شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
از گلوی غمگین فرات
▪ بند اوّل/ از گلوی غمگین فرات
میگریم از غمی که فزون تر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
پندارم آنکه پشت فلک نیز خم شود
زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است
یک نیزه از فرات حقیقت، فراتر است
آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است
ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا!
بی تشنگی چه سود گر آبی فراهم است
جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که میبرد؟
اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است
امّا دلی که خیمه به دشتِ وفا زند
آیینة تمام نمای محرّم است
وین شوق روشنم به رهایی که در دل است
آغاز آفتاب و سرانجامِ شبنم است
آه ای فرات! کاش تو هم میگریستی
آسوده، بیخروش، روان بهرِ کیستی
▪ بند دوم/ نقش کبریا
انگار کربلا، رقمِ خامة خداست
یا پرده ای نگاشته از نقش کبریاست
یک سوی، نقش روشنِ سبز و سپید را
بر آن نگاره بُرد که پیدا و روشناست
یعنی به رنگِ سبز، صف اولیا کشید
سوی دگر سیاهة مشئوم اشقیاست
امّا چرا فرات، میان دو سویِ نقش
آنگونه میرود که ز لب تشنگان جداست
خورشید را سپید و درخشان کشیده است
انگار چهرِ قدسی سالارِ کربلاست
خورشید در میانه درخشان و گِرد او
هفتاد و یک سپیدة تابان و آشناست
چون شیشة چراغ بود چهرِ پیشوا
یا شبچراغِ محفلِ صبرِ جمیلِ ماست
آن شیشه برشکسته ز سنگ جفا چرا؟
وان شبچراغ در کفِ دیوان رها چرا؟
▪ بند سوم/ حُر
حُر شرم میکند که به مولا نظر کند
یا از کنار خیمة زینب گذر کند
دیروز ره به چشمة خورشید بسته بود
امشب چگونه روی بهسوی قمر کند
آغاز روشناییِ آیینه، حیرت است
زان پس که از تبارِ سیاهی حذر کند
در غیبت سپیده، سحر هم سترون است
کو پرتوی که آینه را بارور کند؟
خورشید گرم پویة منزل به منزل است
راهی بجو که فاصله را مختصر کند
یک گام تا به خانة خورشید بیش نیست
حاشا که راه را قدمی دورتر کند
رهپوی کوی دوست چه حاجت بَرَد به پا
کو آفتاب عشق که با سر سفر کند
از نیمه راهِ فاجعه، برگشت سوی عشق
تا خلعتِ بلند وفا را به بر کند
در کربلا دوباره جهان عشق را شناخت
در کربلا جهان دل خود را دوباره ساخت
▪ بند چهارم/ عشق، حماسه، غم
این کاروان که عازم سرمنزل دل است
فارغ ز ره گشودن منزل به منزل است
گمگشته ای که راه به خورشید بسته بود
اکنون هماو ز راهروانِ رهِ دل است
خورشید هم که قافله سالار این ره است
از رهروان روشن این راهِ مشکل است
بذرِ ستاره در شفق سرخ خوشه داد
زان کِشتگاهِ نور، زمین را چه حاصل است
عشق ار ز کربلا رهِ خود تا خدا گشود
عقلِ زبون هنوز در آن پای در گِل است
ای شهسوار عشق! مرا جانِ سرخ بخش
عاشق نیام، هنوز دلم خام و عاقل است
دستِ مرا بگیر و ازین ورطه وارهان
دستی که نامراد، به گردن حمایل است
در کربلا دوباره خدا، آدم آفرید
در کربلا حماسه و غم با هم آفرید
▪ بند پنجم/ حبیب بن مظاهر(ع)
ای عشق! از تو پیر و جوان را گزیر نیست
ای سربلند! با تو کسی سربهزیر نیست
چونی که تا به ملک دلی خانه ساختی
دیگر کسی بهجز تو در آن دل، امیر نیست
گر سوی کس اشاره به جان باختن کنی
فرقی میان عاشق بُرنا و پیر نیست
در کربلا ولایتِ دل با حبیب بود
عشقی حبیب یافت که آن را نظیر نیست
از زیرِ برفِ پیریِ او لاله بر دمید
هرگه ز باغ دل بدمد لاله، دیر نیست
جان را به راه دیدن محبوب داد و گفت
هرکس نه پیش چشم تو میرد بصیر نیست
در بیشههای سبزِ وفا شیرِ سرخ بود
رهرو اگر حبیب نباشد دلیر نیست
از صولتی که در نگه آن دلیر بود
در لرزه میفتاد و گر جانِ شیر بود
▪ بند ششم/ حضرت علی اصغر(ع)
چون موج روی دست پدر پیچ و تاب داشت
وز نازکی، تنی به صفای حباب داشت
چون سورههای کوچک قرآن ظریف بود
هرچند، او فضیلتِ امّ الکتاب داشت
چون ساقههای تازة ریواس، تُرد بود
از تشنگی اگرچه بسی التهاب داشت
از بس که در زلالیِ خود، محو گشته بود
گویی خیال بود و تنی از سراب داشت
لبخند، سایه ای گذرا بود بر لبش
با آنکه بسته بود دو چشمان و خواب داشت
یکجا سه پاسخ از لبِ خاری شنیده بود
آن غنچه لیک فرصتِ یک انتخاب داشت
خونش پدر به جانب افلاک میفشاند
گویی به هدیه دادنِ آن گل، شتاب داشت
خورشید، در شفق شرری سرخگون گرفت
یعنی که راهِ شیریِ او، رنگِ خون گرفت
▪ بند هفتم/ حضرت قاسم بن حسن(ع)
آن چهرِ بر فروخته، ماهِ تمام بود
نو رُسته بود لیک چوگل سرخفام بود
همچون بنفشة طَبَری تُرد و تازه بود
چون میوههای نورسِ ناچیده خام بود
قدّش کمی ز قامتِ شمشیر، بیشتر
گویی چو ذوالفقارِ علی در نیام بود
گرما اگرچه شعله کش اما به روی او
چون بازتابِ شعله به روی رُخام بود
چون سیبِ اوفتاده ز شاخه درون آب
غرقِ عَرَق دو گونة آن گل، مُدام بود
چشمانِ او دو گوهرِ تابان و بیقرار
در جستجویِ رخصتِ جنگ از امام بود
آخِر اجازه یافت که جان را فدا کند
وین رخصت از نگاه عمو، بیکلام بود
بَرجَست بر بُراق و به معراجِ خون شتافت
میدان، پلی به جانبِ دارالسّلام بود
یک بندِ پای پوش، از او برنبسته ماند
وین خود برای نسل جوان یک پیام بود:
قاسم ز شوقِ وصل، سرازپا نمیشناخت
بی شوقِ حق، مناسک دل، ناتمام بود
شیرین تر است از عسل ار مرگ، آبروست
زهر است زندگی اگرت بندگی در اوست
▪ بند هشتم/ حضرت علی اکبر(ع)
گرما در اوج بود و هوا شعله میکشید
حتّی نفس ز سینه به لبها نمیرسید
جوشن به بر چو آتش سوزنده داغ بود
گویی عرق ز گونة خورشید میچکید
در سوی خصم جنگلی از تیغ و نیزه تیز
وز سوی دوست، یوسفی از مصر میرسید
چشمان آهوانة او با نگاهِ شیر
رخ چون شکوفه سرخ و لب از تشنگی سپید
گویی که از سیاوش و رستم خدایِ وی
زیبایی و شکوه، در او با هم آفرید
میرفت و دیدگانِ پدر بود سویِ او
کی میتوان که از جگرِ خویش، دل بُرید
بر اسبِ چون بُراق، به میدان چو برق رفت
زان تیغِ حیدری، سپهِ خیبری، رمید
شد مات از رخِ شه و آن اسب پیلوار
هم لشگرِ پیاده و هم لشگرِ سوار
▪ بند نهم/ عقیلة بنی هاشم، حضرت زینب(س)
زینب چو کوه صولت و چون مه جمال داشت
یک بیشه شیر بود که روحِ غزال داشت
یک سینة نحیف و شکیب هزار داغ؟
غم، از شُکُوهِ غم شکنش، انفعال داشت
گاهی به آسمان نگه از درد میفکند
گویی ز روزگار، هزاران سؤال داشت
خورشید را چو خنجر کین سر برید، ماه
در خیمة شفق چه بگویم چه حال داشت
خورشیدِ او ز نیزه برآورده بود سر
آن دم که روز، روی به سویِ زوال داشت
سهل است آتشی که ز دل میکشید سر
با خیمه چون کند که سَرِ اشتعال داشت
عرفان، به پای رفعتِ او بوسه مینهاد
بر شانههای عزم، ستون از جلال داشت
زینب، شُکُوه بود، زنی بیسُتوه بود
زن بود و همترازِ دل و دستِ کوه بود
▪ بند دهم/ حضرت ابوالفضل(ع)
آن چشمها که شرم در آن، ناگزیر بود
تصویری از حماسه درونِ حریر بود
در نینوا، درخششِ آن چهرِ پرفروغ
چون رویش ستاره، کنارِ کویر بود
وان پرتو ملایم و مهتابیِ وقار
در چهره ای چو هالة ماه مُنیر بود
تاریخ شاهد است که آن شهسوار عشق
آزاده ای به عشقِ برادر اسیر، بود
با مشک، تشنه کام برون آمد از فرات
سیراب شد ولیک ز بارانِ تیر بود
انصاف را که خصم زبون در مصافِ او
حتّی برای دشمنیِ وی، حقیر بود
میتاخت او به دشمن و من بر لبم شکُفت
اندیشه ای که پیشترم در ضمیر بود:
آغازِ سرفرازیِ گودالِ کربلا
در ژرفنا و گودیِ روز غدیر بود
خون وفا به تیغ جفا ریخت بر زمین
وان تشنگی که ماند بهجا، بینظیر بود
با این زبان چگونه تو را میتوان سرود
بی بال کی توان که به معراج پرگشود
▪ بند یازدهم/ حضرت سیدالساجدین(ع)
آری، به روز واقعه بیمار بوده ای
اما ذخیره بهر دل یار بوده ای
با امر حق به فاجعه نزدیک مانده ای
دور از نگاه تیرة اغیار بوده ای
در آن سبک بدن تب سنگین چه کرده بود
کزآن شبانه روز گرانبار بوده ای
ماندی، وز آن امامت حق زنده ماند و باز
در هر نفس شهید به تکرار بوده ای
در کربلا شگرف ترین کار کرده ای
در کربلا غریب ترین یار بوده ای
هم سرخی شهادت خورشید دیده ای
هم چون شفق طلیعة خونبار بوده ای
هم مَحمِلِ شکیبِ ره عشق گشته ای
هم هودج تحمّلِ دشوار بوده ای
در کربلا تو آن سخنِ ناشنیده ای
کآویز گوش خلق به ادوار بوده ای
آنروز خور به خیمه رخ خود نهفته بود
خورشید دیگری به دل خیمه خفته بود
▪ بند دوازدهم/ سالار شهیدان
از بادة نگه دلِ ما را خراب کن
بر تاک مانده ایم، تو ما را شراب کن
لبریز بادة نگه توست خُمِّ دهر
ما را به یک صُراحیِ دیگر، خراب کن
بگشای طُرّه ای ز سَرِ زلفِ مُشکبار
کارِ جهان رها ز تبِ پیچ و تاب کن
ای پرسشِ نخستِ خداوند از جهان
وی پاسخِ هماره، تو عزمِ جواب کن
طنبورِ روزگار زَنَد نغمه ناصواب
ای پنجة درست، تو آن را صواب کن
وان را که نشنود ز سَرِ نی نوایِ حق
با نغمة تلاوتِ قرآن، مُجاب کن
ای دل به آستان حسینی رهی بجوی
«دورِ فلک درنگ ندارد، شتاب کن!»
عمری به نحوِ می زدگان صرفِ خواب شد
بُنیانِ ما ز ریزشِ وِجدان، خراب شد
▪ بند سیزدهم/ سالار شهیدان
شوق تو بهر وصل، صبوریگداز بود
در اوج با لهیبِ دلت همتراز بود
یک لحظه تا وصال دگر بیشتر نماند
اما به چشمِ شوقِ تو، عمری دراز بود
از جان چو دست شستی و کردی ز خون وضو
محراب قتلگاه تو هم در نماز بود
آندم که بر گلوی تو خنجر کشید خصم
روحِ تو در کشاکشِ راز و نیاز بود
لبهای تو که غرقة خون بود از جفا
با دوست از وفا همه در رمز و راز بود
دشمن به کشتن تو کمر بسته بود، لیک
درهای آسمان همه روی تو باز بود
هر زخمِ تیر، شورِ جدا داشت در تَنَت
کز زخمههای راه عراق و حجاز بود
ای چهره ات ز طلعت گل دلنوازتر
روح تو از شُکوه قُلل سرفرازتر
▪ بند چهاردم/ ما و سالار شهیدان(ع)۱
گویی ز خُمِّ مِهرِ تو، لب تر نکردهایم
این باده را نخورده و باور نکردهایم
مردافکن است بادة مِهرِ تو، لیک ما
زین باده هیچگاه به ساغر نکردهایم
جز مُهر و گِل که بر سَر و بَر جبهه سٌودهایم
خاکی دگر ز کویِ تو بر سر نکردهایم
در عشق، از صُوَر به معانی نرفتهایم
در مِهر کارِ میثم و قنبر نکردهایم
خود را فریفتیم بدین دلخوشی که ما
بی حرمتی به پورِ پیمبر نکردهایم
رگهای ما ز خون تو خالی است وین شگفت
یک سطر ما ز خون تو از بر نکردهایم
یک عمر همچو ابر به سوگت گریستیم
یک لحظه با حماسة تو سر نکردهایم
کارِ حماسة تو گُلِ آفرینش است
تا رستخیز خونِ تو سرمشقِ بینش است
▪ بند پانزدهم/ ما و سالار شهیدان(ع)۲
شرمنده ایم، لیک به لطفت امیدوار
چون خار ماندهایم به ساقِ گل، ای بهار
تنها نه هیچمان ثمری نیست بهرِ دوست
دستِ تهی به سوی تو داریم چون چنار
ما چون زمینِ تشنه، تو ابر کرامتی
بر تشنگان ز ابرِ کرامت نَمیببار
چون جویبار، ذکرِ تو بر لب، روان شدیم
جز سویِ تو کجا رَوَد ای بحر، جویبار
ای آفتاب پرتوی از مِهر برفروز
کز دودمانِ سایه بود روز و روزگار
تنها شهید، طعمِ تو با جان چشیده است
ای بادة الهیِ خوشخوارِ خوشگوار
ما دُردنوشِ خاک نشینِ رهِ توئیم
یک جُرعه، کن به خاک نشینانِ خود، نثار
آیینههای دل ز گُنه پُر غبار شد
شاید ز سوگ تو بتوان شست این غبار
دست توسّلی که به سوی تو آوریم
از دامنِ بلند خود ای دوست برمدار
لایق نهایم لیک از این در کجا رویم
بهتر همانکه باز سوی کربلا رویم
استاد سید علی موسوی گرمارودی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست