سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

گزیدهٔ غزل روز م شوریده


گزیدهٔ غزل روز م شوریده

دیدم تو را کنار خیابان که خسته ای, در انتظار دست ترحم نشسته ای, دیدم به زیر چادر خود آب می شوی, وقتی اسیر خسته ی مرداب می شوی

● بهار

دیدم تو را کنار خیابان که خسته‌ای

در انتظار دست ترحم نشسته‌ای

دیدم به زیر چادر خود آب می‌شوی

وقتی اسیر خسته ی مرداب می‌شوی

مرداب فقر حاشیه از مرگ بد تر است

این یک تراژدیست غم از جنس دیگر است

شیطان بریده نان شبت را نشسته است

گویا …. به روی غمت چشم بسته است

مدیون دست خالی سردت نمی شوم

مجذوب چشم خیره ی عادت نمی شوم

مغرور از کنار تو هی رد نمی شوم

مانند گرگ گله منم بد نمی شوم

احساس می کنم که وجودم شکسته است

در چارچوب قاب دلم غم نشسته است

وقتی شهاب می گذرد خیره این نگاه

در آرزوی فصل بهاری و یک پگاه

می پویدش برای تو دل در هوای توست

فصل بهار گونه تمامش برای توست

در انتظار رویش زیباترین بهار

دستان مهربان -تو بیاور گل انار

● خاک

فدایت می شوم هردم نثارم می کنی دل را

اسیرت گشته ام اینجا دل از خود می کنی آیا....؟

سرم را داده ام بر باد عشقت یا نمی بینی

و یا بردار می بینی رهایم می کنی اینجا

تویی در قاف رویاها سراغ از من نمی گیری

شدم آوراه ای رسوا که تنهایم در این دنیا

من اینجا زیر پاهایت وجودم پودر می گردد

بر این افتاده بر خاکت دمی بنگر از آن بالا

ببین خلوت نشینم کرده ای تنها ی تنهایم

تویی نیروی رگهایم برایم می تپی حالا

دلم را می کشانی تا به فرداهای فرداتر

کجا رفتی تو هرروزم به پایم می رسی فردا

چرا امشب پریشانم دلیلش خوب می دانی

که چون نا خوانده می آیی به خوابم نازنین گویا

چرا اینجا نمی آیی دلیلش را نمی دانم

فقط در روز می دانم عذابم می دهی شبها

هم اینجا بست می مانم که شاید باز برگردی

مرا راهی کنی با خود و یا خاکم کنی اینجا.....

یک آسمان زبانه ی آتش نگاه تو

جان می دهم نفس بکشم در پناه تو

دل را وبال گردن جسمم نموده ام

آنقدر عاشقم که شدم زا به راه تو

چشمم اسیر دوزخ لبهای آتشین

آتش گرفته است دلم از نگاه تو

دل مبتلاشده است تو اینگونه تا نکن

از خود نران نمی روم از بارگاه تو

خود را اسیر پیچ و خمت کرده ام ولی

دل می دهم که هی بشود دل تباه تو

با التماس آمده ام وا شود یخم

امشب چنین منم پرم از اشک و آه تو

قربان رد پای تو چشمان خاکیم

جانم فدای صورت چون قرص ماه تو

ای شاه بیت هر غزلم پیش روی من

بنشین که یک غزل بنویسم گواه تو

قسمت نبود حال دلم را عوض کنی

چون یک بهاره تازه نفس جا عوض کنی

از عشق گفتمت که لبم تازه تر شود

یک دم هوای این دل تنها عوض کنی

لیکن نگاه سرد تو از سنگ صخره تر

وقتش نبود لباس عزا را عوض کنی .....؟

جان ازعبور فتنه و آشوب خسته است

فکری بکن بهانه ی بلوا عوض کنی

باشد هرآنچه دلت خواست بد بگو

اصلا نمی شود که خودآیا عوض کنی ....!

زیبا نگاه عاشق من را مرور کن

دل می دهم دوباره که دنیاعوض کنی

اینجا مداد مشکی شبها نیاز نیست

رنگی بزن سیاهی فردا عوض کنی ......

امشب امید این دل دیوانه خسته است

بازی نمی کنم دل ویرانه خسته است

از باد می گریزم و با شمع زنده ام

این رسم زندگیست که پروانه خسته است

از سوت و کور بودن بازار عاشقی

دیوارهای دودی میخانه خسته است

تکرار لحظه های تو جام شراب من

ساقی کجاست باز که پیمانه خسته است ....

چون واژه های تازه ی شعر معاصری

گل برگهای کهنه ی افسانه خسته است

گویا سکوت غربت من را ندیده ای

حالا دلم شکسته پریشانه خسته است

بر کوچه های خاکی این دل قدم بزن

بی شک غبار این دل بیگانه خسته است

حالا بیا و حسرت من را مرور کن

حالا که اینچنین دل دیوانه خسته است

هنوز در نفست اضطراب می گیرم

خیال بال و پر از هر عقاب می گیرم

تویی که برق نگاهت دل مرا دزدید

ببین سراغ تو را از شهاب می گیرم

نه اینکه گم شده باشی منم که بی تابم .

منم که خسته - لب از هر سراب می گیرم

چه عاشقانه ی تلخی تو نیز می دانی

میان این همه پوچی حباب می گیرم

زمین خشک و زمختم بهار می خواهد

هنوز منتظرم کی جواب می گیرم.....؟

اگر چه دیدن رویت گناه من باشد

بیا که در پی کفرم شتاب می گیرم

به قدر کاسه صبرم از آه لبریزم

چقدر غصه و غم بی حساب می گیرم

سه نقطه های به پایان رسیده می مانم

چرا که این دم آخر طناب می گیرم

باشد نیا نبین که من از دست می روم

امشب به هرکجا که نفس هست می روم

قلبم شکسته ای که سیا بخت گشته ام

در اختیار مرگم و دربست می روم

دیروز در کنار تو احساس زنده بود

امروز سوی چوبه ی داراست می روم

امشب که عقده های من از جنس صخره است

با کوله بار بغض که نشکست می روم

از درد می گریزم و با درد زاده ام

وقتی به سوی باغ خزان مست می روم

امشب منم که با دل خود قهر می کنم

با یک دلی شکسته به پیوست می روم

امشب نیا نبین که من از دست می روم

باشد به هرکجا که ....است می روم

(امشب به هرکجا که سه نقطه است می روم )

همیشه طرح قدومت شبیه پاییز است

گذر نکن تو از اینجا نگاه تو هیز است

غریب و خسته نشستم شبیه مغمومی

که در عزای دلم اشک و آه لبریز است

برو تو دختر تاتی که عشق آسان نیست

دلم هنوز گرفتار ترک تبریز است

صدای خیس مرا در گلو نخشکان باز

برای لحظه ی خوش بودنت که جالیزاست

منم نشسته همین جا جنون بارانم

نه اشتباه ندیدی نگو که کاریز است ...!

هجوم لشکر چنگیزگون چشمانت

بریده طاقت من را نگاه تو تیز است

نیا جهنم سوزان گناه چون دارم .....!

کنار چشم تو آخر گناه من ریز است

نیا دوباره از اینجا گذر نکن ظالم

ببین تحمل چشمت ورای هر چیزاست

● شب و دوبیتی

دلم را ساده گیر آورده ای تو

نه مستاجر ، اسیر آورده ای تو

تمام رهن قلبت پیش پیش است

نگو بازم که دیر اورده ای تو....!

مرا امشب چرا هی می چزانی

لبم رابر لبت کی می رسانی .........؟

مرا لب تشنه با پای پیاده

چرا اینجا و آنجا می کشانی ........!

دلم را عشق تو صد چاک داده

ببین دستم دلم را پاک داده

ولی افسوس و وای از دست دنیا

که آخر سر به مشتم خاک داده

تومی دانی که من مست تو هستم

تو را از عمق جانم می پرستم

نه امشب کار هرشب بود هرشب

که من آوراه ات اینجا نشستم

دل از دست دو چشمت نیم جون است

کجا رفتی تنم بی سایه بون است

نمی آیی ببینی بی تو هرشب

دلم آتشفشانی غرق خون است

وقتی سکوت یخ زده ام داد می کشد

بدجور انتظار تو فریاد می کشد

بغضم از انحصار غم آزاد می شود

اشکم دوباره یک نفس آزاد می کشد

از بوسه های گرم لبانت که رفته است

عکست کنار آینه همزاد می کشد

موسای من شدی و دلم منتظر هنوز

از رود خسته حسرت نوزاد می کشد

این چشم های دوخته بر پیچ جاده ها

از دور دست های تو میعاد می کشد

قلبم شبیه صخره ی اندوه می شود

چون انتظار تیشه ی فرهاد می کشد

ای چشم های خیره ی تو لشکری بزرگ

شبها دل از هجوم تو بیداد می کشد

دزدیده خواب راحت من را خیال تو

هی خاطرات خرم و آباد می کشد

افیون دل شدی و دلم بی تو اینچنین

زخم زبان مردم معتاد می کشد

برگرد پیش من غزلم ناتمام ماند

این مرد خسته هم نفس از باد می کشد

گفتی به من دوباره رهایت نمی کنم

مانند یک غریبه صدایت نمی کنم

حالا که عاشقم تو نگو سنگ دل چنین

دل را به هیچ وجه فدایت نمی کنم

محتاج گشته ام به نگاهت و نیستی

برگرد پیش من که رهایت نمی کنم

تزریق می شوم به غزلها و هیچ وقت

بابیتهای خسته کفایت نمی کنم

زخم زبان مردم شهرم برای تو

باشد از این بهانه جدایت نمی کنم

اینک زبان بریده و حرفی نمی زنم

دیگر هزار سال شکایت نمی کنم

آتش گرفته کل وجودم و شعله ای

درخود تنیده ام و سِرایت نمی کنم

می سوزم از تمام هوسها کلافه ام

خاموش می شوم و هوایت نمی کنم ................!

پُر می شوم از آتشت ای قبله گاه من

گل می کنی تو باغ دلم درنگاه من

امشب دخیل بسته ی بارانیت منم

باشد که بگذرد غم و این اشک و آه من

از بس که عاشقم نفسم گیر میکند

لکنت گرفته ام تو نگیر اشتباه من

آواره کرده ای تو مرا پیش چشم خود

راهم نمی دهی به درونت پناه من ....؟

وقتی که با توام همه دینم تو می شوی

دل می دهم به طعم لبانت گناه من

با بوسه ات چنان بدنم سست می شود

احساس می کنم که شدی تکیه گاه من

امشب دعا نکن تو برایم نمی روم

این شاه نامه است خوشم با تو شاه من

احساس می کنم سبکم مثل ابرها

پرواز می کنم به نگاهت گواه من

امشب ردیف و قافیه هایم از آن توست

خوش می نشیند این غزلم با تو ماه من

تا در جنون عشق تو تکثیر می شوم

دل می کنم و از تن خود سیر می شوم

تن داده ام به عشق تو آتش به پا کنم

حالا بهشت در پس تغییر می شوم

آتشفشان خفته ی چشمم زبانه زد

بغضم شکست گریه ی دلگیر می شوم

خیسم به شوق دیدن رویت عزیز دل

از پشت اشک پنجره - تفسیر می شوم

باور نمی کنم که در اینجا نشسته ای

خوابی سپیدم از تو که تعبیر می شوم

گیجم به یک نگاه که مبهوت مانده ام

دیوانه ام به عشق تو زنجیر می شوم

زیبای نازنین منی باغ پر گلم

ای فصل شادیم بروی پیر می شوم

بنیان من تویی اگر آباد گشته ام

از پیش من نرو که زمین گیر می شوم

شوریده ام و عشق تو بر دوش می کشم

با هر ردیف و قافیه تفسیر می شوم

خرابت می شوم امشب نگاهم می شوی آیا ...

زمین خوردم برایت تکیه گاهم می شوی آیا...

سرم بر سنگ این دوران نشاید خورد بی مشکل

تویی مشکل و تنها اشتباهم می شوی آیا...

نه امضایی -نه مُهری- بی سوادم کوچه بازاری

برایم دین و ایمانی گواهم می شوی آیا....

به دنبالت کشاندی دل بریدم از جهانی دل

شدم آواره ای بی کس پناهم می شوی آیا...

نشستم در کنارت من به حکمت سر نهادم دل

ندارم برگه ای پنهان تو شاهم می شوی آیا ...

سیاهی رفت چشمانم جهان را تار می بینم

در این شبهای وحشتناک - ماهم می شوی آیا...

نه مهتابی نه رویایی گمانم خواب می بینم

در این کابوس شب - فانوس راهم می شوی آیا....

دلم سنگین و پر غم شد لبم خشکید از تکرار

تویی احساس باران- اشک و آهم می شوی آیا....

به پاس دوستم داری کنارت بوده ام یک عمر

به پای دوستت دارم گواهم می شوی آیا

وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود

بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود

زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک

انگار پای عقربه زنجیر می شود

اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد

گویی کویر دیده و تبخیر می شود

در لابه لای لرزش حیران سایه ها

بد جور رنگ فاصله تفسیر می شود

من اشک می شوم و تو هم آه می شوی

با اشک و آه خانه نفس گیر می شود

در عصر دود و صنعت پر ادعای شهر

ابراز عشق باعث تحقیر می شود

در امتداد جاده ی بی رحم زندگی

عاشق کشی چو درد فراگیر می شود

ای بی خبر- از این شب پر التهاب من

وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود

من می روم و زیر لحد خاک می خورم

بی شک برای بوسه کمی دیر می شود

سیدمهدی نژاد هاشمی (م ـ شوریده)