شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

چشمه سحر آمیز


چشمه سحر آمیز

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحرآمیز رسید.خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان …

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحرآمیز رسید.خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش، هر که از این آب بنوشد کوچک می شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه یک مورچه، کوچک شد. او خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم. زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی و حالا باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.خرگوش شروع به خواندن معما کرد .معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و بعد آن ها به یک راهرو رفتند ولی انتهای راهرو بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود. معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری جلوی خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی، خرگوش به درون غار رفت و در آن جا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی، خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟خرگوش گفت: بله. من باید به حرف تو دوست عزیزم گوش می دادم و از آب چشمه نمی نوشیدم.من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگترها گوش کنم تا دچار مشکلی نشوم. بله راز چشمه اعتماد به دوستان خوب بود.