یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

جناب نویسنده


جناب نویسنده

از صبح , از وقتی بیدار شده ام , یک چیزی توی ذهنم است که رهایم نمی کند, یک چیزی که مثل خوره افتاده به جانم , تصویر محو آدمی که جایی ایستاده انگار, کنار خیابانی جایی که معلوم نیست کجاست

از صبح ، از وقتی بیدار شده ام ، یک چیزی توی ذهنم است که رهایم نمی کند، یک چیزی که مثل خوره افتاده به جانم ، تصویر محو آدمی که جایی ایستاده انگار، کنار خیابانی جایی که معلوم نیست کجاست . گاهی البته یک چیزهایی می بینم ، چهره یی که فقط ته ریشش پیداست، با کیف سیاهی که گرفته دست راستش ، اما بقیه اش معلوم نیست . می دانم که بالاخره باید یک جوری از دستش خلاص شوم ، وگرنه تا ابد دنبالم است ، رهایم نمی کند. به خاطر همین هم هست که قلم را برداشته ام و دارم می نویسم .

باید از شرش خلاص شوم . اصلاً حالا که دارم فکر می کنم ، می بینم مدت هاست دارد عذابم می دهد. اما امروز فرق می کند. از صبح که آمده ، دیگر دست بردار نیست . مدام جلو چشمم است . همین تصویر محو را می گویم که فقط ته ریشش پیداست با کیف سیاه رنگی که گرفته دستش و به نظر کتابی، چیزی توی آن گذاشته .

شبیه نویسنده هاست . به قیافه اش که می خورد. حالا کم کم دارم نگاه هاج و واجش را هم می بینم ، ولی دیگر چیزی پیدا نیست . ناچارم خودم شلوار پارچه یی مشکی رنگی بپوشانمش با پیراهن چهارخانه و یک کت خاکستری . حالا انگار کمی واضح تر شد. حالا می بینمش که ایستاده یک جایی کنار خیابان . صدای بوق چند ماشین را هم می شنوم . ایستاده کنار خیابانی که به خیابان آزادی می ماند، انگار سر استاد معین یا جیحون یا زنجان . پیاده روی عریض خیابان آزادی پیداست .

یکدفعه چشمم به چند نفر دیگر می افتد که می آیند، می ایستند تقریباً نزدیکش و خیابان هم ناگهان پر از ماشین می شود. چندتا تاکسی پشت سر هم ، جلو مسافرها، می زنند روی ترمز و چندتایی شان را سوار می کنند. حالا فقط جناب نویسنده مانده با دوسه نفر دیگر. تاکسی دیگری سر می رسد که فقط برای یک نفر جا دارد. جناب نویسنده خم می شود و آهسته چیزی می گوید که نمی شنوم . شاید هم اصلاً چیزی نگفته . همان طور عین خل ها آنجا ایستاده و زل زده به تاکسی . نمی بینم از جایش تکان بخورد. می خواهد چیزی بگوید که می بینم تاکسی به یک چشم به هم زدن دور می شود.

جناب نویسنده جنب نمی خورد. همان جا ایستاده و زل زده به خیابان . تاکسی دیگری می زند روی ترمز. یکی از سه نفری که نزدیکش ایستاده اند، همان که پالتو سورمه یی رنگ به تن دارد، بلند می گوید؛ «پل حافظ».

تاکسی می زند روی ترمز. مردی که گفته پل حافظ، باعجله می دود طرفش و سوار می شود. باز سر و کله ماشین دیگری پیدا می شود. تاکسی نیست ، اما پیداست مسافرکشی می کند. جلواش می زند روی ترمز، اما باز نمی بینم از جایش تکان بخورد.

انگار همان جا سنگ شده باشد. ماشین که می رود، کیف باریک سیاهش را می گذارد روی زمین ، میان پاهایش ، و دست هایش را جلو دهانش مشت می کند و به آنها ها می کند. بخار سفیدی از میان انگشت هایش بیرون می زند و من تازه متوجه دماغ سرخ گنده اش می شوم و سوز سردی که لحظه یی تمام تنم را می لرزاند. باز کیفش را برمی دارد. زل زده به خیابان ، به ماشین ها. تاکسی دیگری سر می رسد و جلو او سرعتش را کم می کند. می گویم ؛ «بگو دیگه . یه چیزی بگو. مسیرتو بگو.»بالاخره سرش را خم می کند و آهسته می گوید؛ «دانشگاه .»

آن قدر آهسته که فکر می کنم راننده نشنیده . اما چند قدم جلوتر نگه می دارد. باز می بینم همان جا ماتش برده . راننده تاکسی برگشته و نگاهش می کند. می گویم ؛ «معطل چی هستی ؟ برو سوار شو.»

تکان نمی خورد. می گویم ؛ «برو سوار شو، مجسمه .»

بالاخره می رود طرفش و سوار می شود. تاکسی که راه می افتد، شال خاکستری رنگی را که دور گردنش پیچیده و من اصلاً متوجهش نشده بودم ، اندکی پایین می کشد. بعد کیفش را باز می کند، عینک کائوچویی سیاه رنگی که شیشه های مستطیل شکل بزرگی دارد، درمی آورد، می زند به چشمش . عینک اصلاً به آن ته ریشش نمی آید، اما اینها دیگر دست من نیست . تاکسی سر نواب چند نفر را پیاده و سوار می کند، یکی را هم سر جمالزاده پیاده می کند. جایی ، روبه روی دانشگاه ، آهسته به راننده می گوید نگه دارد.

پیاده می شود و کرایه را کنار شیشه جلو حساب می کند. بعد چند لحظه یی همان جا می ایستد. به اطراف نگاه می کند. می خواهم چیزی بگویم ، مقصدش را بپرسم . بپرسم اصلاً برای چه آمده اینجا که می بینم راه می افتد به سمت پیاده رو، به سمت کتابفروشی ها. دست چپش را فرو می کند توی جیب شلوارش و آهسته از کنار پیاده رو حرکت می کند. جلو تک تک کتابفروشی ها می ایستد و به دقت ویترین ها را تماشا می کند.

جلو یکی شان ، انگار خوارزمی ، آن قدر طولش می دهد که فکر می کنم دیگر اصلاً قرار نیست از آنجا تکان بخورد. مدتی صبر می کنم تا بالاخره می بینم کیفش را می گذارد روی زمین و دست های مشت کرده اش را می گیرد جلو دهان و دماغ گنده اش و باز به آنها ها می کند؛ چندبار. بعد کیفش را برمی دارد و راه می افتد طرف در.

نمی بینم داخل شود. ایستاده همان جا و تو را نگاه می کند، به کتاب هایی که روی میزها چیده اند و کتاب های توی قفسه ها. مدتی همان جا می ایستد. آدم ها از کنارش داخل و خارج می شوند و او همان طور زل زده به کتاب ها. بالاخره برمی گردد، از همان مسیری که آمده ، از کنار ویترین ها، اما این بار فقط نگاه سرسری به آنها می اندازد.

کمی جلوتر می پیچد توی یکی از خیابان های سمت چپ . درست نفهمیدم کدام . کیف را می دهد دست چپش . کوچه اول را رد می کند و جلو در بازی می ایستد. راه پله عریضش از آنجا پیداست با در کرم رنگ بسته یی ، پایین پله ها. می خواهد برود تو. از این پا و آن پاکردنش پیداست . انگار که تردید داشته باشد. چند لحظه یی همان جا می ایستد و بر و بر به آدم هایی که از کنارش رد می شوند، نگاه می کند. حتی یک لحظه به نظرم می رسد که می خواهد برگردد. چند قدمی هم می رود به سمت بالای خیابان ، اما دوباره برمی گردد. این بار درنگ نمی کند. انگار تصمیمش را گرفته .

می رود تو. چشمم به چند تابلو کوچک می افتد که پایین پله ها، به دیوار، نصب کرده اند؛ عکاسی ، تایپ ، دارالترجمه و چیزهای دیگر. زیر هر کدام هم طبقه اش را نوشته اند. روی تابلوی بالایی ، که از همه بزرگ تر است ، نوشته اند؛ چاپ و اوزالید.

دستش را می گیرد به نرده ها و آرام آرام از پله ها بالا می رود، آن قدر آرام که حوصله ام سر می رود، با این همه چیزی نمی گویم . طبقه سوم ، جلو در بازی می ایستد و به راهرو باریک جلو در نگاه می کند. کنار در، روی تابلویی که به دیوار نصب شده ، نوشته اند؛ دارالترجمه نارسیس . دوباره همان حالت تردید، برگشته سراغش . دیگر نمی توانم سکوت کنم . می گویم ؛ «چرا این قدر دست دست می کنی ؟»

انگار که نشنیده . شالش را از دور گردن باز می کند و می گذارد توی کیفش . چندبار به داخل سرک می کشد و بالاخره راه می افتد. از راهرو باریک می گذرد و وارد سالن کوچکی می شود. زنی طرف چپ سالن ، پشت کامپیوتری ، نشسته و تندتند چیزی تایپ می کند. نمی بینم دست از کار بکشد، هرچند شک ندارم متوجه او شده . راه می افتد به طرفش . کیف را دست به دست می کند. هنوز به میز نرسیده ، زن سرش را بلند می کند. طوری نگاهش می کند که انگار هنوز حواسش جای دیگر است . مدتی هم طول می کشد تا بگوید؛ «امری داشتین ؟»

دست راستش را می گذارد لب میز. «دیروز تلفن کردم . با آقای ... با یه آقایی صحبت کردم ، درباره ترجمه .»

زن سر تکان می دهد. «شما، آقای ؟»

آهسته چیزی می گوید که نمی فهمم . زن دکمه یی را روی کیبورد فشار می دهد و بلند می شود. از در نیمه بازی ، که مقابل میز است ، تو می رود. مرد برمی گردد و به قفسه های کتاب ، که تمام دیوار سمت راست سالن را پوشانده ، نگاه می کند. می خواهد برود طرف شان که صدای زن را می شنوم . «بفرمایین .»

برمی گردد. زن با دست به در اشاره می کند و برمی گردد پشت میز. وقتی دارد می رود تو، صدای دکمه های کیبورد را می شنوم . کنار در می ایستد و سلام می کند. مرد مسنی ، که نشسته پشت میزی بزرگ ، لحظه یی سرش را بلند می کند، جوابش را می دهد و باز سر خم می کند روی کاغذی که جلوش گذاشته .

مرد همان طور ایستاده آنجا، چند قدمی در. مرد مسن باز سرش را بالا می آورد و با دست اشاره می کند که بنشیند. روی مبل چرمی جلو میز می نشیند. کیفش را می گذارد کنار پایش و به قفسه های کتاب پشت سر مرد خیره می شود. آن قدر طول می کشد که دیگر صدایم درمی آید. می گویم ؛ «آخه ، یه حرفی بزن . اومدی بشینی اینجا و برگردی ؟ اصلاً برای چی اومدی اینجا؟»

حرفی نمی زند. مرد مسن زیر کاغذ چیزی می نویسد، امضایی، چیزی انگار، و می گذاردش توی کشو. می گوید؛ «گفتین از آلمانی ترجمه می کنین ؟»

سر تکان می دهد.

مرد مسن دستش را زیر چانه اش می گذارد. «قبلاً هم جایی کار کرده این ؟»

«نه ، یعنی ثابت نبوده .» آهسته می گوید؛ «این طور که هر روز برم .»

«چی ؟»

«عرض کردم این طور که هر روز برم ، صبح به صبح .»

مرد مسن پوشه یی را از گوشه میزش جلو می کشد و باز می کند. دوباره سر خم می کند. اندکی بعد، بی آنکه سر بلند کند، می گوید؛ «اینجا هم همین طوره . متن های آلمانی خیلی کمه . چند وقت یه بار ممکنه یه چیزهایی به پست مون بخوره . باهاتون تماس می گیریم .» سرش را بالا می آورد و لبخند می زند. «گفتین انگلیسی نمی دونین ؟»

چیزی نمی گوید.

مرد می گوید؛ «شماره تماس که دارین ؟»

باز سر تکان می دهد.

مرد مسن به پوشه خیره می شود. هنوز دستش زیر چانه اش است . جناب نویسنده زل زده به او. پاهایش را روی هم می اندازد. به نظرمی رسد می خواهد چیزی بگوید. از قیافه اش پیداست . دارد انگار جمله یی، چیزی را توی دهانش مزه مزه می کند. کمی هم خم می شود به جلو که می بینم مرد مسن باز سر بلند می کند. می گوید؛ «شماره تلفن تونو بدین به خانم کیانوش .»

جناب نویسنده فقط سر تکان می دهد. بعد کیفش را برمی دارد و بلند می شود. نمی بینم از جایش تکان بخورد. هنوز نگاهش به مرد مسن است . انگار منتظر است چیزی بگوید، هر چیزی . اما همان طور خیره شده به پوشه . وقتی راه می افتد طرف در، صدای مرد مسن را می شنوم . «گفتین مدرک تون چی بود؟»

نگاهش می کند. «فوق لیسانس زبان و ادبیات آلمانی .»

سیامک گلشیری



همچنین مشاهده کنید