پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

وجود غیر زیادی


وجود غیر زیادی

سارتر و شیمبورسکا

پیاز چیز دیگری است/ دل و روده ندارد/ تا مغز مغز، پیاز است/ تا حد پیاز بودن/ پیاز بودن از بیرون/ پیاز بودن تا ریشه/ پیاز می‌تواند بی هیچ دلهره‌ای به درونش نگاه کند.

این اولین فراز شعر پیاز از شیمبورسکای لهستانی، برنده نوبل ۱۹۹۶ است. در این نوشته بی آن که شما را دنبال اندیشه‌ای بکشانم می‌خواهم تکه‌های پازل را به شما بدهم تا آن را بچینید و در نهایت لذت ببرید. شاید این روش کمی سخت باشد، اما در نهایت شما از پشت زبان شفاف اندیشه‌های نگارنده را خواهید دید؛ بنابراین تکه دوم پازل را از صفحه ۹۲ کتاب تهوع انتخاب می‌کنیم: «بیشتر همین آواز را دوست دارم و طرز ناگهانی را که با آن خودش را مانند پرتگاهی مقابل دریا، به جلو پرتاب می‌کند. فعلا جاز مشغول نواختن است. نغمه‌ای در کار نیست. فقط نت‌ها هستند: «هزاران تکان کوچک.» آنها آرام و قرار ندارند، نظمی تغییرناپذیر می‌زایدشان و نابودشان می‌کند، بی آن که هرگز بهشان مجال دهد به خود آیند و برای خود وجود داشته باشند. می‌دوند، می‌شتابند و هنگام گذشتن با ضربه‌ای شدید به من می‌خورند و نیست می‌شوند.

خیلی دلم می‌خواهد نگهشان دارم، ولی می‌دانم اگر موفق به وا ایستادن یکی از آنها بشوم چیزی جز یک صورت مبتذل و بی‌حال میان انگشت‌هایم نخواهد ماند، باید مرگشان را بپذیرم، حتی باید این مرگ را بخواهم، کمتر تاثری به این تندی و شدت می‌شناسم. بس که ضرورت و وجوب این موسیقی شدید است هیچ چیز نمی‌تواند از کار بازش دارد. هر چیزی که از این زمان بیاید، زمانی که جهان در آن فرو ریخته است نمی‌تواند باز داردش. این زمان فقط به محبوسان خودش دستور می‌دهد. موسیقی می‌گسترد و مانند گردباد دریایی باد می‌کند. سالون را از شفافیت فلزیش می‌آکند و در زمان مسکین ما را روی دیوارها خرد می‌کند. «من درون موسیقی هستم.» اما برای تکه سوم پازل به سراغ شعر پیاز می‌رویم:

در ما بیگانگی و وحشیگری است که پوست به زحمت آن را پوشانده/ جهنم بافت‌های داخلی در ماست/ آناتومی پرشور/ اما در پیاز به جای روده‌های پیچ در پیچ فقط پیاز است/ پیاز چندین برابر عریان‌تر است/ تا عمق شبیه به خودش.

باز برای تکه بعدی این پازل نوشتاری از کتاب تهوع ژان پل‌سارتر که این اثر هم برنده نوبل ادبی است، استفاده می‌کنیم:

«دستم را می‌بندم که روی میز می‌گسترد. زنده است من است. باز می‌شود، انگشت‌ها از جمع شدگی بیرون می‌آید و راست می‌شود. دستم به پشت افتاه است. شکم چاقش را نشانم می‌دهد. به جانوری به پشت افتاده می‌ماند. انگشت‌ها، پاهایش است. از تند تکان دادنشان تفریح می‌کنم...

از جا می‌پرم. اگر می‌توانستم از اندیشیدن باز ایستم، بهتر می‌شد. اندیشه‌ها بی‌مزه‌ترین چیزهایند. حتی بی‌مزه‌تر از گوشت تن. دائم کش می‌آیند و مزه غریبی بر جای می‌گذارند و بعدش کلمات هستند، درون اندیشه‌ها، کلمات ناتمام... خودم را مسوول و شریک جرمش حس می‌کنم. منم که این‌گونه نشخوار دردناک را ادامه می‌دهم.... بدن همین که یک بار آغاز به زندگی کرد به خودی خود زندگی می‌کند؛ ولی وقتی به اندیشه می‌رسیم منم که آن را ادامه می‌دهم، می‌گسترمش. من وجود دارم. می‌اندیشم که وجود دارم. این احساس وجود داشتن چه مارپیچ دور و درازی است و من آن را می‌گسترم، آهسته‌آهسته، ای کاش می‌توانستم خودم را از اندیشیدن باز دارم! می‌کوشم، موفق می‌شوم: انگار کله‌ام پر از دود می‌شود... و اینها باز شروع شد. دود... نباید اندیشید... نمی‌خواهم بیندیشم... می‌اندیشم که نمی‌خواهم بیندیشم... نباید بیندیشم که نمی‌خواهم بیندیشم چون این یک اندیشه است... «بنابراین وجود عبارت از یک نقصان است. از یک سو آگاهی به واسطه جسم به هدفش می‌رسد و از سویی دیگر نابود کردن آگاهی با حمله به جسم در موجودی کامل باید ناممکن باشد؛ بنابراین ما ناقص وجود داریم. مساله بر سر همین امکان است. این نقصان از امکان برمی‌خیزد و به همین دلیل ما هنگامی می‌توانیم کاملا وجود داشته باشیم که به وسیله‌ای «امکان» را تبدیل به «وجوب» کرده باشیم. «حتی موقعی که به چیزها می‌نگریستم، فرسنگ‌ها از تصور این که آنها وجود دارند دور بودم. آنها چون آرایش صحنه به نظرم می‌آمدند. با دست برشان می‌داشتم، همچون ابزار به کارم می‌آمدند، مقاومت‌هایشان را پیش‌بینی می‌کردم. همه اینها روی سطح رخ می‌داد. اگر کسی از من پرسیده بود که وجود چیست، صادقانه جواب می‌دادم که هیچ چیزی نیست، فقط یک فرم خالی که می‌آمد خودش را به چیزهای بیرونی می‌افزود بی‌آن که در طبیعتشان تغییری بدهد و آن گاه ناگهان آشکار شده بود. همان خمیره چیزها بود، ریشه، نرده‌های باغ، نیمکت، چمن همه ناپدید شده بودند. گونه‌گونی چیزها جز نمود نبود. یک لعاب، این لعاب ذوب شده بود، توده‌های هیولاسان و نرم و بی‌سامان باقی مانده بودند، همگی برهنه.» اما قسمت بعدی پازل از شعر پیاز خواهد بود:

پیاز وجودی است بی‌تناقص/ پیاز پدیده موفقی است/ لایه‌ای درون لایه‌ای دیگر به همین سادگی/ بزرگ‌تر کوچک‌تر را در بر گرفته/ و در لایه بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی را/ فوگی‌ متمایل به مرکز/ پژواکی که به کر تبدیل می‌شود.

● و اما باز هم تهوع:

«دنیای کلمات و دلایل دنیای وجود نیست. دایره پوچ نیست. با چرخش پاره خط مستقیمی به دور نوک خود بوضوح توضیح دادنی است؛ ولی با این حال دایره وجود ندارد. موسیقی هم وجود ندارد... اگر بلند می‌شدم، اگر صفحه را از روی گرامافون که نگاهش داشته می‌قاپیدم و اگر دو پاره‌اش می‌کردم، به آن نمی‌رسیدم. آن. آن در وراء است، همیشه در وراء... آن وجود ندارد زیرا هیچ چیز زیادی ندارد. تمام بقیه است که در پیوند با آن زیادی است. آن هست و من هم می‌خواسته‌ام که باشم. چیزی جز این نمی‌خواستم. این که وجود را از خودم بیرون برانم، لحظه‌ها را از چربی‌شان خالی کنم، بچلانمشان، خشکشان کنم، خودم را بپالایم، خودم را سخت گردانم تا سرانجام مثل صوت واضح و دقیق یک ساکسیفون شوم... می‌روم پشت موجودی سوار شوم که از یک زمان حال به زمان حال دیگری می‌غلتد، بدون گذشته، بدون آینده، موسیقی پشت اصواتی که روز به روز تباه می‌شوند پوستشان می‌ریزد و به سوی مرگ سر می‌خورند به همان حال می‌ماند جوان و محکم مثل شاهدی بی‌رحم و اینک آخرین قطعه پازل:

پیاز، این شد یک چیزی/ نجیب‌ترین شکم دنیا/ از خودش هاله‌های مقدسی می‌تند برای شکوهش/ درما، چربی‌ها، عصب‌ها و رگ‌ها/ مخاط و رمزیات/ و حماقت کامل شدن را از ما دریغ کرده‌اند.

پیاز از نظر شیمبورسکا به مثابه وجودی غیرزیادی، واجب و کامل است؛ البته نه به معنای فقط پیاز به عنوان یک گیاه بلکه آن را در کنار تکه‌های پازل تهوع متعلق به دنیای غیرزیادی‌ها، غیرممکن‌ها و لاوجود‌ها می‌توان دانست درست مثل موسیقی. این وجود به مثابه نقص است که ما را از واجب بودن باز می‌دارد و ممکن می‌کند؛ اما پیاز در این شعر به دلیل فقط پیاز بودن، خلوص و تنها خود بودن وجودی متناقض نخواهد بود. در واقع در دنیای وجود او وجود ندارد، بلکه به شیوه دیگر در دنیای غیرواقعی وجود دارد، در دنیایی که موجودی است که از زمان حال به زمان حال دیگری می‌غلتد.

پانوشت:

یفوگ: قطعه‌ای موسیقی بر مبنای چند صدایی یا پلی فونی

مهدی‌ امام‌بخش