جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

موسی و شبان


موسی و شبان

دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای الاه
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آیم، بروبم جایکت
گر تو را بیماریی آید به …

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای الاه

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آیم، بروبم جایکت

گر تو را بیماریی آید به پیش

من تو را غمخوار باشم، همچو خویش

ای خدای من، فدایت جان من

جمله فرزندان و خان و مان من

زین نمط بیهوده می‌گفت آن شبان

گفت: موسی با کیستت ای فلان

گفت با آن کس که ما را آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

گفت موسی: های! خیره سر شدی

خود مسلمان نا شده، کافر شدی

گرنبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

گفت: ای موسی دهانم دوختی!

وز پشیمانی تو جانم سوختی

وحی آمد، سوی موسی از خدا

بنده ما را چرا کردی جدا؟

تو برای وصل کردن آمدی

نی، برای فصل کردن آمدی

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

چون که موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان از پی چوپان دوید

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت: مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجوی

هرچه می‌خواهد دل تنگت،‌بگوی

مولوی