چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

کتابخوانی و کتابخانه چگونه در روستاهای محروم پا میگیرند شما هم دوست دارید کتابهایتان را با بقیه شریک شوید


کتابخوانی و کتابخانه چگونه در روستاهای محروم پا میگیرند شما هم دوست دارید کتابهایتان را با بقیه شریک شوید

عنوان دوستدار کتاب وسوسه برانگیز است به نظر می رسد حتی جامعه کتاب نخوان هم برای دوستدار کتاب جایگاه ویژه ای قائل هستند در فضای شهری کسب این عنوان چندان دشوار نیست عادت رفتن به کتاب فروشی یا کتابخانه و کتاب خواندن کفایت می کند, اما به دست آوردن این جایگاه برای روستانشین ها بسیار سخت است داشتن یک کتاب فروشی یا کتابخانه دولتی با کتاب های متنوع تقریبا ناممکن است

کتابخانه های روستایی معمولا با اراده های فردی در روستا و کمک خیرین فرهنگی راه اندازی می شوند. در طرح راه اندازی باشگاه های کتاب خوانی کودک و نوجوان، توانمند سازی نیروهای مروج کتاب خوانی در روستا و تفویض اختیار به آنها برای تشکیل گروه های کتاب خوانی یکی از اهداف مهم است. من یکی از نیروهای داوطلبی بودم که مشتاق سفر به روستا برای آموزش شدم. راهی روستای دهگهان شدیم. شاید باید گفت کتابخانه فاطمه ها. دهگهان یکی از روستاهای دوستدار کتاب ایران است. وقتی شش سال پیش فرزاد میرشکاری، معلم ساکن روستا، کتابخانه کوچک فاطمه ها را در یک اتاق کوچک راه اندازی کرد، می دانست بیشتر کارها را باید خود اعضای کتابخانه انجام دهند و اکنون با کمک ها و تبلیغی که در شبکه های اجتماعی شده، کتابخانه، یک ساختمان است. روستای دهگهان با پراکندگی بسیار، هفت هزار نفر جمعیت دارد. خشک سالی باعث جداشدن مردها از خانواده شده و تغییر ساختار در روستا باعث شده زن ها فرصت بیشتری نسبت به سال های قبل داشته باشند. زندگی در روستا و گرما و بی آبی ملال آور است. برخلاف آنچه که در برخی اشعار پاستورال می خوانیم، نغمه های خوش در همه روستاها قابل شنیدن نیستند. آهنگ زندگی کند و کشدار است. اینجا نسخه های شهری برای مواجهه با ملال کاربردش را از دست می دهد. ملال نه بخشی از زندگی که کل زندگی است. قرار نیست گاهی با آن مواجه شد. کارگاه باشگاه کتاب خوانی کودک و نوجوان در کتابخانه فاطمه ها برگزار شد. سه فاطمه مثل هم لباس پوشیده بودند و نوجوانی را تجربه می کردند. به سودای نامشان افراد زیادی راهی روستا شده بودند.

سالن کوچک کتابخانه فقط گنجایش ١٥ نفر را داشت. ٢٠ نفر حضور داشتند. بعد از ساعتی زمزمه تشکیل کارگاه به گوش زنان دیگر رسید. جمعیت زیاد شد. کارگاه را به باغ بردیم. وقتی هرکسی اولین بار عکس این اتفاق را می دید، حسرت حضور در آنجا را می خورد، اما از پشت صحنه آن خبر نداشت؛ اینکه ساعت ٩ رسیدیم فرودگاه کرمان و به سمت روستای دهگهان حرکت کردیم. ساعت سه نصفه شب رسیدیم روستا و ساکن شدیم. حمام نداشتیم و در آن گرما شدیدا عرق کرده بودیم.

هـوا حــدود ٥٠ درجه و به شدت شرجی بود. آن قدر شجاع بودم که با چندتا دستمال کاغذی مدام حشره می گرفتم. حشرات غریبی من را نیش زدند که حتی نامشان را هم نمی دانم. اتاق محل تشکیل کلاس ها آن قدر گرم بود که لباس هایمان خیس شده بود. همه چیز مشارکتی بود، مخصوصا لیوان برای آب خوردن، اما وقتی در همان باغ و زیر درختان از فواید خواندن فردی و گروهی گفتیم، مخاطبان را با معیارهای کتاب خوب آشنا کردیم و بعد از آنها خواستیم برای کتاب های کودک و نوجوان فعالیت بنویسند. نتیجه شگفت انگیز بود. زیر درختان انار دیدم که چطور زنان روستایی براساس داستان های کودک نمایش خلاق و بازی اجرا کردند. کتاب ها را به زبان محلی برگرداندند. نقاشی کشیدند و گفت وگو کردند، ولی هوش مردم این روستا، ارزیابی کتاب و شوق و ذوقشان حیرت انگیز بود؛ گفت وگوی گروهی درباره کتاب بدون اینکه کسی مسئول پاسخ گویی باشد. سؤال طرح می شد و حلقه جست وجو گر به امکان های تازه فکر می کرد؛ به کاویدن هستی به بهانه یک داستان.

چهره آن زن را فراموش نمی کنم که بعد از خواندن داستان «المر فیل رنگارنگ» گفت: فکر می کنم نباید درباره کسی که با ما فرق می کند قضاوت کنیم. به ذهنم رسید کتابخانه فاطمه ها باعث شده بود فاصله طبقاتی بین خان ها و طبقه پایین و... از بین برود. ملال زندگی در روستایی خشک و کم آب با وجود یک کتابخانه به امید تبدیل شده بود...؛ اتفاقی که می تواند هر گوشه روستایی در ایران بزرگ ممکن شود. بعضی از زن ها با بچه های کوچکشان به کارگاه آمده بودند. سهیلا یکی از زن های دهگهان بود. می گفت سه بچه دارم. خیاطی، آرایشگری و فرش بافی بلدم، اما هیچ درآمدی ندارم. زنان روستایی به دلیل درآمد کم به آرایشگاه نمی روند و کسی تابلوفرش هایم را نمی خرد. موقع حرف زدن لبخند می زد. لبخندش می گفت که می دانم زندگی زیباست، اگرچه سهم من از این زیبایی خیلی کم است. قرار شد از باشگاه های کتاب خوانی کودک و نوجوانشان گزارش بنویسند. کارگاه دوروزه تمام شد. می شد به جای ماندن در روستا به هتل برویم، اما همان ماندن در بین آنان رابطه بهتری را شکل داد. ظرف شستیم. اتاق مرتب کردیم و توانستیم فرهنگ بخشی از این سرزمین را بشناسیم... . با خودم می گویم ای کاش اهدا کنندگان کتاب، دولتی ها یا خود مردم با دقت بیشتری برای کتابخانه های روستایی کتاب بفرستند. کتاب های جذاب و باکیفیت و غیرشعاری باعث تشویق به کتاب خواندن می شود. حالا که از روستای دهگهان برگشته ام، بسیار دلتنگم. از غروب احساس می کنم تکه ای از دلم کنده شده است. با تمام وجود دلم می خواهد به دهگهان برگردم. شاید جادو شده ام. پیش تر سفر روستایی یا سفر ترویج کتاب خوانی داشــتـــه ام، اما دهگهان برای من روشن ترین نقطه جهان بود

مینا حدادیان