشری درک نمیشد. برای مثال، بردگی خانگی میان یونانیان که خود را مردمی آزاد تصور می کردند امری ناشایسته و نامطلوب تصور نمی شد.

واقعیت این است که مردم این زمان و یا مردم دو و یا سه نسل گذشته، از وضعیت انسانهای قدیم و شرایط اجتماعی آنها، بی خبر بودند و بالطبع نمی توانستند شرایط تاریخ آن دوران را در ذهنهای خود تصور کنند. فقط کسانیکه تاریخ را بدقت مطالعه کرده اند قادرند که یک شمای ذهنی از مردم آن دوران بدست دهند. مردم این عصر نمی دانند که در زمانهای قدیم، قانون سلطه و قدرت حاکم بود و قدرت برتر حیات و ممات نوع انسان را تعیین می کرد. این مردم نمی دانند که چگونه چنین سلطه و قدرت شکل گرفت و وسعت یافت و ذهنیت افراد را در خلال دورانها شکل داد. تاریخ نشانگر تجربه بیرحمانه طبیعت انسانی است و آشکار میسازد که معیار سعادت و نیکبختی در زندگی انسان مطابق با زور و قدرتی بود که او در اختیار داشت. آنکه از ثروت و مکنت و تعلق طبقاتی برخوردار بود به همان میزان از قدرت بهره می گرفت. در این رابطه اگر کسانی برای برقراری عدالت اجتماعی در مقابل این سلطه و قدرت مقاومت می کردند، نه تنها بعنوان ناقضین قانون شناخته می شدند بلکه وجود آنها برای جامعه زیانبار و خطرناک تشخیص داده میشد و ایستادگی آنان در ردیف بدترین جرمها تلقی میگردید و مرتکبین به چنین اعمالی را به بی رحمانه ترین وضع تنبیه و شکنجه میدادند تا جائیکه چنین مجازاتهائی برای انسان غیر قابل تصور بود. به آهستگی زمانی فرا رسید که صاحبان سلطه و زور مجبور شدند حقوق بسیار ناچیزی را برای خیل مردم فرودست برسمیت بشناسند و تعهداتی نسبت به رعایت این حقوق را گردن گیرند. اما آنان از هر فرصتی برای نقض تعهدات خویش استفاده می کردند تا اینکه بعدها این تعهدات که معمولا با ادای سوگند برسمیت شناخته میشد یا لغو گردید و یا نادیده گرفته شد. برای مثال چندین قرارداد بین زبردستان و صاحبان قدرت و زیر دستان عاری از قدرت در جمهوری های باستان وجود داشت که منجر به شکل گیری اتحادیه ای در میان زیردستان شد. اما این اتحادیه با قدرت بسیار ناچیزی که داشت در مقابل سلطه و قدرت حاکم به هیچ عنوان برابری نمیکرد. در نتیجه مقاومت مداوم فرودستان، اولین خواست آنان که تدوین قانونی جهت تامین حقوق اولیه آنان نزد هئیت حاکمه بود، مطرح شد. این خواسته در همان طرح باقی ماند و از قدرت مطلقه و سلطه حاکمان چیزی کاسته نشدو همچنان بردگان و زنان و بطور کلی فرودستان از حقوق اولیه انسانی خود محروم بودند.

در این میان فقط بین اندکی از اربابان مستقل و رعایای خود قراردادهای محدودی ایجاد شد. برای نمونه در کشورهای آزاد، بردگانی که مایملک اربابان نبودند احساس می کردند که دارای حقوق انسانی هستند. در این رابطه من بر این باورم که فیلسوفان رواقی فکر می کردند که بواسطه اعمال تعهدات و الزامات اخلاقی نسبت به بردگان خود قادر خواهند شد قسمتی از سعادت اخروی خود را تضمین نمایند (به جز اینکه شریعت یهود یک استثائی را ایجاد نمود) و مسیحیت و کلیسای کاتولیک با وجود مشکلات فراوان باوری همانند باور فیلسوفان رواقی داشتند. کلیسا بیش از هزاران سال موفق شد که اعتراض مومنان مسیحی را نسبت به این باور مانع گردد زیرا تاثیر قدرت کلیسا بر روح و روان افراد بسیار عجیب و شگفت انگیز بود. کلیسا از چنان قدرتی برخوردار بود که می توانست پادشاهان و اشراف زادگان را وادار نماید تا اموال ارزشمند خود را به کلیسا واگذار کنند. همچنین کلیسا به سهولت قادر بود که هزاران نفر را در عنفوان زندگانی شان، برای کسب امتیازات روحانی و نجات اخروی، از امور دنیوی برحذر دارد و وادار سازد که در فقر و نداری در صومعه ها به کار (بیگاری) دعا و روزه مشغول گردند. قدرت و سلطه کلیسا چنان بود که می توانست هزاران هزار جوان را به ماوراء آبها و سرزمینهای دیگر گسیل دارد تا جان خود را جهت انجیل مقدس فدا نمایند. کلیسا با قدرتی که داشت می توانست پادشاهان را مجبور سازد که علیرغم علاقمندی آنها به همسرانشان، به بهانه اینکه رابطه آنها از نوع رابطه درجه هفتم است، آنها را طلاق دهند. بالاخره کلیسا با توسل به یک ترفند یعنی بوجود آوردن یک قدرت مطلق، به افزایش قدرت پادشاهان پرداخت زیرا می پنداشت که کلیسا قادر نخواهد بود مانع از وقوع جنگهای داخلی و قدرت نمائی افراد جهت کسب قدرت و فتح و ظفرهای آنها شود. در نتیجه کلیسا همواره نگران بود که جنگ بین پادشاهان رخ دهد و یا جنگ برای به چنگ آوردن تخت و تاج شاهی بین وارثین و رقبا آغاز گردد.

بنابر این کلیسا با حمایت و پشتیبانی از پادشاهان جهت ایجاد قدرت مطلقه آنها که بوسیله افزایش ثروت و سپاه سواره و پیاده نظام میسر می شد باعث گردید که پادشاهان بتوانند صاحب قدرت برتر و منسجمی شوند تا در مقابل قدرتهای نامنظم که بعضا برای جاه و مقام می جنگیدند ایستادگی نمایند و یا طغیان فرودستان، رنجبران و دهقانان را سرکوب کنند. این وضعیت یعنی سرکوب مقاومت های پراکنده توسط پادشاه و کلیسا تا زمان وقوع انقلاب فرانسه ادامه داشت. (البته انگلستان که تا حدودی از سازماندهی دموکراتیک طبقاتی و نهادهای ملی آزاد و قوانین نسبی برابر برخوردار بود، از این وضعیت مستثنی بود و بنابر این می بینیم که انگلستان بر خلاف فرانسه دچار انقلاب مردمی نشد.)

بنابراین همانطور که گفته شد، در خلال تکوین جوامع انسانی این قانون سلطه و زور بود که بطور آشکار رفتارهای اجتماعی و عمومی را تعیین می کرد و حتی به مدتهای طولانی این قوانین بمثابه قوانین اخلاقی نیز جلوه گر می شد. بعبارت کوتاه هیچ آداب و رسوم و نهادهای اجتماعی ای ایجاد نگشته است مگر با قانون سلطه و زور.

کمتر از چهل سال قبل(۱۸۲۰- م) مردان انگلیسی انسانها را به بردگی و بندگی خود وادار می کردند زیرا آنها را بمثابه کالا، مبادله و یا خرید و فروش می نمودند. مبادله و خرید و فروش بردگان به تمامی همواره امری قانونی محسوب می شد. قانون مدنی انگلیسی مسیحی در قرن اخیر که انسانیت را به گروگان گرفته است موفق شد که بواسطه قانون سلطه مطلق، انسانها را تا سر حد مرگ به کار وادار سازد. همچنین تا همین اواخر((۱۸۵۷ بیشتر امریکائی های انگلوساکسون نه تنها با بردگی مخالفت نداشتند بلکه خود به تجارت برده می پرداختند و بردگان را به آمریکا می آوردند. این در حالی بود که یک احساس قوی در تشویق امر برده داری در انگلستان نیز وجود داشت. قانون بردگی بخاطر سود سرشاری که داشت از جرگه قوانینی که از آن قوانین سوء استفاده می شده است، کنار گذاشته شد. سلطنت مطلقه که در انگلستان به مدتهای طولانی وجود داشت نمونه های خوبی در این مورد محسوب می شوند.

در انگلستان در حال حاضر(۱۸۶۰) ارباب سالاری نظامی که مترادف با قانون سلطه و استبداد مطلقه بحساب می آید، تا حدودی منع و محکوم شده است و برای اعمال این نوع رفتار هیچ گونه توجیهی وجود ندارد. اما در دیگر کشورهای بزرگ اروپائی استبداد و سلطنت نظامی یا حاکم است و یا از طرف هیئت حاکمه و طبقه بالای جامعه یعنی کسانی که دارای ثروت، نفوذ و اعتبار هستند، پشتیبانی می شود. این نوع سیستم استبدادی همراه با قدرت نظامی و مشت آهنین در طول زمانهای مختلف تاریخی بعنوان یک سیستم شناخته شده ثابت و برای حکومت و کنترل جامعه همواره پیشنهاد میشده است. قدرت مطلقه و بی رقیب در این نوع حکومت همیشه در اختیار یک فرد قرار داشت و دیگران می بایست بدون چون و چرا تابع و مطیع آن فرد باشند. حال با توجه به اینکه بردگی، بندگی و بطور کلی فرودستی بطور طبیعی برای تمام افراد بشر توهین آمیز و تحقیر کننده است. سئوالی که مطرح می گردد این است که چه فرقی میان فرودستی زنان که از جانب مردان اعمال می گردد با انواع دیگر فرودستی ها چون بردگی وجود دارد؟

این سئوال همواره بدون پاسخ باقی مانده است و من بطور برجسته نشان خواهم داد که چگونه فرودستی زنان نسبت به دیگر فرودستی هائی که گریبانگیر بشریت بوده است توجیه شده است. به سخنی دیگر موضوع سلطه و فرادستی اقلیتی نسبت به فرودستی اکثریت در طول تاریخ وجود داشته است و زمانیکه بحث سلطه مردان روی زنان بمیان می آید و فرودستی زنان مطرح می گردد، این نوع سلطه توجیه و تفسیر می گردد. بهر حال باید به این نکته توجه داشت که جاه طلبی و لذت قدرت و سلطه بر دیگران محدود به طبقه و یا افراد ویژه ای نیست اما واقعیت آن است که حس سلطه گری در جنس نرینه عمومیت دارد. بدیهی است وقتی که سلطه و قدرت طلبی که امری تجریدی و انتزاعی است وارد خانه میشود، مرد که از دیر باز مهتر و سالار خانواده محسوب میشده است، تمایل دارد یا قدرتی را که سطح جامعه و خارج از خانه دارا می باشد در خانه اعمال نماید و یا در قدرت نمائی که از طرف قدرت مداران جامعه نسبت به او بعمل می آید، پیروی کند و آنرا در خانه بکار گیرد. بعبارت دیگر او مایل است که خود را بسان فرد قدرت مداری که از نزدیک او را می شناسد و یا زیر دستش قرار دارد و نظارت و دخالت مستقیم در امور او می نماید شبیه سازد.

باید توجه داشت امکانات بیشتری در اختیار نوع اخیر قدرت نمائی و سلطه گری جهت سرکوب فرد مقابل وجود دارد. برای مثال بردگان و رعایا که تحت نظر و مراقبت برده داران و مباشران قرار دارند هر از گاهی فرصت اعتراض و شورش پیدا میکردند، اما در مورد زنان که همواره در دست یکی از اربابان خود قرار دارند وضعیت متفاوت است. بعبارت دیگر زنان نزدیکترین محرم راز با مردان خود می باشند که در حقیقت بمثابه اربابان آنها نیز تلقی می شوند. آنان از طرفی نه تنها قدرتی ندارند که مرد خود را از پای درآورند بلکه حتی تمایل مخالفت کردن با او را هم ندارند و از طرف دیگر افرادی هستند که نیرومند ترین انگیزه را برای خوشی و لذات مرد خود فراهم می سازند و حاضر نیستند که به او آسیب و ضرری وارد آید. هر کسی بخوبی می داند که مدافعین آزادی و یا کسانیکه برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه و تلاش مینمایند از طرف قدرت مداران و سلطه گران یا بوسیله رشوه خریداری می شوند و یا به مرگ تهدید می گردند. در مورد زنان از هر طبقه ای که باشند همواره یک وضعیت و حالت مزمن ارتشاء آمیخته با تهدید و ترس وجود دارد.

اگر زنان مقاومت نمایند و از لذائذ و خوشی های زندگی بگذرند و خواسته های شخصی خود را کاهش دهند در این صورت ممکن است گامی در جهت رها سازی خود بردارند. در غیر این صورت هر کسی که دارای فکر و اندیشه است بخوبی می داند که زیر دستان هر سیستم سلطه گر و دیکتاتوری اگر با رضایت خود یوغ بندگی را به گردنشان بیاندازند، عمر این سیستم را طولانی تر کرده اند.

بعضی ها اعتراض خواهند کرد که قیاس بین اعمال قدرت و سلطه مطلقه حکومت ها نسبت به مردم که امری طبیعی است با سلطه و ولایت مردان بر زنان، قیاسی مع الفارق است، من از این افراد خواهم پرسید که آیا سلطه و اعمال قدرت پنهانی نسبت به افراد هم طبیعی است؟ و توضیح می دهم که زمانی نوع انسان به طیف انگشت شماری از اربابان و فرادستان و بیشماری از بردگان و فرودستان تقسیم شده بود. برای بیشتر فیلسوفان و روشنفکران آن دوران، این تقسیم بندی نه تنها طبیعی بود بلکه شرط اصل و گوهر انسان نیز بشمار می رفت. برای مثال، ارسطو که یکی از اشاعه دهندگان فلسفه در روند تاثیر گذاری شناخت انسان است، بدون تردید بر این باور بود که رابطه طبیعی بین ارباب و برده همانند رابطه مرد و زن می باشد. او با بیان همسان بودن صورت این قضایا به اثبات موضوعی پرداخت مبنی براینکه بین نوع بشر طبایع متفاوتی وجود دارد. به سخن دیگر، نوعی از نژاد بشر دارای طبیعت و ذات آزادگی و فرادستی می باشد و نوعی دیگر دارای طبیعت بردگی و فرودستی. در فلسفه سیاسی ارسطو، یونانیان دارای طبیعت و نژاد آزادگی و بربرها (Barbarians) که از نژاد تراکیائی ها (Thracians) هستند به همراه آسیائی ها از طبیعت بردگی برخوردار می باشند. اما آیا من احتیاج دارم که به عقب و عهد ارسطو بازگردم؟ آیا برده داران جنوب ایالات متحده با باوری مشابه با ارسطو و با تعصب تام و تمام برده داری خویش را توجیه نمی کردند؟ و جهت تامین منافع شخصی به برده داری جنبه قانونی نمی بخشیدند؟ آیا برده داران آمریکائی از زمین و آسمان دلیل نمی تراشیدند و وانمود نمی کردند که سلطه نژاد سفید بر سیاه امری طبیعی است؟ مگر آنان ادعا نمی کردند که نژاد سیاه قابلیت و شایستگی آزاد بودن را ندارد؟ این ادعا و توجیه و تفسیرها و وضع قوانین باعث شد که بازار های ایلات جنوبی امریکا سرشار از بردگان سیاه برای خرید و فروش گردد. حتی بعضی پا را فراتر گذاشته بودند و ادعا میکردند که اصولا آزادی کارگران ساده نیز امری غیر طبیعی است.

نویسنده : جان استوارت میل

ترجمه و تالیف: ن. نوری زاده - مونترال

farda@myrealbox.com

۱) Title page of Mme de Stael’s Delphine

۲) Francis Bacon

۳) Thomas Hobson (۱۵۵۴-۱۶۳۱), Cambridge carrier, who let out horses on the basis that customers must take the one nearest the door “ به معنای اصطلاحی" انتخاب از روی ناچاری


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.