سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

باید کلک ستاره‌ها را هم کند


باید کلک ستاره‌ها را هم کند

جرات کردیم و عاشق نور شدیم
از تاریکی قدم قدم دور شدیم
ما هر چه خطر بود خریدیم به جان
تا نور رسیدیم ولی کور شدیم
آزادی آفتاب آخر تا چند؟
خورشید که هیچ، ماه را هم در بند...
از بین تمام …

جرات کردیم و عاشق نور شدیم

از تاریکی قدم قدم دور شدیم

ما هر چه خطر بود خریدیم به جان

تا نور رسیدیم ولی کور شدیم

آزادی آفتاب آخر تا چند؟

خورشید که هیچ، ماه را هم در بند...

از بین تمام جمع، خفاشی گفت:

باید کلک ستاره‌ها را هم کند

از بازی بخت توی جنگل تنهاست

بیگانه و سخت توی جنگل تنهاست

هی سوزن کاج‌هاست بر گرده سیب

یک دانه درخت توی جنگل تنهاست

مرده است چنان خواب فراموش شده

با خاطره‌ی آب فراموش شده

دریا که به رودخانه معنی می‌داد

حالا شده مرداب فراموش شده

ابری در ابر، آسمانش این بود

آجر آجر لقمه نانش این بود

سنگی خونین، کبوتری افتاده

پایان بلند داستانش این بود

حرفی که نبود هرچه بودش گله بود

چاقوی گلایه در دل حوصله بود

چون تیر و کمان اگرچه نزدیک، ولی

پیوستن ما نهایتش فاصله بود

چند رباعی از مصطفی حسن‌زاده