پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا

مرگ در پیاده رو


صحنه پرده كه باز می شود صحنهٔ مجلس عروسی است در قسمت پیشین صحنه پیاده رویِ وسیع و تمیز است وسط صحنه خانه ای اشرافی است با باغچه ای نمادین گرداگِرد آن دورنمای صحنه در طرفین خانه ها قرار دارد در قسمت پیشین صحنه, خانه هایی از كارتون دیده می شود در خیابان سمت راست كه به طور كامل دیده می شود بقایای كتابها دیده می شود, عنوان كتابی به وضوح دیده می شود «خونریزی ادامه دارد » لاشه دو گربه و دو موش در جلو دیده می شود

شخصیتها:

۱. دو گدا

۲. پاسبان

۳. آقا

صحنه: [پرده كه باز می‌شود صحنهٔ مجلس عروسی است. در قسمت پیشین صحنه پیاده‌رویِ وسیع و تمیز است. وسط صحنه خانه‌ای اشرافی است با باغچه‌ای نمادین گرداگِرد آن. دورنمای صحنه در طرفین خانه‌ها قرار دارد. در قسمت پیشین صحنه، خانه‌هایی از كارتون دیده می‌شود. در خیابان سمت راست كه به طور كامل دیده می‌شود بقایای كتابها دیده می‌شود، عنوان كتابی به وضوح دیده می‌شود: «خونریزی ادامه دارد.» لاشه دو گربه و دو موش در جلو دیده می‌شود.

زمان: صبح است. در دوره‌ای كه بادهای سرد وزیدن گرفت و جفا و جنایت در شهر به اوج خود رسید. پرده كه كنار می‌رود، جلو درِ آهنین باغچه، مرد گدایی كه از شدت سرما، چهرهٔ كبود دارد به شكل مسخره‌ای، می‌لرزد. كنار او یكی دیگر قرار دارد با چهره‌ای كبود و زرد، مانند هیكلی چوبی كه با شن و قیر اندوده شده باشد.]

گدا: [می‌لرزد. با كلماتی مقط‍ّع] همین‌طور... همین‌طور... روز ششم پس از پنجم، تمومی نداره! [مكث] این به اون كسی كه اون بالاست مربوطه... كی می‌دونه؟ چه بسا كه می‌خواد اتفاقاتی بیفته [به دوستش] تو می‌دونی... كی می‌دونه [دماغش را می‌مالد] اگه می‌تونستم برش می‌داشتم ... یا اگر قضیه تموم بشه. بله قضیه هر چه زودتر تموم می‌شه... و این دردها هم تموم می‌شه... [می‌ایستد چشمان او چون حیوانی در‌ّنده است. در حدقه مدام به چپ و راست می‌گردد. به دوستش خیره می‌شود.] بدون شك اینا همه‌اش چرته... تو به اونا اهمیت نمی‌دی. فكر می‌كنم اینا به نظر تو مسخره‌س. درسته؟ ولی [دستش را فوت می‌كند] نمی‌دونم چرا... نمی‌تونم كاری بكنم. [هیجان‌زده] می‌ترسم... باورم نمی‌شه كه شب تموم شده [لباسهای دوستش را چنگ می‌زند] صدا را می‌شنوی؟

خیلی غمگین بود... فكر می‌كنم تو گوشاتو بستی قبل از اینكه... اوف... عجیبه! هر چی سعی كردم پیرهنمو در بیاورم صدا هی بلند می‌شد حس می‌كنم مرگ نزدیك‌تر می‌شد.... [چشمش را می‌بندد. مچاله‌تر می‌شود... صحنه در سكوت فرو می‌رود. پس از چند لحظه، پاسبانی از خیابان سمت راست وارد می‌شود. لباسهای زیادش او را چاق نشان می‌دهد. سرش را با شال پشمی ـ كه با سربندی كه دارای پرندهٔ كوچكی است و روی پیشانی قرار می‌گیرد ـ پیچیده است. عصبانی به گدا نزدیك می‌شود.]

پاسبان: [نزدیك می‌شود] نه...! نه...! مگه نمی‌دونید خوابیدن در پیاده‌رو ممنوعه؟ [از سرما می‌لرزد] لعنت به این سرما! عجب هوائیه ... به نظر می‌رسد كه از تنبلی ماست. رادیو اعلام كرد سردتر هم می‌شه.

گدا: [سعی می‌كند بی‌اعتنا باشد] یعنی بیشتر از این؟

پاسبان: رادیو همیشه راست نمی‌گه. ولی كافیه. خودمو خسته نمی‌كنم ... یاا... بلند شین.

[گدا لرزان سر تكان می‌دهد و محل نمی‌گذارد پاسبان از كوره در می‌رود] عقلتون كجا رفته؟ اما جالبه! [با صدای بلند] یا ا... آقا خوشش نمی‌آد با این قیافه كثیف شما را روی پیاده‌رو ببینه.

گدا: [چشمانش برق می‌زند] خیلی وقته خونه نرفتی سركار؟

پاسبان: این چه سؤالیه؟

گدا: حتماً در این لحظه خونه گرمه. و آتش ... و رقص شعله‌ها، نه؟ یه آتیش گرم.

پاسبان: [لرزان] آره به خدا ... الان گرما مثل یك رؤیا اتاق را پوشانده ...

گدا: اگه الان اونجا بودی و ...

پاسبان: [گرفته] پس مسئولیت چی می‌شه؟ [لرزان] مسئولیت راحتی سرش نمی‌شه...

گدا: جد‌ّی؟ [با دهان بر انگشتان كبود شدهٔ خود فوت می‌كند] دارم به اون رختخواب گرم و نرمی كه صبح مجبور شدی اونو ترك كنی، فكر می‌كنم!

پاسبان: [رنجور] بدتر از این نمی‌شه كه در این روز نفرت‌انگیز، آدم رختخوابشو ول كنه.

گدا: حتماً زیر اون پتوهای گرم و نرم خواب خوشی داشتی. آدم فقط توی جای گرم خوابهای خوش می‌بینه.

پاسبان: [گویی در رؤیاست] چقدر قشنگ! این برام دنیایی باورنكردنیه، ای كاش می‌تونستی به عمق این لذ‌ّت پی ببری، زیبایی دنیای خاص خودت... آره... آدم تو رختخوابش دراز كشیده و پتوهای گرم او را پوشانده، و بیرون سرما عاجز!

گدا: [صدایش سردتر و ناامیدتر می‌شود] چه‌ رؤیایی! [مكث] سركار! آیا شبها صداهای عجیب و غریب هم شنیدی؟

پاسبان: صداهای عجیب و غریب؟!

گدا: بله ... نفهمیدم چی بود ... ناله‌ای غمگین كه در تمام شب ادامه داشت.

پاسبان: من هیچی نشنیدم ... خوابیده بودم و ...

گدا: چه غم‌انگیز بود! اولش خیال كردم فریاد قیامت است.

پاسبان: [ب‍ُهت‌زده و ترسان] قیامت؟! [مكث] مزخرف می‌گی...

گدا: شاید ... به هر حال نمی‌تونم بگم چی بود.

پاسبان: [به حال طبیعی برگشته] و حالا .... دیگه مزخرف نگو. مجبورم نكن به زور متوس‍ّل بشم. رفیقتو بردار و برو!

گدا: [با صدایی آهسته و آرام] رفیقمو نمی‌تونم از جاش بلند كنم.

پاسبان: ‍‍[عصبانی] آروم باشم؟ الان آروم بودن بهتون یاد می‌دم! گفتی مشكله بلند بشه. خوب نگاه كن ... كاری می‌كنم كه مثل دیوونه‌ها از جاش بپره.

گدا: [بی‌آنكه حركتی بكند] آروم باش سركار ... خودت می‌دونی هیچ وسیله‌ای نمی‌تونه م‍ُرده را بیدار كنه.

پاسبان: [دستپاچه] م‍ُرده؟

گدا: براش سخت بود منو تنها بذاره ... ازش خواهش كردم با من بمونه ... وقتی پاهاش خشك شد گفتم من هم دنبالش برم ... ولی ...

پاسبان: [با عصبانیت بیشتر] خدایا به تو پناه می‌برم ... خدایا ... تو این صبح چه گرفتار شدم؟ مگه خودتون نمی‌دونید خوابیدن توی پیاده‌رو، ممنوعه؟ چه كار كنم؟ به آقا چی بگم؟ افتضاحه.... و چه افتضاحی...

گدا: سركار! خودت بهتر می‌دونی ما هم دوست نداریم تو پیاده‌رو بخوابیم ... مخصوصاً در این روزها ...

پاسبان: دوست داشته باشین یا نداشته باشین ... به جهنم ... ولی مرده ... پناه می‌برم به خدا ... چه مصیبتی [نگاهی به دور و برش می‌كند] تازه نگاه كنید كجا را برای م‍ُردن انتخاب كرده ... كنار قصر ... خدایا

گدا: فكر نمی‌كنم دلش می‌خواست بمیره... یا حداقل من این‌طور فكر می‌كنم ...

پاسبان: [منفجر می‌شود] لعنت به شما ... [با عصبانیت راه می‌رود] حالا چه كار باید بكنم؟ ای سگ ج‍ُم بخور ... چی كار كنم؟


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.