پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

با سلطان داستان شخصیت, داستایوسکی


با سلطان داستان شخصیت, داستایوسکی

او در اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد و دومین پسر «میخائیل داستایوسکی» سرگرد پزشک قشون تزاری روسیه بود

نام و نام خانوادگی او که در زبان فارسی از چهارده حرف الفبا تجاوز نمی کند، برای بسیاری از مردان و زنان معتاد به حل جدول های کلمات متقاطع هم آشنا به نظر می رسد، ولو حتی یکی از رمان ها یا داستان های کوتاه او را نخوانده باشند.

کافی است که در شرح جدول بخوانند که نویسنده «شب های سفید». اما این تصویر که اولین خشت گزارش ما محسوب می شود مربوط است به همین دوره و زمانه. اگر به سال های دور دستی که مربوط به صدوپنجاه و چند سال پیش است بازگردیم همه چیز کابوس وار و سرد و پراضطراب جلوه خواهد کرد. نویسنده، با جمعی از مجرمان، مراسم پیش از مرگ را در میدان اعدام تجربه می کرد. وقتی گروه اول مجرمان را به میله های جوخه اعدام می بستند او در گروه بعدی تیرباران خود را انتظار می کشید.

نویسنده در آن روزگار بیست و هفت سال بیشتر نداشت و نامش پای دست کم دو اثر داستانی تمام عیار ثبت شده بود. چشم های نویسنده همه چیز را می دید و قلبش می کوبید و می کوبید. او به واقع بر سر هیچ و پوچ داشت اعدام می شد و همه چیز به نقطه پایان سرک می کشید. تنها صدای طبل بود که می توانست فرمان جدیدی را اعلام کند و مجرمان با تخفیف و ارفاق به حبس با اعمال شاقه و تبعید به زندانی در قلب سرما و یخ محکوم شوند.

نویسنده اینگونه تا مرز مرگ رفت و جان به در برد تا دوباره بنویسد و نام خود را برای ابد در تاریخ ادبیات داستانی جهان ثبت کند و ماندگار شود. حالا می توانیم دوباره به پاراگراف اول گزارش بازگردیم و چهارده خانه خالی جدول کلمات متقاطع را با نام او پرکنیم؛«فدور داستایوسکی».

● دیگر نمی توانم به خدمت در قشون مشغول باشم

سلطان داستان شخصیت، داستایوسکی که نخستین داستان هایش را با تقلیدی آشکار و نخ نما از پدر قصه نویسی روس «نیکلای گوگول» نویسنده رمان های بسیار معروف «شنل» و «نفوس مرده» نوشت، بعدها که «خود» را یافت و جایگاه خود را در جهان پیدا کرد، به چنان مرتبه ای رسید که گوگول در مقایسه با او، به داستان نویسی عادی و سطحی در نگاه خوانندگان ژرف نگر و منتقدان صاحب نظر تبدیل شد.

او در اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد و دومین پسر «میخائیل داستایوسکی» سرگرد پزشک قشون تزاری روسیه بود. این پزشک نظامی، با تبار روستایی، یک مستبد کوچک به شمار می رفت که با خلق و خوی خشن، خشکه مقدس و رفتار سرد و بری از عاطفه اش در خانه و خانواده، محیطی بسته و برکنار از مناسبات متعارف دوران خود را به وجود آورده بود. در مقابل، همسرش زنی بود حساس، مهربان و سرشار از عواطف انسانی که بدگمانی ها، خست، کج خلقی بی پایان و خشونت های رفتاری سرگرد را با حالتی از تسلیم و ناچاری تحمل می کرد و در ابراز محبت و عواطف مادرانه نسبت به فرزندانش از هر فرستی بهره می گرفت تا لابد تعادلی به جان و زندگی کودکانش ببخشد.

به هر تقدیر، رمان نویس بزرگ روسی در چنین خانواده ای که از نظر مالی و اقتصادی متوسط به حساب می آمد، بدون مراودات و مناسبات متعارف با دیگران، دوران کودکی و نوجوانی را گذراند و به فرمان پدر مجبور به ورود به مدرسه مهندسی نظامی شد. او در پاییز ۱۸۴۰ با درجه ستوان سومی فارغ التحصیل شد و دو، سه سال بعد، پس از گذراندن آخرین کنکورهای سخت، اجازه یافت تا رسما در بخش نقشه پردازی و مهندسی نظامی به کار بپردازد. در این زمان بود که اغلب شب ها به خصوص در شب های روشن قطبی قاره ای «سن پترزبورگ» تا صبح بیدار می نشست و میان ابر خاکستری دود سیگارهای ارزان قیمت می نوشت و می نوشت.

در ماه های پایانی سال ۱۸۸۴ پس از نوشتن نخستین رمانش که بر آن عنوان «مردم فقیر» گذاشته بود، از کارش استعفا داد و در نامه ای برای برادر بزرگترش «میخائیل» که حامی و مشوق او بود نوشت؛«تصورش را بکن! من در وضع و موقعیتی دوزخی گرفتار شده ام. موقعیتی واقعا غیرقابل تحمل. مجبور شده ام از کارم استعفا کنم. برایت سوگند می خورم که حقیقتا دیگر ادامه کار برایم مقدور نبود و نمی توانستم به خدمت در قشون مشغول باشم. قبول می کنی که دیگر نمی توانستم. هنگامی که آدم، گرانبهاترین وقت ها و فرصت های خودش را در کارهایی تا این حد پوچ و احمقانه می گذراند، تردیدی بر جای نمی ماند که زندگی اش را تباه می کند و هرگز به جایی نمی رسد».

● سرگیجه فتح و اولین حمله صرع

در همین زمان است که یک روز غروب، پس از غلبه بر تردیدها و تزلزل های وسواسی اش، شروع می کند به خواندن دست نوشته کامل و پاکیزه «مردم فقیر» برای دوست و هم خانه اش «گریگورویچ» که ادیب بود و خلاف داستایوسکی آدمی سرزنده و برون گرا و دارای روابط دوستانه با عده ای منتقد و روزنامه نگار مشهور. داستایوسکی بی وقفه و با صدای گرفته تکه هایی از رمان را می خواند و دوست ادیبش چنان یکه می خورد که دست نوشته را از او می گیرد و در اولین فرصت به «نکراسوف» منتقد مشهور می رساند. نکراسوف با خواندن رمان از شدت اندوه حاصل از برخورد با پایان سرگذشت قهرمان این رمان به گریه می افتد. نیمه شب است که همراه با گریگورویچ به سراغ داستایوسکی می روند.

برخلاف تصورشان می بینند که داستایوسکی بیدار است و کنار پنجره، در برابر آسمان روشن و چشم انداز غمناک و وهم انگیز شهر خفته و بام های برف پوش، نشسته است. اینجاست که منتقد سرد و متکبر، داستایوسکی را در آغوش می گیرد و چهره او را می بوسد و با فریاد شادی می گوید؛«نبوغ!» و به چشم های ترسان و حیرت زده نویسنده بیست و سه ساله خیره می شود. می گوید؛«آقا! این داستانی که نوشته اید نشانه نبوغ است، نبوغ!»

مدتی بعد، زمانی که نویسنده و منتقد معروف و مدعی «بیلینسکی» هم رمان را ستایش می کند و در چند روزنامه و مجله درباره آن با لحنی ستایش آمیز مقاله می نویسد، داستایوسکی یکباره در محافل و مجالس ادبی به عنوان رمان نویس شگفت انگیز شناخته می شود. با انتشار مردم فقیر، نویسنده که توفیقی درخشان ولی زودهنگام یافته دچار «سرگیجه فتح و موفقیت» می شود.

ناگفته نماند که در خلال گذر از این سال ها، او ابتدا مادرش را بر اثر ابتلا به سل از دست می دهد. چند سال بعد هم پدرش سرگرد که در فراق همسرش به می خواره ای نیمه مجنون تبدیل شده، به علت بدرفتاری بیش از حد با «موژیک» های تحت مالکیتش، در حال مستی به دست چند موژیک (رعیت و کارگر کشاورز که همراه با زمین خریده و فروخته می شده) کشته می شود. داستایوسکی با اینکه از پدر خشن و مستبد و خسیس خود دل خوشی نداشته، با شنیدن خبر کشته شدن سرگرد برای نخستین بار دچار حمله غش (صرع) می شود و از آن پس به هنگام تحمل فشارهای بیش از حد روحی و عصبی، حمله های صرع هم بر رنج های جسمی و روحی اش افزوده می شود.

به تعبیری، این رمان نویس بی همتا که سال ها بعد شخصیت شکاکی چون «ایوان کارامازوف» می آفریند، انگار بخشی از گرایش های شیطانی دوران جوانی خود را به هنگامی که خواستار مرگ پدرش بوده به «ایوان» می بخشد. این شخصیت داستانی، وقتی برادر ناتنی اش «اسمریاکف» (حاصل رابطه نامشروع پدرش با زنی عقب مانده و نیمه مفلوج) پدرشان -پیرمردی شریر و عیاش- را می کشد، با ذهنیتی نیهیلیستی و پیچیده به یاد می آورد که لزوم به قتل رساندن پدر را، غیرمستقیم به اسمردیاکف القاء کرده بوده است.

به هر تقدیر، اکنون داستایوسکی جوان که پس از پشت سرگذاشتن تجربه توفیق ناگهانی، با شتابی تب آلود و در عین خام طبعی ناگزیر دست به نوشتن دو داستان جدید، یا در حقیقت سر هم بندی کردن دو رمان دیگر می زند، با واکنش منفی همان نامدارانی روبه رو می شود که به خاطر خلق «مردم فقیر» او را ستوده بودند.

فرزین شیرزادی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.