یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا

خواب تلخ...


خواب تلخ...

در را که بستم، نگاهم به نامه تهدیدی که با ماژیک قرمز از بالا تا پایین در نوشته شده بود گره خورد.
«به نام خدا و خلق، احمد در دادگاه خلق قهرمان ایران غیابا محاکمه و به اعدام انقلابی …

در را که بستم، نگاهم به نامه تهدیدی که با ماژیک قرمز از بالا تا پایین در نوشته شده بود گره خورد.

«به نام خدا و خلق، احمد در دادگاه خلق قهرمان ایران غیابا محاکمه و به اعدام انقلابی محکوم گردیده است در صورتی که ظرف مدت سه روز از تمامی فعالیت های خود دست برندارد این حکم اجرا خواهد شد.»

چند قدمی برداشتم تا سر کوچه اصلی برسم.

از اولین دیوار تا آخرین دیوار همگی یک نوشته را فریاد می زدند. نوشته ای که چند شب پیش بر روی آنها نقش بسته بود«مرگ بر احمد».

هوای سرد عصرهای پاییز در پهنه خیابان مجال بیشتری برای خودنمایی داشت. پیاده به راه افتادم،

می دانستم که الان خسته و گرسنه است و می دانستم به تنها چیزی که فکر نمی کند خودش است.

خیابان ها چقدر پهن و بزرگ بودند و درختهای وسط بلوار چقدر نحیف و خشک.

جمعیت زیادی مثل هر روز خیابان شهدا را پر کرده بود. مردم دسته دسته ایستاده بودند و «سیاست» نقل صحبت هایشان بود؛ یکی حزب اللهی بود و یکی جزء سازمان مجاهدین خلق(منافقین)، یکی پیکاری بود و یکی توده ای...از وسط بلوار راه می رفتم تا دقیقا به مر کز تجمع برسم.

نمی خواستم اول راهی وارد بحث ها بشوم و مأموریتی که مادر آن قدر برایش سفارش کرده بود را به انجام نرسانم. همین طور که می رفتم دیدمش. روبرویش را که نگاه کردم مردهایی با سبیل های از بنا گوش در رفته- به قول خودشان اعضای سازمان مجاهدین خلق - ایستاده بودند و روزنامه خودشان «مجاهد» را می فروختند.

و او درست مقابل آنها در سمت دیگر خیابان با آن قدو قواره کوچکش بساط پهن کرده بود و روزنامه بچه حزب اللهی ها «منافق» را می فروخت.

مرا که دید، دوید جلو و گفت: «سلام آبجی، راحت اومدی؟«

و من مثل همه وقتهایی که از دستش عصبانی بودم جذبه خواهر بزرگتری ام را حفظ کردم و گفتم :«علیک سلام». بعد لقمه غذا را که مادر داده بود از کیفم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم :«نترس، خدا با ماست.»

لقمه غذا را پس زد وگفت: «من سیرم.»

با طعنه بهش گفتم:«از رنگ صورتت معلومه چقدر سیری!»

لقمه را گرفت و گذاشت داخل جیب شلوارش و بعد پیراهنش را روی آن کشید.

گفتم: »می دونم صدبار گفتم و فایده نداشته اما یه بار دیگه هم می گم. آخه بابا جون تو هم داری توی اون سپاه کار می کنی، نمی گم نهار و شام بخور، اما حداقل یه لقمه نون بذار دهنت، فردا پس فردا زخم معده می گیری ها!»

لبخندی زد و نگاهی به من انداخت. دیگر حس نمی کردم که یک نوجوان ۱۴ ساله روبرویم ایستاده است. این جور وقت ها دیگر نمی توانستم به چشم هایش مستقیم نگاه کنم.

گفت: «آخه آبجی مگه من برای انقلاب چیکار کردم که از مال بیت المال حتی یه لقمه نون بخورم.»

در حالیکه سعی می کردم به تیترهای روزنامه نگاه کنم، بهش گفتم :

«لااقل شب بیا خونه استراحت کن!»

و او گفت: «خیلی ها منتظرند که ماها بخوابیم...»

می دانستم که از پس استدلال های او بر نمی آیم. پس دیگر چیزی نگفتم.

وقتی بر می گشتم هوا حسابی تاریک شده بود.

اما خیابان ها انگار کوچک و لاغر شده بودند، درختهای وسط بلوار چه قدی کشیده بودند،مغازه ها چقدر رونق پیدا کرده بود.

با خودم فکر کردم نکند مسیر را اشتباه آمده باشم. کمی سرک کشیدم تا تابلوی کوچه را ببینم.

تابلو را که دیدم خیالم راحت شد: «کوچه شهید احمد گودرزی»

سمیه کاووسی