پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ادعای خدایی


ادعای خدایی

چه خبر است
این صدای چیست
چه کسی آمده چرا مردم داد و بیداد می کنند
چرا کف می زنند
هرکسی چیزی می پرسد. از دور سیاهی جمعیت نمایان شد. ابراهیم وسط کوچه ایستاد. دستش را سایه بان چشمش …

چه خبر است

این صدای چیست

چه کسی آمده چرا مردم داد و بیداد می کنند

چرا کف می زنند

هرکسی چیزی می پرسد. از دور سیاهی جمعیت نمایان شد. ابراهیم وسط کوچه ایستاد. دستش را سایه بان چشمش کرد و خوب خیره شد و گفت : خیلی هم زیادند دست چندنفرشان هم پرچم است !

دوستش فضل تعجب کرد جمعیت نزدیک تر شد. یکی از جوان ها از روی پشت بام داد زد : جعد است . جعدبن درهم پیامبر جدید!

ابراهیم با چشم غره به او نگاه کرد و گفت : زبانت را گاز بگیر پیامبر جدید یعنی چه

جوان کله کشید و ادامه داد : مردم می گویند : من که از خودم حرف در نیاوردم !

حالا انتهای کوچه از جمعیت موج می زد. صدای شان هم شنیده می شد. جمعی از مردم فریاد می زدند : جعد آمد جعد آمد خوش آمد خوش آمد!

بیش تر آدم ها برای کنجکاوی دورشان جمع شده بودند. فضل و ابراهیم و چند نفر دیگر جلو دویدند. به جمعیت که رسیدند نگاهشان به مردی لاغراندام و بلندقامت افتاد که می خندید و پیش می آمد. اسم او جعد بود. شیشه ای بزرگ دستش بود. ابراهیم و فضل خوب خیره شدند. مردم به وسط میدانگاه که رسیدند به درخواست جعد ایستادند. جعد بالای بلندی رفت .شیشه را به مردم نشان داد و گفت : آهای کسانی که ندیده اید بیایید و معجزه ی مرا ببینید. من چند روز پیش توی این شیشه خاک ریختم و سر آن را سفت بستم . حالا چند کرم خاکستری در آن متولد شده اند. من آفریدگار آن ها هستم !

سروصدای مردم بالا رفت .طرفداران انگشت شمار جعد برایش هلهله کردند. یکی شان گفت : جعد راست می گوید. او پیغمبر است . پیغمبری قدرت مند. چه معجزه ی عجیبی !

یکی از مخالفان جعد فریاد زد : خجالت بکشید. همه می دانند پسر عمرو عرضه ی کشتن مگس را ندارد!

مردم خندیدند. جعد که از گفته ی او ناراحت بود فوری وسط حرفش پرید و ادامه داد : اگر می توانی بیا انجام بده ... بیالله بیا دیگر...!

باز طرفدارانش شادی کردند و دور او چرخیدند و بالا و پایین پریدند.

فضل و ابراهیم که گیج و مات بودند به اطراف خود نگاه می کردند. می خواستند ببینند مامورهای دارالاماره از راه می رسند اما خبری نبود. بعضی ها فکر می کردند : شاید کار خود حاکم باشد و می خواهد مردم را به جان هم بیندازد و به دین پیامبر(ص ) توهین کند.

جمعی از مخالفان جعد طاقت نیاوردند. به در خانه ی امام صادق (ع ) رفتند که همان نزدیکی ها بود. برای حضرت ماجرای ادعای جعد را تعریف کردند و از حضرت راه چاره ای خواستند. امام که تعجب نکرده بود گفت : از او بخواهید تعداد حشرات داخل شیشه را بگوید و از تعداد نر و ماده ی آن ها و وزنشان بپرسید از او بخواهید که آن ها را به شکل دیگری تغییر دهد. زیرا کسی که خالق آن ها است باید بتواند شکلشان را تغییر دهد!

مردها خوشحال شدند. از امام جدا شدند و سراغ جعد رفتند. آن ها در مقابل دیدگان جمعیت آن چه را امام گفته بود از او پرسیدند. جعد هر بار با ناتوانی پاسخی نادرست داد. مردم پی به دروغ او بردند. جعد که درمانده شده بود چشم در میان جمعیت گرداند. راه فراری نیافت . سروصدای مردم داشت بیش تر می شد. سایه چند مامور اسب سوار از دور نمایان شد. مردم ساکت شدند. دست و پای جعد لرزید و شیشه از دستش افتاد و شکست . (داستان هایی از زندگی امام صادق علیه السلام مجید ملامحمدی دفتر تبلیغات اسلامی قم )