سه شنبه, ۱۵ خرداد, ۱۴۰۳ / 4 June, 2024
مجله ویستا

روزی که از ته دل به کمونیسم خندیدم


روزی که از ته دل به کمونیسم خندیدم

وقتی از من خواستند مطلبی از ۵۰ سال حضورم در صنایع غذایی ایران بنویسم، به ذهنم رسید از «مهرام» بنویسم. شرکتی که بنیان آن را سال‌ها پیش گذاشتم و اکنون هزاران سهامدار دارد. خواستم …

وقتی از من خواستند مطلبی از ۵۰ سال حضورم در صنایع غذایی ایران بنویسم، به ذهنم رسید از «مهرام» بنویسم. شرکتی که بنیان آن را سال‌ها پیش گذاشتم و اکنون هزاران سهامدار دارد. خواستم از خاطرات تلخ‌وشیرین مهرام بنویسم اما اظهارنظر یک مقام دولتی در مورد اقتصاد، من را به شوروی سال‌های دور برد. هیچ وقت این خاطره را از یاد نمی‌برم و اگر آن را برای شما بازگو می‌کنم، هدفم این است که دو تصویر مضحک از کمونیسم برای شما ارائه کنم. دو تصویر واقعا خنده‌دار که پس از سال‌ها، هنوز هم باعث می‌شود از ته دل بخندم و خدا را شکر کنم که یاور این کشور بوده و اجازه نداده کمونیسم از مرزهای این کشور وارد شود. در یکی از سفرهای تجاری‌ام، چند سال پیش از فروپاشی کمونیسم و سقوط شوروی، در یکی از خیابان‌های شلوغ و پرازدحام مسکو، چشمم به جوانی افتاد که نیمی از سرش تراشیده شده بود و نیمی از سرش پر مو بود.آن روزها تیپ و قیافه‌ها خیلی مدرن نشده بود و همه تقریبا به یک گونه آرایش می‌کردند.

بنابراین قیافه این پسر برای من خیلی خنده‌دار به نظر آمد. گوشه‌ای از موی پشت سرش را کوتاه کرده بود اما بخش دیگری از سرش پر مو بود و این باعث تعجب و در عین حال خنده من شده بود. از مترجمی که همراهم بود خواستم از جوان بپرسد متعلق به کدام فرقه یا آیین است؟ موی سرش نشانه چیست و قسمت تراشیده‌اش چه معنی می‌دهد؟ اصلا به چه چیزی اعتقاد دارد؟ مترجم پرسید و پسر جوان پاسخ داد: «من آیینی ندارم و جزو فرقه مشخصی نیستم.» از او پرسیدم پس چرا یک طرف موهایت تراشیده شده و قسمت دیگر پر پشت است؟ پسر جوان گفت: «امروز بدشانسی آوردم، وقتی آرایشگر مشغول تراشیدن سر من بود، ناگهان ساعت کارش تمام شد. اتوبوس جلوی آرایشگاه ایستاد و او سوار اتوبوس شد و رفت.

بنابراین من باید تا شروع ساعت کار فردا منتظر بمانم.» آن روز من به فکر فرو رفتم و خدا را شکر کردم که در یک کشور کمونیستی زندگی نمی‌کنم. بعد از آن، اتفاق جالب دیگری را هم به چشم دیدم. فکر می‌کنم فردای آن روز بود که در یکی دیگر از خیابان‌های مسکو قدم می‌زدم که دیدم تعداد زیادی آدم در اطراف میدانی بزرگ تجمع کرده‌اند. صف بلندی تشکیل شده بود مثل صف کوپن ارزاق عمومی در دهه ۶۰ در تهران. نزدیک‌تر رفتم و دیدم به آدم‌ها که ساعت‌های طولانی درصف ایستاده‌اند، یک جفت کفش می‌دهند و از آنها امضا می‌گیرند. با این حال کمی جلوتر دیدم که آنها پس از گذراندن صف طولانی، در گوشه ‌دیگری از میدان مشغول معاوضه کفش‌های خود هستند. از آنان پرسیدم که چرا این کفش‌ها را تعویض می‌کنید؟ پاسخ دادند: «دولت هر ۶‌ ماه یک جفت کفش به ما تحویل می‌دهد. وظیفه دولت این نیست که هنگام تحویل،اندازه کفش و سایز پاهای ما را نیز بداند. ما پس از دریافت کفش‌ها در این میدان به دنبال اندازه واقعی کفشمان از همدیگر پرس‌وجو می‌کنیم تا سایز واقعی را بیابیم.» آن روز هم خیلی تکان خوردم و با خودم گفتم «این فرجام نکبت‌بار اقتصادی است که مدعی بزرگ‌ترین و قدرتمندترین اقتصاد جهان است.» باورکنید این تصویرها هنوز پیش چشمم قرار دارد و ۱۰۰ سال دیگر هم که از من بپرسند چه بلایی بود که می‌خواست بر این کشور نازل شود و به لطف خدا دفع شد، می‌گویم کمونیسم. نه اینکه شعارهای کمونیستی و آموزه‌های سوسیالیستی را بد بدانم که معتقدم غیرقابل ‌اجرا هستند. کمونیسم مجموعه‌ای از شعارهای انسانی و عوام‌پسند را در خود جمع کرده اما به هیچ عنوان نمی‌توان این شعارها را عملی کرد. به نظرم تحقیر و حقارتی که اقتصاد دولتی در ذات خود دارد، ملت بزرگی را خوار و ذلیل می‌کند. بنابراین باید خیلی امیدوار باشیم که مسوولان نظام ما پیش از اینکه کار به جای باریکی بکشد، دست به کار شدند و جلوی آسیب‌های بعدی اقتصاد را گرفتند.