شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مانند نقاشی هایش اصیل ساده و صمیمی پرویز کلانتری
سال۱۳۳۴ که دبیرستانم را تمام کردم مثل هر دانشآموز دیپلمهیی فکر ادامه تحصیل چنان در من استوار بود که به هیچ چیز دیگری نمیاندیشیدم جز به دانشگاه و- بنا به مد روز - به هیچ درس و دانشکدهیی جز پزشکی !روزی که اول بار در دانشگاه پشت میکروسکوپ نشستم و حرکات زنده موجودات ذرهبینی را نگاه کردم خود را در چنان کهکشانی از رازهای شگفت آفرینش یافتم که توصیفی برایش ندارم... آن روز خیال میکردم دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت و تا پایان عمر، راهم، کارم، عزمم و نظمم مشخص شده است.
دانشکده ما در گوشه شمال غربی دانشگاه تهران قرارداشت و آن سوی وتری که به گوشه جنوب شرقی دانشگاه میرسید دانشکده دیگری بود که تا آن روز - روستایی وارانه - از وجود آن بیخبر بودم: دانشکده هنرهای زیبا! وقتی از وجود این دانشکده خبردار شدم و هر روز یواشکی دورش چرخیدم و با کمرویی تویش سرک کشیدم که وقت گذشته و سال تحصیلی به اواسط خود رسیده بود اما چیزی که دریافته و به آن یقین یافته بودم این بود که وسوسه اصلی من نه پزشکی و نه داروسازی؛ بلکه نقاشی است!تصمیم گرفتم سال بعد در کنکور این دانشکده شرکت و - ولو به قیمت شکستن دل خانواده - راهم را عوض کنم.
همین کار را کردم و پنهان از چشم دوست و آشنا، با دلهرهیی نا بخشودنی در کنکور اختصاصی هنر شرکت کردم. آن روزگار تنها سه شانس برای دیپلمهها وجود داشت: علوم پزشکی برای طبیعی خواندهها، علوم مهندسی برای ریاضی خواندهها و ادبیات و حقوق برای ادبی خواندهها! شانس چهارم که کسی آن را جدی نمیگرفت هنر بود که کنکور عملی هم داشت؛ یعنی باید کاغذ و مداد و تخته شاسی (شصتی) به جلسه امتحان میبردی و در حضورممتحنان، نقاشی و طراحی میکردی. روزی که جواب کنکور را اعلام و لیست قبولشدگان را جلوی ورودی دانشکده نصب کردند، اول صبح خود را به آنجا رساندم و فهرست را از پایین به بالا شروع به خواندن کردم اما هرچه جلوتر- یعنی بالاتر- رفتم نومیدتر شدم و کم مانده بود از ادامه خواندن درگذرم که ناگهان چشمم به اسم خودم افتاد که زیر نفر اول درج شده بود! از شادی این قبولی داشتم میترکیدم که یکی از افراد دور خانواده را در فاصلهیی دور در خیابان دیدم... چنان به شتاب خود را به او رساندم و سخت بغلش کردم که بیچاره از ترس نزدیک بود پس بیفتد! روز نام نویسی اما یک بیاحتیاطی ساده لوحانه، تمام نقشههای مرا به هم ریخت: وقتی به دفتر دانشکده رفتم، گفتند نمیتوانی ثبت نام کنی! گفتم چرا؟ لباس دانشکده افسری را که تنم بود نشانم دادند و گفتند برای اینکه نظامی هستی! آنجا بود که خودم را و هرچه نظامی بود لعنت کردم و تا امروز هم از نظام ولباس نظامی بیزارم.
روز چهاردهم فروردین سال ۴۰ بود که در پی دعوت موسسه انتشارات فرانکلین - که در جستوجوی تصویرگر برای کتابهای درسی دبستان، ردِ مرا در مجله کیهان بچهها و اطلاعات جوانان یافته بودند - به این موسسه رفتم، در چهارراه کالج، بنای دو طبقه موزه صنعتیزاده کرمانی. نخستین برخورد من با آتلیه گرافیک فرانکلین بسیار دلنشین و فراموشناشدنی بود: محمد زمان زمانی در صدر آتلیه نشسته بود! او دبیر نقاشی محبوبم در دبیرستان اسدآبادی بود که صورت یک زن سیهچشم زیبا را توی دفترنقاشیام - به عنوان جایزه- کشیده بود (ومن هنوز آن را دارم). در آن دفتر کوچک بالای موزه صنعتیزاده سه نفر دیگر هم بودند: هرمز وحید، مدیر کارگاه که کودکیاش را هر روز باخود به اداره میآورد، سیفالله یزدانی، خوشنویس موسسه که محمل بیشترین شوخیهای دوستانه بود اما آن کس که روح و جان آتلیه بود جوانی میانه سال به نام پرویز کلانتری بود.
اینکه میگویند فلانی «مهره مار» دارد همین پرویز کلانتری است! با این همه او جادوگر نیست؛ جادوی او روانشناسی و خردمندی او است که میداند چگونه تواناییهای مخاطب خود را کشف کند و آن را به او (کمپلیمان) بگوید و البته در این گفتار هیچ ریا نکند. پرویز کلانتری، هنرمندی است مثل کاهگلهایش؛ اصیل، ساده و صمیمی. آسان به دل مینشیند؛ مخاطبش را درک میکند و به سحر صداقت اطمینان دارد.
پرویز کلانتری همان غروب که آتلیه را ترک میکردیم شادمانه و هیجانزده، از همان جا مرا به خانه خود - نه؛ بل که به باغ مصفای دل خود- برد... در ارجگذاری این آشنایی با پرویز کلانتری باید برگردم به ابتدای این یادداشت (که شاید بیجا به نظرتان آمده) و بگویم برای من پرویز کلانتری نهتنها یک دوست صادق و صمیمی، بلکه دروازهیی خصوصی و یگانه بود به روی «هنرهای زیبا» و هر آنچه در آن دانشکده میتوانستم آموخت. وقتی در دهه ۵۰ به کانون پرورش کودکان و نوجوانان رفتم این اقبال را یافتم که اسباب دعوت پرویز کلانتری را برای «مدیریت آموزش هنر» درآن کانون فراهم کنم و به خود و اهالی کانون این شانس را هدیه دهم که سالهای دراز از حضور او بهره و لذت ببریم، همانگونه که وقتی مدرسه انیمیشن را راه انداختم او یاور من در آموزش اصول هنر و طراحی در این مدرسه بود و... چه خاطرات خوش دیگر.
نورالدین زرین کلک
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست