سه شنبه, ۲ مرداد, ۱۴۰۳ / 23 July, 2024
مجله ویستا

ثروتی بزرگ به نام مهربانی


ثروتی بزرگ به نام مهربانی

هوا بسیار گرم بود و آفتاب با تمام قدرتش می‌تابید. سرم را پایین انداخته بودم تا آفتاب صورتم را اذیت نکند. تند راه می‌رفتم و دوست داشتم زودتر به خانه برسم تا مادر با مهربانی همیشگی، …

هوا بسیار گرم بود و آفتاب با تمام قدرتش می‌تابید. سرم را پایین انداخته بودم تا آفتاب صورتم را اذیت نکند. تند راه می‌رفتم و دوست داشتم زودتر به خانه برسم تا مادر با مهربانی همیشگی، یک لیوان آب خنک دستم بدهد، اما میان راه وقتی داشتم تقریبا می‌دویدم، دختربچه کوچکی را دیدم که روی زمین نشسته بود و در این گرما داشت تکالیف مدرسه‌اش را انجام می‌داد. تعجب کردم که چرا به جای این‌که داخل خانه خنک و تمیزشان بنشیند و درس‌هایش را بخواند، ترجیح می‌دهد در هوای گرم و زیر نور مستقیم خورشید بماند؟!

بی‌اهمیت به او از کنارش گذشتم و در امتداد پیاده‌رو حرکت کردم تا به خانه رسیدم. وقتی مادر ناهار را آماده کرد و همه باهم دور میز نشستیم، به او گفتم​ دخترک کوچکی داخل کوچه ما روی زمین نشسته است و دارد درس می‌خواند. مادر مثل من نبود و از شنیدن این حرف من خیلی ناراحت شد.

«چرا الان به من می‌گی؟ کجا نشسته؟»

من که از برخورد مادر تعجب کرده بودم، گفتم: «چند تا خانه پایین‌تر».

او سریع یک بشقاب غذا کشید و از خانه بیرون رفت تا آن را به دختر کوچولو بدهد. من هم خودم را به طبقه بالا رساندم تا از آنجا رفتار و حرکات مادر و دخترک را ببینم. اگر کمی خم می‌شدم می‌توانستم براحتی او را ببینم. موهای بلندی داشت که با یک روبان قرمز بالای سرش جمع کرده بود، لباسش هم رنگ و رو رفته، ولی خیلی مرتب بود. دست‌ها و صورتش از گرما سرخ شده بود و چشمانش هم خیلی بی‌حال به نظر می‌رسید. دلم برای او می‌سوخت، ولی هیچ کاری از دست من برنمی‌آمد. حداقل همین غذایی که امروز مادر به او می‌داد، شاید کمی کمکش می‌کرد.

مادر چند دقیقه‌ای با دختر کوچولو حرف زد و بشقاب غذا را جلوی او گذاشت. فکر می‌کردم الان که مادر از او دور شود، حتما دخترک با عجله شروع می‌کند به خوردن غذا، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. وقتی مادر به خانه رسید، صدای او را می‌شنیدم که از طبقه پایین، موضوع دخترک را برای پدرم تعریف می‌کرد. او می‌گفت پدر دختر کوچولو، کارگر یک کارخانه بوده، ولی بر اثر تصادف بیمار شده و کارش را از دست داده است. برای همین هم صاحبخانه آنها را از خانه بیرون کرده است. حالا دختر با برادر کوچک‌تر، مادر و پدرش زندگی می‌کند و امروز هم آمده اینجا تا کمی درس بخواند.

مادر آهی کشید و گفت: «خیلی گرسنه بود. مادرش هر روز از صبح تا غروب کار می‌کند و او مراقب برادرش است، حالا که مادرش به خانه برگشته او آمده تا یک کم درس بخواند.

ساعت ۶ هم می‌رود تا در خانه همسایه‌ها کار کند. او با تمیز کردن راه‌پله‌ها و خانه‌ها، خرج زندگی‌شان را

درمی‌آورد.»

اما من که داشتم از پنجره به او نگاه می‌کردم، با صدای بلند گفتم: «ولی مامان دروغ گفته، چون هنوز به غذایش دست هم نزده! پس گرسنه نیست.»

مادر با عصبانیت به اتاق من آمد و برای این‌که از اول برای کمک به دختر کوچولو کاری نکرده‌ام، با من کمی صحبت کرد. بعد هم با هم از پنجره به او نگاه کردیم تا به مادر نشان دهم حق با من است، اما همین موقع بود که پسربچه کوچکی همراه با زنی جوان از انتهای کوچه پیدا شدند. پسرک آرام راه می‌آمد و به دختر لبخند می‌زد. زن جوان هم که تکه نانی در دست داشت، دختر را بوسید و نان را به او داد. دختر کوچولو نان را گرفت و سریع مشغول خوردن آن شد. مثل این‌که واقعا گرسنه بود، ولی چرا غذای گرم مادر را نخورده بود؟

تا خواستم این سوال را بپرسم، خودم جوابش را فهمیدم. دخترک، برادر کوچکش را روی پایش نشاند و آرام شروع کرد به غذا دادن به او. باورم نمی‌شد خودش این همه گرسنه بوده، ولی غذا را برای برادر کوچک‌ترش نگه داشته بود. پسر کوچولو تمام غذا را خورد و بعد همراه با مادرش از آنجا رفتند. دختر کوچک هم کتاب‌هایش را جمع کرد تا سریع‌تر به کارهایش برسد.

با خودم فکر کردم او خوشبخت است، چون اگر پول کافی ندارند، حداقل عشق و محبت را خوب می‌فهمند و می‌دانند چطور باید آن را خرج کنند.

مترجم: زهره شعاع