سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

مکتب فرانکفورت و غروب روشنگری


مکتب فرانکفورت و غروب روشنگری

با وجود آنکه تا حدودی مرسوم است که متفکران مکتب فرانکفورت و به خصوص آدورنو و هورکهایمر را در چارچوب پارادایم مارکسیستی و در زیرشاخه مارکسیسم هگلی طبقه بندی کنند اما واقعیت آن است که نظریه آنان از این چارچوب ها خارج می شود

با وجود آنکه تا حدودی مرسوم است که متفکران مکتب فرانکفورت و به خصوص آدورنو و هورکهایمر را در چارچوب پارادایم مارکسیستی و در زیرشاخه مارکسیسم هگلی طبقه بندی کنند اما واقعیت آن است که نظریه آنان از این چارچوب ها خارج می شود. نقد آنان از جامعه سرمایه داری فراتر رفته (یا به قول برخی منحرف شده) و متوجه مدرنیته می شود و تضاد اساسی را نه در تضاد طبقات اجتماعی بلکه در تضاد انسان و طبیعت می بیند.

آنان گرچه از هگل متاثرند اما مفهوم ذهن - عین مطلق هگلی را رد می کنند. آدورنو در سال ۱۹۳۱ نوشت؛ «امروز هر کس که فلسفه را به عنوان حرفه برمی گزیند باید نخست این توهم را که کار و بار دوره های پیشین با آ ن آغاز کرده است رد کند، اینکه نیروی اندیشه می تواند کلیت امر واقع را دریابد.» (مارکسیسم و فلسفه، کالینیکوس ترجمه اکبر معصوم بیگی، صفحه ۱۴۱) هورکهایمر نیز در سال ۱۹۳۶ می گوید؛ «حتی موقعیت پرولتاریا نیز در این جامعه، تضمین شناخت درست نیست.» (پیشین، همان صفحه)

از دیدگاه آنان «روشنگری» بنا بود آدمیان را از قید و بند اسطوره و ترس رها کند، سنت را از میدان خارج و از جهان افسون زدایی کند. «همه ا ینها موانعی بودند بر سر راه پیوند فرخنده میان ذهن آدمی و ماهیت اشیا و امور.» (دیالکتیک روشنگری، ترجمه فرهادپور و مهرگان، صفحه ۲۹)و نتیجه این موانع عجز بشریت از کاربرد دانش خویش برای بهبود بخشیدن به وضع خود بود.

معرفت جدید از دیدگاه نظریه پردازان روشنگری نه فقط از نفوذ ثروت و قدرت معاف بود بلکه آدمی را بر مسند سروری طبیعت می نشاند. اما از دید آدورنو و هورکهایمر این معرفت جدید یا همان پیوند فرخنده میان ذهن آدمی و ماهیت اشیا مبین وصلتی پدرسالارانه است، ذهن بشری که بر خرافه غلبه می کند، حال باید بر قلمرو طبیعت افسون زدوده فرمانرویی کند. معرفت که همان قدرت است، هیچ حد و مرزی نمی شناسد؛ نه در به بندگی کشیدن مخلوقات و نه در تبعیت از حاکمان دنیوی. معرفت بی توجه به تبار کارفرمایان یکسر در خدمت آنها است. آ نچه آدمیان مشتاقند از طبیعت بیاموزند چگونگی استفاده از طبیعت برای کسب سلطه کامل بر طبیعت و آدمیان است. جز این هیچ هدف دیگری در کار نیست. (دیالکتیک روشنگری، صفحه ۳۱)

روشنگری با قهر و بی اعتنایی به خود، واپسین نشانه های خودآگاهی خویش را محو و نابود کرده است. دغدغه معرفت همان عمل یا فرآیند اثربخش است نه رضایتی که مردمان نامش را حقیقت گذاشته اند.

سلطه جهانی بر طبیعت علیه خود سوژه متفکر وارد عمل می شود و هیچ از او باقی نمی ماند مگر همان «می اندیشم» همواره یکسان که باید همه افکار و تصورات مرا همراهی کند.

تساوی ذهن و جهان عاقبت حل و فصل می شود اما فقط به این معنا که هر دو طرف این تساوی خط می خورند. تقلیل تفکر به ابزار یا دستگاه ریاضی، جهان را محکوم می کند تا ملاک و معیارسنجش خویش باشد. «آنچه در مقام پیروزی عقلانیت ذهنی ظاهر می شود یعنی تبعیت کامل هر آنچه هست از فرمالیسم منطقی به بهای انقیاد و سرسپردگی عقل به فاکت ها و داده های بی واسطه حاصل می شود، آنچه رها و طرد می شود کل دعوی و انگیزه معرفت است؛ درک و فهم نفس داده ها، نه صرفاً به قصد تشخیص نسبت های انتزاعی زمانی و مکانی میان آنها که فقط تسلط بر داده ها را ممکن می سازد بلکه برعکس به قصد اندیشیدن به آنها به منزله سطح، به منزله سویه های مفهومی با واسطه یی که فقط با انکشاف معنا و دلالت تاریخی و اجتماعی و انسانی خود، تحقق می یابند.

معرفت عبارت از درک طبقه بندی و محاسبه صرف نیست، بلکه معنای آن دقیقاً نفی متعین هرگونه امر بی واسطه است. اما فرمالیسم ریاضی که بستر و رسانه آن انتزاعی ترین شکل امر بی واسطه، یعنی همان عدد است، در عوض چنین نفی یی تفکر را در بی واسطگی صرف متوقف می کند. اعتبار امر واقع و بالفعل تصدیق می شود، معرفت در تکرار این امر خلاصه می شود و تفکر نیز به این هما نگویی صرف بدل می شود. هر قدر ماشین تفکر با قدرت بیشتری هستی را مطیع و منقاد خویش می سازد، رضایت آن در بازتولید این هستی کورکورانه تر می شود. بدین ترتیب روشنگری به همان اسطوره یی واپس می رود که هیچ گاه قادر نبوده از آن بگریزد زیرا اسطوره در صور گوناگونش ذات نظم موجود را بازتاب داده بود.» (دیالکتیک روشنگری، صفحه ۶۷)

در این میان دیگر وحدت سوژه و ابژه به معنای هگلی یا مارکسی اش رخ نمی دهد، حالتی که در آن انسان دریابد که واقعیت های بیرونی جلوه های توانایی و جنبه های وجودی اویند و باید در خدمت نیازهای اساسی او باشند نه اینکه بر آن سلطه یابند یا وسیله یی شوند که برخی انسان ها از طریق آنها بر دیگران مسلط شوند و در این میان به جای وحدت سوژه و ابژه و رهایی سوژه، سوژه تبدیل به ابژه شناخت می شود و در واقع از میان می رود.

نابود کردن فاعل فردی به نحوه تناقض آمیزی حاصل فرآیندی است که فرودستی نظام مند طبیعت نسبت به نوع بشر را لازم می آورد. «گسترش شناخت علمی سلطه اسطوره بر نوع بشر را در هم می شکند اما در واقع «طبیعت دومی» را علم می کند و آن جهان اجتماعی بت واره سرمایه داری است که از تسلط یا ادراک انسان می گریزد. در نتیجه تمدن عبارت است از پیروزی جامعه بر طبیعت که همه چیز را به طبیعت محض بدل می کند.» (درآمدی تاریخی بر نظریه اجتماعی، الکس کالینیکوس، ترجمه اکبر معصوم بیگی، صفحه ۴۴۵)

از این دیدگاه فاشیسم هم صرفاً نفی روشنگری نیست بلکه بهایی است که روشنگری برای کوشش در جهت امحای طبیعت می پردازد. میل ها و سائقه های که سوژه نمی تواند به عنوان میل ها و سائقه های خود بدان ها اقرار آورد، در انهدام وحشیانه دیگری سرریز می کند.

فاشیسم نیز اقتدارطلب است زیرا می کوشد طغیان طبیعت سرکوفته را بر ضد سلطه، مستقیماً در جهت سلطه، مفید فایده سازد.با این وضعیت که آدورنو و هورکهایمر ترسیم می کنند جای کمی برای مقاومت باقی می ماند. آدورنو خود می گوید؛ «در واقعیت دو چیز را می بایست روشن ساخت؛ نخست، هیچ راه حل مثبتی وجود ندارد به این معنا که بتوان فلسفه یی فراهم آورد که بتوان به آسانی آن را در برابر عقل ذهنی قرار داد. دوم، اینکه نقد عقل ذهنی فقط بر پایه یی دیالکتیکی ممکن است، یعنی با اثبات تضادها در جریان بالندگی خود و فراگذشتن از آن از طریق نفی معین خود.» (درآمدی تاریخی بر نظریه اجتماعی، صفحه ۴۴۷)

در واقع در غیاب «راه حلی مثبت» نظریه انتقادی به صورت نفی انتزاعی اکنون در می آید. از نظر آدورنو دیالکتیک دیگر نمی تواند شکلی را به خود بگیرد که در نظریه مارکس داشته است، یعنی تشخیص گرایش های ذاتی نظم موجود که به دگرگونی آن می انجامد. از آنجا که این گرایش ها یا نابود شده اند یا در سرمایه داری متاخر جذب شده اند، دیالکتیک فقط می تواند منفی باشد، یعنی «دریافت منسجمی از ناهمانستی» که وظیفه اش این است که کذب همانستی و این واقعیت را نشان دهد که مفهوم چیز مورد تصور را به تمامی بازنمی نماید.

طوس طهماسبی



همچنین مشاهده کنید