پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

حکایت ما, علی سنتوری و داریوش مهرجویی در این روزها


حکایت ما, علی سنتوری و داریوش مهرجویی در این روزها

وقتی از ایستگاه مترو اومدم بالا, آسمون مثل همیشه کدر و بد رنگ بود

۱) «وقتی از ایستگاه مترو اومدم بالا، آسمون مثل همیشه کدر و بد رنگ بود. تو هوا پر از دود بود و من نمی‌دونستم که این آخرین باریه که این هوای کثیفو به ریه‌های سوخته‌ام فرو میدم...» و من هم نمی‌دانستم که برای همیشه فرصت دیدن «سنتوری» در سالن سینما، در حالی که خیلی به آن نیاز داشتیم را از دست خواهیم داد. برای من که فرصت دیدن فیلم را حتی در همان چند نمایش محدودش در جشنواره هم نداشتم، دیدن نسخه قاچاق آن مثل عشق ممنوعه‌ای بود که هر چند لذت‌بخش بود اما چیزی کم داشت. گمان می‌کردم می‌توانم آن حلقه گمشده را در سالن سینما و در کنار دیگران پیدا کنم. امیدوار بودم این بار بتوانم در تجربه یک احساس جمعی، نفس‌های کسانی که در کنارم به پرده چشم دوخته‌اند را در تک‌تک لحظه‌هایی که با فیلم گریستم و خندیدم را حس کنم.

این اتفاق هرگز رخ نداد و ما نتوانستیم ببینیم که چگونه فیلم هم مانند علی تعهدش را به جامعه‌اش ادا می‌کند. حالا ما مانده‌ایم که باید برای عرضه نسخه مجاز (والبته سانسور شده) فیلم ناراحت باشیم یا خوشحال! اما چیزی که مشخص است این است که فرصت با ارزشی برای سینمای ایران از دست رفت. چه هنگام توقیف اولیه فیلم که می‌توانست به راحتی یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران باشد و چه هنگام عدم موافقت برای اکران محدود آن چند سال بعد از پخش شدن نسخه قاچاقش. به این ترتیب عشق ما به سنتوری همان ممنوعه باقی ماند و باید دلمان را به همان روزهایی که تک تک لحظات فیلم از جلوی چشمانمان می‌گذشت (و می‌گذرد) و شب‌هایی را که با گوش دادن چند باره قطعه‌های موسیقی‌اش به صبح می‌رساندیم خوش کنیم.

۲) «سنتوری» داستان کسی است که ساز می‌زند. داستان کسی که تاوان تن ندادن به خواسته‌های جامعه و خانواده‌اش را می‌دهد. داستان تنهایی و بیگانه بودن، داستان کسی که برای رسیدن به رستگاری دست به یک خود ویرانگری اساسی می‌زند.

علی یک نوازنده سنتور است که به خاطر همین نواختن حاضر شد از خانواده مرفه‌اش جدا شود و برای خودش زندگی کند. اینجا سنتور بیشتر حکم یک مرام و راه و روش زندگی را دارد.

اینکه چقدر حاضریم برای آنچه دوست داریم انجام دهیم، فداکاری کنیم و تقاص پس دهیم. یا باید مثل علی برای رسیدن به رستگاری در جامعه‌ای که در قوانین، سنت و خط قرمز‌ها اسیر است تلاش کنیم یا مانند حامد (برادر علی) آدمی منفعل و استثمار شده‌ای از طرف خانواده و جامعه باشیم. سنتوری تلنگریست به ما که حواسمان باشد طوری زندگی کنیم که سال‌ها بعد وقتی که دیگر برای جبران خیلی دیر است شرمنده خودمان و جوانی از دست رفته‌مان نباشیم. آن وقت، موقعی که مانند علی به رستگاری رسیدیم و توانستیم تنها کاری را انجام دهیم که دوست داشتیم نوبت به تعهد به جامعه هم خواهد رسید. مثل علی که بعد از به آرامش رسیدن در آسایشگاه رفت سراغ تدریس سنتور به بیماران دیگر.

برای لذت بردن از«سنتوری» باید آن را با چشم دل دید. این فیلم حدیث نفس نسل ماست، نسلی که با محدودیت و باید و نباید‌ها رشد کرده. اینجا دیگر مثل فیلم‌های قبلی مهرجویی از عرفان و فلسفه و نماد‌های جورواجور خبری نیست. «سنتوری» دقیقا مثل زندگی است و حاصل کار کارگردانی که روح بزرگی دارد و روح زمانه‌اش را هم خیلی خوب می‌شناسد.

مهرجویی هنرمندانه فیلمی خلق کرده که همانقدر رها و بی‌قید و بند است که دقیق و زیرکانه. تک تک عناصری که ممکن بود روح زندگی فیلم را خدشه دار کنندیا از صادقانه بودنش بکاهند توسط کارگردان حذف شده‌اند. اگر خودمان را به آسودگی به جریان فیلم نسپاریم و همش دنبال پیدا کردن نماد و چگونگی ربط دادن شخصیت‌ها به مسائل مختلف اجتماعی یا سیاسی باشیم آن وقت است که باید ما هم مثل هانیه که علی را تنها گذاشت، فیلم را ول کنیم و برویم (شاید به خاطر همین عدم درک صحیح هانیه از آرمان‌های علی است که نه شخصیت‌اش را دوست دارم و نه بازی گلشیفته فراهانی را)، چون دنیای آزاد و شناورعلی سنتوری را درک نکردیم.

اتفاقا فیلم مصالح این نماد پردازی را هم در اختیار می‌گذراد (مثل شخصیت جاوید و مثلا سکانس تزریق مواد توسط پدر به پسر) اما حیف است که هنگام مواجهه با چنین فیلمی خودمان را با اینجور چیزها مشغول کنیم. آن وقت دیگر حواسمان به لذت بردن از اجزا و جزئیات به ظاهر بی‌اهمیت فیلم نخواهد بود. اینکه علی چطورسنتور را زیر بغل زده و در بطری آب را با یک دست دیگر باز می‌کند و می‌نوشد یا چگونه برگ کالباسی را لای نون می‌گذارد. آن وقت دیگر حواسمان به لحظه سوسیس برداشتن علی از پلاستیک در سکانس غذا دادن به معتاد‌ها یا لحظه جدا کردن برگ‌های کاهو از لای سیم‌های سنتورش نیست. برای همراه شدن با علی و داستان پر فراز و نشیب رستگاری‌اش باید به اندازه ردایی که به تن دارد آزاد و رها بود.

۳) حالا که چهار سال از آشنا شدنم با دنیای علی سنتوری می‌گذرد بیشتر کنجکاوم بدانم که علی الان دارد چه می‌کند؟ آیا به جامعه برگشته؟ یا هنوز خودش را در آن آسایشگاه محدود کرده است؟ به نظرم مرحله بعدی رستگاری علی آن است که چطور به این مرحله برسد که در بازگشت به دل همان جامعه‌ای که از آن وحشت داشت و تن به قوانین و تعهدهایش نمی‌داد باز بتواند همان راه و روش خودش را ادامه دهد بدون آنکه دیگر مجبور باشد تقاصی پس دهد اما نمی‌دانم رسیدن به این مرحله در این شرایط اساسا امکان‌پذیر هست یا نه.

۴) پشت صحنه فیلم را که نگاه می‌کنم بیش از هر چیز حواسم را می‌دهم به داریوش مهرجویی که چگونه لیوان چای به دست سر صحنه حاضر می‌شود و آنقدر راحت است که اصلا فکر نمی‌کنی حواسش به همه چیز هست، ولی هست و با دقت نکاتی را که از دست دیگران در رفته را یادآوری می‌کند. در این روزها داشتن فیلمسازی مثل مهرجویی غنیمت است.

فیلمسازی که با توجه به همه مشکلاتی که برایش پیش آمد باز دارد پر شورتر از هر جوانی جلو می‌رود، فیلم می‌سازد و مشکلات را بهانه نمی‌کند تا کنج خانه بنشیند و به فیلم نساختنش افتخار کند.

حیف است که از برکت وجود مهرجویی نتوانیم به درستی استفاده کنیم. منتظر اکران فیلم بعدی استاد، آسمان محبوب می‌مانیم.

آریان گلصورت