جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

خشونت یعنی همین كه می بینید


خشونت یعنی همین كه می بینید

بعضی منتقدهای آمریكایی گفته بودند كراننبرگ با این تاریخچه خشونت, فیلم بدنه اصلی ساخته, ولی این طور نیست من این فیلم را خیلی دوست دارم, می شود سكانس به سكانس توضیح داد كه كارگردانی اش چه نظمی دارد و چه تشخصی به داستان بخشیده كه واقعاً كراننبرگی شود فیلم خیلی خوب اجرا شده, ولی ممكن است به چشم نیاید

● گفت وگو با «حسین معززی نیا» درباره فیلم «تاریخچه خشونت»

«حسین معززی نیا» نوشتن درباره سینما را در سال ،۱۳۷۱ در مجله «سوره» شروع كرد و بعد از آن در «نقد سینما»، «مهر»، «دنیای تصویر» و «فیلم» به كارش ادامه داد. دو كتاب سینمایی از او منتشر شده كه اولی «درباره حاتمی كیا» (فرهنگ كاوش) نام دارد و مجموعه یادداشت ها و مقالاتی است درباره این كارگردان و دومی نامش هست «فیلمفارسی چیست؟» (ساقی) كه كوششی است برای شناخت این اصطلاح معمول در سینمای ما. او سر ویراستاری مجموعه فیلمنامه هایی را هم كه توسط نشر ساقی منتشر شده به عهده داشته است. یك مجموعه تلویزیونی اش (سنگ، كاغذ، قیچی) هیچ وقت پخش نشده و مجموعه دیگرش (روایت راوی)، مرور دوباره فیلم های «روایت فتح» است. با او درباره «تاریخچه خشونت»، تازه ترین ساخته «دیوید كراننبرگ» گفت وگو كرده ایم، فیلمی كه یك سال پیش، در چنین روزهایی یكی از امیدهای نخل طلای كن محسوب می شد.

سینمای «دیوید كراننبرگ» سینمای معمول و مرسومی نیست. فكر می كنید معمول نبودن نگاهش را باید به كانادایی بودنش نسبت داد؟ به این كه آمریكایی نیست؟

ما از سینمای كانادا هیچ تاریخچه مهم و معتبری نداریم و كارگردان های بزرگی در آن نبوده اند كه مكتبی را به وجود بیاورند. بنابراین مبنای مقایسه نداریم. ولی به نظرم نكته مهم تر این است كه كراننبرگ آنقدر منحصربه فرد است كه باید او را فراتر از این تقسیم بندی ها دید.

منظورم این بود كه نوع سینمای او، آمریكایی خالص نیست. انگار بخش هایی از سینمای اروپا را با بخش هایی از سینمای آمریكا تلفیق كرده است.

هیچ وقت مصاحبه مفصل و جامعی با كراننبرگ پیدا نكرده ام، ولی فكر می كنم اگر تاریخچه تعلقات او را به تاریخ سینما پیدا كنیم، احتمالاً به سوررئالیسم بسیار علاقه مند بوده و همین طور به سینمای پیشرو دهه ۱۹۲۰ فرانسه، همان دوره ای كه از آن به عنوان سینمای امپرسیونیستی یاد می كنند. احتمالاً تجربه های آوانگارد دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ را دوست دارد. و جدا از سینما، می دانیم كه درباره بیولوژی انسان و ساختار درونی بدن هم بسیار كنجكاو است. مثل این كه تحصیلاتی هم در این حوزه داشته است. این تعلقات و شیوه بیانی اش كه كمی به سینمای علمی/ تخیلی نزدیك است، با هم تلفیق شده اند. عین این است كه یك نفر «سگ آندلسی» و رفتارهای عجیب و غریب «لوئیس بونوئل» را، به خصوص در دوره فیلمسازی صامت اش، دوست داشته باشد، از آن طرف فیلم های علمی/تخیلی را هم ببیند و از تركیب اینها، دنیای عجیب و غریبی در بیاورد كه خیلی هم بدبینانه است. بدبینانه نسبت به علم و دستاوردهایش. ولی ممكن است اگر متولد آمریكا بود، در سینما جذب بدنه اصلی می شد، شاید دیگر كراننبرگ نمی شد.

می گویند كراننبرگ یكی از معدود كارگردان های زنده ای است كه سینمایش صاحب یكسری ویژگی ها است. شما هم به این ویژگی ها اعتقاد دارید؟

حتماً. اما عجیب است كه خیلی از این ویژگی های ظاهری درباره فیلم «تاریخچه خشونت»، كه موضوع بحث ما است، صدق نمی كند. از یك طرف، فكر می كنم شكل پخته و كامل شده آن ویژگی ها به این فیلم تبدیل شده است. یك جور لحن غریب سوررئال، لحنی كه انگار عمداً از واقعیت فرار می كند، در اینجا دارد یك داستان كاملاً رئال را تعریف می كند. فیلم های قبلی اش، مثلاً «ناهار عریان» (براساس رمانی از ویلیام باروز) را در نظر بگیرید، از اساس در عالم دیگری می گذرد. مناسبات آدم ها و فضاهای فیلم، كاملاً كابوس وار است. به نظرم اوجش هم فیلم «تصادف» (براساس رمانی از جی جی بالارد) است كه واقعاً در دنیای عجیبی می گذرد و به سختی می شود در آن چند پلان پیدا كرد كه مناسبات عادی انسان ها در آن دیده شود. تجسم مالیخولیا است و در ساختن چنین فضاهایی، كراننبرگ بی همتا است. گاهی اوقات فكر می كنم كراننبرگ حتی در مقایسه با كسی مثل «دیوید لینچ» اساساً در دنیای واقعی زندگی نمی كند! البته دنیای ذهنی خیلی از فیلمسازها غیرواقعی است، اما گاهی اوقات خودشان توصیفاتی دارند كه آدم را متقاعد می كند. مثل «تیم برتن» كه زمانی گفته بود به نظرم فیلم هایی مثل «گاندی» (ریچارد آتن بورو) هستند كه واقعی به حساب نمی آیند نه فیلم های من! او البته حرفش را جدی زده بود، ولی خیلی ها شوخی فرضش كردند. بعدها دیدم توصیفش، شبیه توصیف «تالكین» (نویسنده رمان ارباب حلقه ها) است كه می گوید خیلی یأس آور است كه مردم فكر می كنند اتومبیل ها و ترافیك و دودكش های كارخانه ها و این جور چیزها واقعی هستند، ولی غول ها و اژدهاها و موجوداتی كه در داستان های من هستند، غیرواقعی اند. این حرف ها در مورد این آدم ها شاید پذیرفتنی به نظر برسند، ولی دنیای كراننبرگ با هر توضیحی غیر عادی است. اساساً خودش در مناسبات دنیای مرسوم به سر نمی برد.

خب، غیر از این سوررئالیسم چه چیزهای دیگری در فیلم هایش هست؟

به نظرم درگیری اش با ژانر علمی/تخیلی هم خیلی مهم است. جدا از این كه چند فیلم در این حوزه ساخته، جنس نگاهش هم از درون همین ژانر می آید. در واقع جنبه تیره و تار این ژانر. آن جنبه اش كه به فیلم ترسناك هم نزدیك می شود. داستان های علمی/تخیلی از یك جهت نگاه تلخ و سیاهی به اكتشافات و دستاوردهای علمی دارند. این نگاه سیاه در بطن خیلی از فیلم های شاخص ژانر هم هست، ولی در كارهای كراننبرگ، خیلی عمده شده است. خودش هم یكی از دلایل علاقه به این ژانر را بررسی ساختار درونی بدن انسان ذكر می كند به عنوان چیز كشف نشده ای كه ما به آن دقت نمی كنیم و البته ثمره این علاقه اش را در «مگس» و «شباهت كامل» می بینید كه به چه نتایج تیره و تاری منجر می شود!

برسیم به تاریخچه خشونت، كه می گویند براساس یك رمان گرافیكی، یك كامیك بوك بزرگسالان ساخته شده است. خود كراننبرگ می گوید نمی دانسته اساس كار، چنان رمانی بوده است. فكر می كنید اثری از آن نگاه كامیك بوك وار در فیلم هست؟

قضاوت در این مورد كمی سخت است. چون در زمان تماشای فیلم محال است به چنین چیزی فكر كنیم، اما وقتی بعد از دیدن فیلم فهمیدم از روی یك رمان گرافیكی اقتباس شده، احساس كردم خیلی هم عجیب نیست. بدنه داستان، چیزهایی دارد كه می شود فهمید از دنیای آن نوع كتاب ها آمده است. جوهره داستان، این كه مردی دارد از خانواده اش مراقبت می كند و گذشته ای دارد كه ربطی به حال اش ندارد، یك مرد نمونه و مطلوب یك جامعه آمریكایی كه تحول پیدا كرده و سرش به كارش گرم است تا در سكانس چهارم یا پنجم فیلم آن اتفاق در كافه اش می افتد و آن دو گنگستر را می كشد، به نظرم تا اینجاها، چارچوبی دارد كه خیلی به آن نوع داستان ها شباهت دارد. خود اتفاق اصلی هم كه برایش می افتد، از آن اتفاق های گنده و خیلی چشمگیری است كه در آن نوع داستان ها می افتد: این آدم آرامی كه می بینید، گنگستر ورزیده ای بوده و حتی حالا هم بسیار ماهر است و از پس هر مشكلی برمی آید. در فیلم، هرجا كه به این جور خصوصیت هایش رجوع می شود، خودش می گوید من خیلی خوش شانس ام. این نوع داستان ها معمولاً یك نقطه چرخش دارند كه اینجا هم هست: آدم خوبی كه گذشته ای داشته و حالا آن گذشته مزاحمش شده و او می خواهد آن را پاك كند. اتفاقاً جالب اینجاست كه داستان از یك جهت همه كلیشه ها را دارد و یك فیلمساز متعارف آمریكایی كه در بدنه اصلی كار می كند خیلی راحت می توانست این داستان را به فیلمی درجه سه تبدیل كند. فیلمی كه به یك بار تماشا هم نیرزد. اما همین قصه ای كه عناصرش خیلی اغراق شده هستند و نقطه های چرخش و نقاط اوج داستان خیلی چشمگیر هستند، و در نگاه اول، حتی پرداخت ظریفی ندارند، در مرحله فیلمنامه و بعد در مرحله كارگردانی كراننبرگ شكل دیگری گرفته اند. فیلم از یك جهت كراننبرگی نیست، و آن عناصر همیشگی حضور ندارند و از طرف دیگر به شدت كراننبرگی است و فقط او می توانسته از این داستان، این فیلم را در بیاورد.

یك كم همه چیز عجیب شد، بیشتر توضیح می دهید؟

فیلم یك لایه پنهان جذاب دارد كه وقتی دوسوم از آن می گذرد، متوجه می شویم ویژگی های كراننبرگی زیر داستان اصلی جریان دارند. اگر بخواهم مثال روشن بزنم، بخشی از این ویژگی ها در صحنه های درگیری فیلم كاملاً دیده می شوند. سه چهار سكانس درگیری خشن در فیلم هست، صحنه هایی كه باید در پلان بندی شان دقت كرد، كه چه طور طراحی شده اند. این صحنه ها را معمولاً در سینمای آمریكا طوری طراحی می كنند كه از اكشن قهرمان لذت ببریم و كارگردان سعی می كند جذاب ترین لحظه های فیلمش، همین نوع صحنه ها باشند. پلان های متعددی می گیرد و ماجرا را نسبت به زمان واقعی كش می دهد تا ما لذت ببریم. این قاعده ای است كه كمابیش پذیرفته شده و ما هم عادت كرده ایم. ولی این سكانس ها در این فیلم كراننبرگ این جوری نیست، لحظه های اضافی ندارند. درست همان مقداری هستند كه در واقعیت می توانند رخ بدهند. نوع پرداخت كنش و واكنش هم به شدت واقعی است، شدت برخورد در آن دیده می شود. به نظر می رسد این صحنه ها به سبك مرسوم داستان پردازی و دكوپاژ نشده اند. و به همین دلیل به شدت تاثیرگذار شده اند. خود خشونت است كه تجسم واقعی پیدا كرده. ذات خشونت.

و این غیر مرسوم بودن یعنی چه؟ یعنی چه كار می كند؟

ببینید مثلاً دفعه اول كه فیلم را می دیدم، در انتها بعد از آن فعل و انفعال عجیبی كه رخ می دهد تا به آن جا می رسد كه «تام استال» روبه روی برادرش «ریچی» می ایستد و باید تكلیف او را معلوم كند، نگران بودم كه خیلی كلیشه ای دیالوگی رد و بدل شود و حرف های آخر زده شود و تردیدها و ترس ها و این چیزها را ببینیم. ریچی در واقع همان آدم بده اصلی است، آدمی كه همه وقایع خشن فیلم را تا آن جا جور كرده، برادر قهرمان داستان هم كه هست. طبق كلیشه ها در اینجا باید چند دیالوگ عبرت آموز رد و بدل شود و بعد او كشته شود. همان كش دادن ها كه در سینمای درجه دو مرسوم است. من از آن لحظه ای كه تام بدون معطلی به سر ریچی شلیك كرد، لذت عجیبی بردم! فكر كردم اگر قرار است فیلم به منطق خودش وفادار باشد، این همان لحظه است كه ریچی بی معطلی باید كشته شود! این موقعیت اصلاً جای درنگ ندارد. پرداخت كراننبرگ در همه سكانس های درگیری فیلم همین قدر دقیق است. من با این فیلم متقاعد شدم كه كراننبرگ واقعاً كارگردان بزرگی است. اجرای بی نظیری دارد.

محسن آزرم


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.