چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

پرواز بر فراز آشیانه دیوانگان


پرواز بر فراز آشیانه دیوانگان

چند نکته درباره نمایشنامه ۷ طبقه نوشته «موریس پنیچ»

▪ حالا بعد از مدتی وقفه بار دیگر نشر تجربه نمایشنامه دیگری را در قالب مجموعه «نمایشنامه های برگزیده دهه ۹۰» منتشر کرده است. هر چند عنوان نمایشنامه های برگزیده برای این مجموعه کمی نامناسب به نظر می آید که حتی خود دست اندرکاران نشر تجربه هم در مقدمه این مجموعه درباره نحوه انتخاب این آثار گفته اند «از هر چه بدست برسد و به کتاب بشود درآید». واقعیت این است بخش عمده یی از این ۹ نمایشنامه یی که در قالب این مجموعه تاکنون چاپ شده اند برای یدک کشیدن عنوان برگزیده کمی کوچک به نظر می رسند. حتی آنجایی که نام بزرگی همچون «ادوارد آلبی» با نمایشنامه «سه زن بلند بالا» در میان باشد و در آغاز نمایشنامه هم این تذکر بیاید که «برنده جایزه پولیتزر درام نویسی در ۱۹۹۴» البته در میان این ۹ اثر باید حساب نمایشنامه «آنتیگونه در نیویورک» را جدا کنیم که نمایشنامه مهمی نشان داد و برای مثال در یادداشت های «یان کات» منتقد نیز می توان از آن سراغ گرفت. به هر حال ناشر در مقدمه این مجموعه گفته است که امید دارد توانسته باشد با چاپ این کتاب ها آبی به دست و روی تئاترمان بزند (که می زند). هر چند این مجموعه آدم را تحریک می کند که به سر حکم برود و بگوید «انگار در آنجاهای جهان هم خبری نیست» و اگر اینها برگزیده اند بدک نیست دست به کار صادرات نمایشنامه شویم که گویا رقیبان هم مالی نیستند اما نمی توانیم چنین بگوییم چرا که نخوانده های ما بسیار است و اتفاقاً هر از چند گاهی آثار شگفت انگیز آن سوی دنیا نیز به فارسی برگردانده شده و خوانده ایم. فقط با اجازه ناشر محترم عنوان «نمایشنامه های برگزیده دهه ۹۰» را در ذهنمان به «نمایشنامه هایی از دهه ۹۰» تغییر می دهیم که نابجا توقعمان بالا نباشد و با خیال راحت مشغول خواندن نمایشنامه ها شویم.

▪ هر چند که جناب آقای «بکت» در سال ۱۹۸۹ دنیای معنا باخته اش تمام شد و از دنیا رفت اما هیچ اشکال ندارد که تصور کنیم در سال ۱۹۹۰ او دلش برای این دنیای معنا باخته تنگ شده و به قصد پیاده روی سر به خیابان های این دنیا زده باشد و از حادثه در ونکوور کانادا فرود آمده و آنجا در مقابل یک کتابفروشی چشمش به نمایشنامه یی به نام «۷ طبقه» خورده باشد. آقای بکت وارد کتابفروشی می شود، کتاب را در دست می گیرد و اتفاقی ورقی می زند و هیچ بعید نیست چند خطی خوانده باشد. برای مثال بخشی از آغاز کتاب که زوج جوان (شارلوت و رادنی) مدام سعی می کنند یکدیگر را بکشند. احتمالاً آقای بکت با خواندن این بخش احساس می کند که نویسنده یکی از ادامه دهندگان راه او است و از کنجکاوی نسخه یی از نمایشنامه را خریده. اما هیچ چیز جالب تر از تصور کردن چهره او در هنگام خواندن نمایشنامه یی از وارثانش نیست و احتمالاً با تعجب آخر و عاقبت ایده های تئاتر معناباخته را دنبال می کند و اینکه چه بود و چه شد.

▪ در جهان نمایشنامه موریس پنیچ نیز جهان خالی از معنا شده است فقط کافی است وضعیت شخصیت های نمایشنامه را بار دیگر مرور کنیم؛ مردی که یک روز متوجه شده جای پارک ماشینش را فراموش کرده و حالا از یک ساختمان هفت طبقه بالا رفته تا از بالا به خیابان ها نگاه کند و جایی برای پارک ماشینش بیابد. رادنی و شارلوت که در رابطه شان به بن بست رسیده و رادنی سعی می کند شارلوت را به قتل برساند اما این به قتل رساندن به سرگرمی و عامل نجات زندگی آنها تبدیل شده. رادنی با اسلحه خالی به سوی شارلوت نشانه می گیرد و او با اینکه می داند اسلحه خالی است اما هراسان از مرگ فرار می کند.

جون و مایکل مدام به فکر تغییر دکور خانه شان هستند. آنها در خانه تلفن ندارند چرا که وجود تلفن با طراحی مورد نظر مایکل سازگار نیست.

لنرد روانپزشکی نشان می دهد که باید خود را به دیوانه خانه معرفی کند. لیلین پرستار پیرزنان و پیرمردان است ولی مدام به مرگ فکر و همه را به مرگ تشویق می کند. مارشال بازیگری درجه دو است که تصمیم گرفته دیگر تنها در زندگی واقعی خود بازی کند. او تغییر نام داده و قرار است با افی ازدواج کند. او از گریم استفاده می کند چرا که افی او را با چهره گریم شده می پسندد و البته نمی داند مارشال در حال بازی نقش است و از گریم استفاده می کند. «پرسی» دوستان خود را شمارش می کند و اینکه نهصد و چهل دوست دارد. و... پنیچ این همه آدم دیوانه را در کنار هم می گذارد تا گوشه یی از این جهان از معنا تهی شده را برای ما تصویر کند.

▪ نمایشنامه «۷ طبقه» موریس پنیچ از یک سو رد پای بکت و تئاتر معناباخته را در خود دارد و از سوی دیگر پیوند محکمی دارد با موقعیت ها و تصاویر «تام و جری» گونه و در نهایت نیز چیزی جز فکاهی نامه دیوانگان نشان نمی دهد. احتمالاً اصرار پنیچ بر خلق موقعیت های عجیب باعث خواهد شد که لحظاتی از نمایشنامه هیچ گاه از یاد خواننده نرود اما این در یاد ماندن متفاوت است با در یاد ماندن ولادیمیر و استراگون بکت در نمایشنامه در انتظار گودو. که شخصیت های پنیچ تنها عجیب و غریبند و دیگر هیچ. انگار که او برای هر یک از شخصیت هایش یک مانیفست طراحی کرده و آنها را موظف کرده در ساده ترین شکل ممکن آن را به اطلاع مخاطب برسانند.

▪ در نتیجه استراتژی پنیچ این نمایشنامه عجیب و غریب به شکل متضادی از رمز و راز تهی می شود. تمامی رازها به شکلی بسیار مشخص و واضح به مخاطب ارائه می شوند. اگر بکت مخاطب خود را مجبور به دست و پنجه نرم کردن با رمز و رازهای آثار خود می کند اینجا از مخاطب خواسته می شود که گوشه یی بایستد و فقط نظاره گر باشد و بعد پنیچ سفره یی از رمز و راز می چیند و از مخاطب خود می خواهد که خیلی سریع مشغول بلعیدن رمز و رازهای او شود. در نتیجه هیچ نشانی از لذت خوردن نیست. به حکم وظیفه باید چیزی بخوریم تا سیر شویم. پنیچ حتی آنجا که به سراغ نماد و نشانه می رود چیزی برای کشف کردن برای مخاطب خود نمی گذارد و خیلی واضح اشاره می کند منظورش یک نماد و اشاره بوده مثل داستان پرواز پرنده از خانه پیرزن. درست در لحظه یی که احساس می کنیم باید عنصری را به شکل دیگری مورد خوانش قرار دهیم، خود نویسنده توضیح می دهد که منظورش از پرنده و پرواز چه بوده و بار دیگر غذایی حاضر و آماده در مقابل ما می گذارد.

▪ عرفان معناباختگی هدیه ویژه پنیچ برای خوانندگان نمایشنامه «۷ طبقه» است. پرستار ویلسن مرد را تشویق می کند که خود را از طبقه هفتم به پایین پرت کند اما در مقابل لیلین او را نه تشویق بلکه راهنمایی می کند چگونه پرواز کند و مرد راه دوم را انتخاب می کند و پرواز می کند، (به همین سادگی) چنین نقطه پایانی برای چنین فضای معناباخته یی تنها می توانست به حکم قلم نویسنده جاری شود که می شود و اتفاقاً خود نویسنده آنچنان از این پایان تعجب می کند که تصمیم می گیرد این کنش پایانی را برای ما تجزیه و تحلیل کند. او مکالمه یی را میان چهار شخصیت که نظاره گر پرواز مرد بوده اند به ما نشان می دهد.

اولی؛ این پرواز قرارئه معرف چی باشه؟ یه بیانیه ی اگزیستانسیالیستی ئه یا چی؟

دومی؛ نکنه یونگی ئه، هان؟

سومی؛ موافق نیستم، فکر کنم سیاسی ئه.

اولی؛ درباره ی روشنگری ئه؟

سومی؛ یه جور تصور شورش توده یی ازش می ره.

دومی؛ یه کهن الگویی توش هست.

اولی؛ من توش مایه های قومی مذهبی دیدم.

سومی؛ یه جور نبرد با استبداد ئه، نه؟

چهارمی؛ به نظر من که صرفاً کاری نامعقول ئه.

که تحلیل چهارمی درست تر به نظر می آید البته با ذکر این نکته که بیش از هر چیز کنشی هجوگونه به نظر می آید. نسخه پیچی هجوآلود آقای پنیچ برای دنیای از معنا تهی شده.

▪ نمایشنامه متنی مکتوب است که در نهایت در قالب ادبیات شفاهی به مخاطب ارائه می شود و این نکته یی است که ساسان گلفر در مقام مترجم به آن توجه داشته و سعی کرده نه به مقیاس کاغذ که به مقیاس صحنه و برای بیان شدن توسط بازیگر نمایشنامه را ترجمه کند. اما شیوه املا و کتابت متن به گونه یی است که تنها باعث دشواری خواندن نمایشنامه می شود. برای مثال پیوند چنین نوشته شده «پی وند» یا «نامزدی» چنین آمده «نام زدی». البته با توجه به دیگر آثار منتشر شده در انتشارات تجربه به نظر می آید که این شیوه جدانویسی نتیجه ایده های ناشر است تا مترجم و در این مورد خاص می توان گفت ویروس عجیب و غریب نویسی از آقای پنیچ به ناشر هم منتقل شده.

مهدی میرمحمدی